Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Sunday, December 29, 2002
 
hi again!
I forget this 0ne!!(dont forget ;how high you climb finally you have got to
com down to the base!!!

abbas

(0) comments
 

cold climb Photo:abbas jafari
(0) comments
 
.......، دستکش هايم چونان جسد گربه هايي يخ زده روي دستانم مانده اند.و تمامي بدنم را يک لايه يخ نازک پوشانده است .اما گرماي زنده بودن هنوز از چشمان نيمه بسته ام بيرون مي تراود . لب هايم از تشنگي حکايت ها بر لب دارند آن هم ميان اين همه برف و يخ و معده ام چون کيسه اي خالي پشت نرده هاي قفسه سينه ام افتاده است و غر ميزند ! بازو هايم سفت شده از کشيدن آن همه طناب يخ زده که که همچون ماري مرده خود را به سر و گردن صخره و برف مي پيچاند . و بوران برف پودر را از تيغه ها به دره مي کشد و دو باره بر باد مي دهد و اين ميانه صورت سرما زده نيز از شلاق باد بي نصيب نمي ماند.......... و لي چيزي مثل يک فلش لجوج ! مثل يک انگشت اشاره .مثل يک ميدان مغناطيس مرا به سوي آن بالا ها مي کشد .نيرويي ناشناخته . وسوسه اي موهوم اما آشنا ! همان سوداي سربالايي ها ...همان که مي دانم و مي داني .........يادم افتاد صبح آن من ديگر . آن تنبل تن پرور ، خودش را به گرماي پتو پيچانده بود و در من زمزمه ميکرد :

بگير بخواب ، يک روز راحت و بي دغدغه ، از دست نده اين فرصت طلايي را .چاي داغ . موسيقي و کتاب و تلفن !!! ديوانه اي مگر تو ؟


هيچ چيزي براي آويزان شدن پيدا نمي کنم ! نه گيره اي نه شکافي براي فرو کوفتن ميخي . نه يخي براي نشاندن چکش هايم ، تيغه را بر سنگ ميکشم به اميد آنکه بر برامدگي هر چند خردي گير کند که نمي کند و سخمه هاي نيش و پيش کرامپونم نيز به نمي دانم کجايي آويخته است و وزنم را به کوه تکيه داده است روي زانوي چپم بلند مي شوم بالاتر از يک دست کشيده تکه يخي به سينه سنگ چسبيده است چکشم را نشانه مي روم و و چونان ماري بر برف ميخزم .سخمه را در يخ گير مي دهم و بلند ميشوم .يخ مي شکند.........
باد ميوزد و مرا با خود مي برد .سبک ميشوم. بازوانم در فضا باز تر مي شوند . پاهايم براي خودشان به هر سمت تاب مي خورند و سرم در نمي دانم کجايي جا مي ماند ، چشم ها يم در فضا تنم را دنبال ميکند، سبک مي شوم سفيد ميشوم، يخ ميزنم و با بـــــــاد دست بدست مي شوم . مي رقصم . پرواز مي کنم . آخر خسته بر سينه برفي مي نشينم . آفتاب گرمم مي کند، آب مي شوم ،سينه صخره را سر مي خورم وميرم تا از لبه آن دو باره پروازي ديگر را تجربه کنم ، خورشيد مي رود . سردم ميشود با دستانم ا ز لبه صخره آويزان ميشوم . ميشوم قنديلي کوچک و بلورين .
تيغه تيشه اي بلورم را مي شکند وزن يکي مرا به پايين مي کشد ، مقاومت مي کنم ، اما ميشکنم و من و او با هم در فضا معلق ميشويم .
.....طناب يخ زده کشيده ميشود . ميان زمين و آسمان تاب مي خورم . باد مي وزد .و برف ها را باخود به قله مي برد .........



از ياد داشت هاي سرد !
عباس جعفري

3:00 AM
(0) comments
Wednesday, December 25, 2002
 

photo:abbas jafari
(0) comments
 
.......برف مي آيد، سردم مي شود و دلم باز هواي کوير مي کند ،حال و هواي راه رفتن پا برهنه بر شن هاي نرم وداغ ، مثل اون بار که با دکتر اينوئه تو ريگ جن گم شديم (ما گم نشديم راننده مون مارو گم کرد !!) و ما مانديم و ريگ جن و فقط يه جمله کوتاه انگليسي تونست به هر دمو مون ببفهمونه که اين جا وايستيم مرديم . آب و دونمون همرامون بود و يه چيزايي هم براي گم شدن داشتيم !يادمه آ فتاب بيرحمانه ميسوزاند وخوب که برشته شديم !دلم هواي برف کرد ، دلم خواست تو تنگ آب مراد بوديم و باز با چکش يخام از اون ناقوس هاي کليساي سن قديس خودم !!بالا ميرفتم . انگشتانم يخ رو لمس ميکرد .يخ مي کردم .بخار داغ نفس نفسام يه ابر يخي ميشدو سبيلام قنديل يخي مي بست و درست اون موقع باز ياد کوير مي افتادم . ياد واحه مصر و و آرسون، ياد آفتاب داغ محمد آباد و حلوان ياد لوت ياد ده سلم و ...... ياد م مي افتاد که چطور به راه زديم و اون جا بود که رو اون رمل ها يه دفعه دلم خواست کفش هامو بکنم و آويزون گردنم کنم و راه برم و رفتم و رفتيم تا هنوز که يادم هست! شن ها مثل دل اين موقعم !با هر قدم هري ميريخت پايين و براي برداشتن اون يه قدم هم پاري وقت ها شيش بار فرور ميرفتم تا يه بار بالا بيام !درست مثل حالا که شيش بار زبونمو دور دهنم ميچرخونم تا يه حرفو بزنم و نميشه و نميشه و تا کي نخواهد شد .

برف آمده . کوه ها مثل آدم خوب ها همه بدي ها رو روپوش کردن نه سياهي نه سنگ و نه دره! و لابد تو تنگ باز آبشار بالای لونه روباه يخ بسته و باز فردا صبح بايستي دو باره بگرديم دنبال يه تنه درخت بلند که بذاريم رو تن سرد رود و ازش رد شيم تا برسيم پاي قامت اون قنديل بلور ، تا باز ازش برم بالا، تا باز نفسم يخ بزنه . تا باز سردم بشه تا باز دستام از خستگي و سرما بيحس شه ، اونقدر که نتونم روش آويزون شم و بيفتم ، تا باز اون ناقوس خاموش و سرد منو پس بزنه تا باز خيس و يخ کرده گوشه اون لونه روباه يه جاي خشک پيدا کنم تا دستامو دور ليوان داغ قهوه حلقه کنم ،تا پاهاي يخ کردمو هي همينطوري تکون بدم تا ....تا باز فرصت کنم کفشامو به گردنم آويزون کنمو رو شن هاي داغ راه برم و تا باز بتونم تو داغي اون شن ها و سردي فردا و فرداها اين دل يخ کردمو با خودم اين ور و اون ور بکشم .......راستي شما لاي شن ها يه دل خشک مچاله پيدا نکردين ؟!!

عباس !

(0) comments
Friday, December 20, 2002
(0) comments
 
........... انگشتان دستم از شدت سرما درد گرفته است و مدتهاست که از انگشتان پاهايم بي خبرم !بالاي سرم آنقدر شيب تند است که اگر بخواهم تيغه قله را ببينم کلاهم نخواهد گذاشت. خطي از نور آفتاب آن بالا مرا به خود مي خواند،و ديگر هيچ چيز نمي بينم و نمي شنوم و فقط به روبرويم فکر مي کنم ! به اين يخ هاي آبي لعنتي که تمام نشدني اند انگار اما نه گويا پنجاه متري بيشتر نمانده!اينطوري احساس ميکنم . پس براي هر گام بالاتر بايستي سه ضربه بزنم .اين طوري ! دست ،دست ، پا ....پا ، پا دست !و فقط با اين ريتم کلمه آفتاب را زير لب تکرار مي کنم آن کلمه ی گرم دوست داشتني را :آفتاب ، فقط آفتاب .گويا تلاشم براي يافت آفتاب است آن گرم دوست داشتني هميشه .غوطه وري در دستان گرم و روشنش .و مهربان آنچنان که سرما و سياهي اين دره ها را براي هميشه بروبد و بزدايد .آفتاب ، افتاب ، آفتاب .ضربه ضربه ضربه و ديگر هيچ . هيچ چيز به ذهنم خطور نمي کند . جاه طلبي هاي يک صعود ! رنگ يافتن و نام خواستن، نه همه از ذهنم گريخته است .فقط آفتاب و آفتاب و آفتاب .......
به روي خط الراس قله رسيده ام . افتاب را يافته ام ديگر .سر بر سينه آفتاب مي گذارم ،خسته اما آنچنان گرم است که سرماي تيغه يخي که به آن تکيه کرده ام را در نمي يابم چکش هايم را در برف فرو ميکنم و دستان کبودم را از ميان دست کش هاي يخ زده ام بيرون مي کشم ،چرا اينچنينند ؟! چنگ و کبود شده ،به سرعت مشغول ميشوم تا گرمشان کنم . لحظه اي غفلت خاطره سياه شدن انگشت مياني دست چپم را تکرار خواهد کرد . همان که از اول صبح بي حرکت و سرد در ميان دستکشم افتاده بود !

هني اخرين ضربه ها را مي زند تا به روي تيغه برسد مي پرسم :
ـ اندي کـــــو؟؟
مي خندد : جرات نکرد بيايد بالا .................و دوربينش را بيرون مي آورد ، براه مي افتم ، قله در چند قدمي ما در نور آفتاب صبح تن مي شويد .

از يادداشت هاي سفر قره قروم ۱۹۹۳

عباس جعفري


(0) comments
 
Messner Accused of Leaving Brother on Nanga Parbat
Posted on: July 30, 2002
32 years after Reinhold Messner's epic descent of Nanga Parbat, in which his younger brother, Gunther perished, Messner has published a book - The Naked Mountain: Brother, Death and Loneliness about the tragedy. Messner's version of events are being challenged by fellow climbers, including his former close friend Max Engelhardt von Kienlin, who was on the mountain the same day as the tragedy. A signed affidavit which was handed to an Austrian magazine claims that Messner was more focused on his own mountaineering ambitions than on his brother's safe descent. Messner describes his brother, suffering from altitude sickness, later being buried in an ice avalanche whilst descending the Diamir Face. Kienlin has questioned why, when Messner encountered the mountaineers Felix Kuen and Peter Scholz near the summit before the accident, he said that "everything was OK".

News courtesy of UK Climbing.


(0) comments
Wednesday, December 18, 2002
 
..........دلم براي نوشتن تنگ شده . براي گفتن از آنچه بر دل مانده يا برآنچه در سپيدي خاموش كاغذ هايم به جـــــــــــا مانده از سفر هاي دور و دير .اما نمي توانم بنويسم و فقط يكي است كه ميداندچـــــــــــــــــــــــــــرا!!................................
عباس
(0) comments
 

DAMAVAND PHOTO:ABBAS JAFARI
(0) comments
Thursday, December 12, 2002
 
.............. فراخناي روياهاي نيمه شب در تنگناي کيسه خواب نمي گنجد . پس دستي به گشايش و ديدار ستاره باران شب شهريور که چه کند و سرد بر زمين و زمان مي گذرد .رويا ها از پي يکديگر مي آيند و مي درخشند و مي گذرند همان رويا هاي هميشگي که مختص زمان و مکان خاصي نيستند و هر جا که فرصت بيابند گريبانت را مي گيرند و چه جايي بهتر از اين بلندي هاي برف پوش خالي از آدم ها و حقيقت ها !!آن جا که حقيقت تلخ هلهله مي کند خلوتستاني از اين دست غنيمتي است براي شيرجه در اعماق رويا ها!
کوه .کوه است هر جا که مي خواهد باشد .خلج . امامزاده ابراهيم . دماوند . هيمالايا . قره قروم
اين جا و هر جايي ديگر که فراتر از مغاک و دره ها باشد فراخ ناي بلند اين کوه هارا فرقي نيست . همه جا زاويه خلوتي است از براي مرور رويا ها ي فردي .پناه سنگ کوه مجال اندکي است براي دست يافتن به آنچه در واقعيت دست نيافتني است . آنچه در حاشيه مانده است . ...

يک شنبه ۲۸ شهريور ۷۲

ساعت۳۰/ ۲ صبح است !وقت بيداري ! اين را ئولين ميگويد . دخترک سويئسي عضو تيم . اما من که خواب نبودم !!چراغ رو به راه ميشود و در زير صخره اي در حاشيه مورن هاي يخچالي زندگي دو باره به جريان مي افتد و گرماي چاي به گرماي کيسه خواب ها مي چربد و دمي بعد براه مي افتيم رو به بلندي ها و پشت به دره ها در تاريکي .و بهمن بزرگي در خواب سرد خويش بر سينه کوه لميده است و ما که پاورچين مي گذريم تا خوابش را شانه به شانه نکنيم !!
تنگ بلور شب ميشکند و شير صبح بر گلوي کوهستان آرام سرازير ميشود دره هاي شير ي به راه شيري طعنه ميزنند و ما به هر دو !و اينک صبح از پشت هزار قله سرک مي کشد . اما کو هنوز تا آفتاب . کو هنوز تا قله کو هنوز تا هنوز ! هنوز در هزار لاي دره ها سرگردانيم و آن بالا ها نوک قله ها فقط به آفتاب تن مي مالند بي خبر از تن لرزه هاي ما در سايه هاي سرد و آبي صبح .به يادم مي افتـــــــــــد :

: آن کــــــــــــــــه در قله هاست طلوع را زود تـــــــر و غروب را دير تر مي بيند »

برشي از : صعود تا مرز آفتاب
سفر نامه کو ه هاي قره قروم پاکستان ۱۹۹۳
عباس جعفري
photo:a. jafari
(0) comments (0) comments
 
.......و کوهنوردان اگر به يک قله بنگرند ،باهم برادرند . بشر اگر رو در روي هم نوع

خود بايستد ، حتي اگر به خاطر يک خدا باشد ،از برادري دور ميشود و به پرتگاه فنا

مي افتد .

( خالق شازده کوچولو ترجمه پرتو اشراق )
(0) comments
Sunday, December 08, 2002
 

storm...photo:A.jafari
(0) comments
 
يکي رفت !

يکي مونـــــــــــــــد!

يکي به حسرت سرشو جنبوند !



اون يکي اوليه باده که هوهو ميزنه و ميره جوري هم ميره که اصلا گويي نيامده و اينقدر همه چي آرومه در نبودش که يادت ميره که چطور ويرانگر و پر هياهو اومده بود و يک دفعه هم گم شد و رفت ! اما اوني که مي مونه کوهه ، ّ کوهه که ميمونه . از هميشه تا هميشه ! ساکت و سرد و سنگين ! و مـــــــــــــا سرجنبان آنچه مي آيد و ميرود !! ماهم ميرويم !..................برويم !

عباس
(0) comments
Thursday, December 05, 2002
 
http://outside.away.com/outside/features/200210/200210/assassins_1.ad
.........Two days later, back in Tehran, we attended a party at an apartment owned by a man named Ali, a friend of Abbas. We ate various fruits and discussed the state of adventure, such as it was, in Iran. The whole concept of the recreational use of the backcountry was so new in Iran that the men present liked to joke that they had fathered the entire idea. Abbas was "the father of Iranian climbing." Shahram was the "father of Iranian telemarking." A man named Kazem Bayram, whom I knew to be one of the best breath-hold divers in the world, was the "father of Iranian diving." Ali's wife, who was scarfless and dressed in a sleeveless blouse—women are required to cover up only in public—said that she was the "father of sitting around worrying about these idiots when they're gone."

(0) comments
 
دل به اميد وصل تو باد به دست می رود
جان ز شراب شوق تو باده پرست می رود
از می عشق جان ما يافت ز دور شمه ای
زير زمين به بوی آن با دل مست می رود

(0) comments
Sunday, December 01, 2002
 

موج photo:a jafari
(0) comments
 
................ستاره ها ترانه خوان حضور تواند .وکرانه هاي بيابان دلم زير نور مهتاب وجودت پيداست . تا آن دور هاي دور ،تا آن سال هاي دور کودکي ،تا پشت پرچين سال هاي پر بادبادک و پروانه وآواز . مهتاب و بيابان، بيابان و مهتاب ،يک بيابان پر مهتاب ،بر مي خيزم به گردش شبانه ، سر ميکشم به پشت هر تپه و ماهور ،اين جا مدرسه ميرفتم!چه روزگار پر هياهو وشلوغي . يک بغل خنده و مشق !يک کلاس بزرگ پر آواز و يک دفتر پر شعر ، يک عالمه کبوتر و يکدنيا نان خامه اي !اين جا نقاشي ميکردم .يک عالمه رنگ . سه پايه ام را گذاشته بودم سر باد ! کنار اين صخره ها . باد مي آمد و من خط خطي ميکردم .نقاشي ميکردم . با انگشت . با قلم موي خيال . با ابر !عکس روي تورا مي کشيدم. هر چه مي کشيدم شکل تو بود !تپه ماهور ها،درختان بيد ،کومه اي پر هندوانه ،ويک تنور پر نان تازه و گرم .يک آغل پر بره ي سفيد !يک مرغداني پر غاز !يک اتاق پر آرزو پر رويا .هر چه مي کشيدم عکس روي تو بود .نه ! عکس تو نبود. خود تو بود .تو در ميان نان گرم و تازه بودي .در ميان شير سپيد و گرم ميش ها . تو بودي در آغل نيمه روشن با يک دنيا بع بع و ور بره ها و بزغاله ها . تو بودي که بانسيم تاب ميخوردي ميان بيد هاي لب آب . تو بودي که لالاميکردي با نوزاد خفته در گهواره اي زير چادر ايل توبودي ، تو بودي همه جا تو بودي !
گذشت روزگار بادبادک و پروانه !و رسيدم اينجا . يادت هست؟اين جا بود که با تفنگ تو را نشانه رفتم !و ماشه را کشيدم .بـــــــــنگ !ولي خودم افتادم !!تو را کشتم در خيال و خود کشته شدم در حقيقت .خون همه بيابان را فرا گرفته بود . يادت هست ؟همه جا سرخ سرخ !
بعد ها به کــــــــــــــوه ها کشانديم !
آخر تو بودي که سر قله ها نشسته بودي و من خسته نفس نفس مي زدم و مي آمدم و مي آمدم ومي آمدم و تو نشسته بودي آن بالاها و با انگشتان کشيده ات با ابر ها بازي مي کردي !بازي سرد و گرمي بود . گرمم که مي شد ابر ها را پيش مي کشيدي تندر زن و پر باران . خيس مي شدم . مي لرزيدم و باز تو برايم خورشيد را پيش مي کشيدي گرم و روشن ،گرم مي شدم ، ميخنديدم .و تو لبخند مي زدي .و من مي آمدم بالا و بالاتر بالاتر از همه کوه ها و قله ها ولي تو باز بالاتر مي رفتي و من هيچ گاه به تو نمي رسيدم تو مي رفتي با گام هاي کشيده و من پاهاي خسته ام را ميکشيدم دنبال خودم به دنبال تو ! تا آن قله هاي ساکت و سرد . و باز روي قله که مي رسيدم . تو رفــــــــــــــــته بودي و روي قله اي ديگر در دور دستها لبخند مي زدي !و باز من سرازير مي شدم رو به کوهي کّهّ تو آن بالا بودي .و باز قله و قله و قله بسوي تو مي آمدم و مي رفتي . آمدم و رفتي رفتي و آمدم . خسته شدم . نشستم .خسته نشسته شدم !کوله بارم را از پشت انداختم .و بر شن هاي نرم بيابانت خو درا يله کرم ، مهتابت مي تابيد . چه زلال .زنجره هايت ميخواندند آن آواز هميشه ي تکرار را و زمان در کار گذر بود !بگذار بگذرد . مي گذرد . گذشت . خستگي ها رنگ باخت بپا خاستم . بيابانت هميشه هيزم داشت .و آتش يادت براه شد .بعد چاي تعارفت کردم !
- تازه دم است ميخوري !؟
چايت را سر کشيدي لاجرعه ، پرسيدم :
ـ به کـــــــــــــــــــجا مي بري مـــــــــــــــــــــرا!؟؟
و باز تو لبخند زدي و دستي به مهر بر سرم کشيدي مثل هميشه !و من باز سر بر پايت گذاشتم و گريستم . .......................درست مثل هميشه !!

پاره اي از يادداشت هاي بيابان
عباس
(0) comments
Friday, November 29, 2002
 

photo:jalal khalkhali
کوه ها يخ کردند ! و من در گنجه وسايلم دنبال وسيله هاي يخنوردي ام ميگردم ،همه شان آماده و قبراق ! فقط مانده کرامپون هايم را تيز کنم !!بزن بريم جلال!
عباس
(0) comments
 

دور افتاده photo:jafari
(0) comments
 
زمان پيش ميرود و پاي مادر نقطه اي دور دست در بند است و نعمت هاي زمين چون شن نرم از لاي انگشتان فرو ميريزد !

آنتوان سنت اگزو پري


فراغت photo:a.jafari
(0) comments
 
پرسيدم : چند سال است که به کوه ميروي؟

گفت: ۳ ماه است اما دماوند را سرعتي چهار ساعت و بيست دقيقه بالا رفتم!!
با خودم فکر کردم پس نتوانسته سر ر اه احوال مش احسان را بپرسد که کمر دردش خوب شد يا نه !باز فکر کردم حتما تو راه وقت نکرده تا ببينه آب چشمه اي که از سرخه لت مياد هنوز به چادر نشين ها ميرسه يا بازم قطع شده و گوسفندا تشنه اند .با اين وضع حتما وقت نکرده ببينه آبشار يخي هنوز قنديل هاش تو نور آفتاب عصر دماوند ميرقصند درست اون موقعي که يه دسته قوچ وحشي ميان تا برن تو کافر دره شبو صبح کنن راستي اصلا اون ميدونست کافر دره کجاست !!مش احسان کيه ؟و سرخه لت کجاست ؟ عسل هاي کندوي اسپيران را کي ميارن براي فروش !؟
داشتم فکر ميکردم که اون پرسيد : شما تو مجله کوه آشنا ندارين رکوردمو ثبت کنم . آخه از وقتي آقا جلال مرده يکي بايستي جاشو بگيره !!
.....................سر بر ميگردانم ! دماوند از پشت دود ومه لبخند ميزند !!

عباس
(0) comments
Tuesday, November 26, 2002
 

baray BEHNOD.drakhtash photo:a.jafari
(0) comments
 







داشتم ميگشتم و ميخواندم ،جبران همه بي خبري ها را . هزار بار عهد کرده بودم که نخوانم اما نميشود که و خواندم بهنود نوشته بود از زندان از تنهايي و چه تلخ . جانم داشت بالا مي آمد . وقتي دانستم که در آن تنهايي ديدن البرز چقدر ميتواند يکي را به بودن خويش دلگرم کند و آن درخت نه اين رسمش نيست البرز . پس کي دل ميترکاني البرز . آتش فشانت کجاست . اين مردم چرا اينقدر يخ کرده اند ......مددي .......آتشي .......آتش فشاني آخر البرز گره اي به کارمان بگشا ما نسل سوخته تنها تمنا به تو داريم.....الــــــــــــبرز مددي!!
عباس

.....وهم آورست صداها. و سخت تر آن که کسی نيست تا به او بگوئی، کسی نيست تا از او بشنوی و در پس هفته ای به آرزو می افتی که به بازجوئيت ببرند، بهتر از آن سکوت است. دست کم انسانی هست که می گويد و می شنود، از اين ديوار نزديک که بهتر است، از اين سکوت سنگين و وهم آلوده، از اين سياهی تلخ. دندان ها به هم سائيده می گوئی به کدامين گناه نا کرده ... اما اين خيالی بيش نيست. بعد هفته ای و ماهی که در آهنی بر پاشنه می چرخد و صدائی می گويد چشم بند را ببند. و راه می افتی و از دخمه به در می شوی با همان دمپائی لخ لخ کنان. راهرو. پله ها سه تاست. در . در ديگر. بازهم در. و باز هم در ديگر. کليد. زنگ و سرانجام هوا هوا هوا... چه موهبتی است آسمان حتی وقتی آن را نمی بينی و فقط حسش می کنی. از حياط که گذشتی چشم بند را بگشا.

کاش می توانستم به وسيله ای به آنان که در همين لحظه در آن جايند بگويم وقتی به بازجوئی می روی. وقتی پا را از حياط انفرادی زنان بيرون گذاشتی، پيش از آن که سوار پيکان کهنه و در هم کوفته فرهنگی شوی که ممکن است شانس بياوری و در راه از کار بيفتد و مجالت دهد تا دمی به درختان، به پائيز، به آسمان نگاه کنی جلوی در که رسيدی ـ من کشف کرده ام ـ که اگر نظر به شمال کنی، به البرز که بالای سر اوين است، در همان کنار در آهنی بزرگ زاويه ای هست که پشت خميده کوهی را نشانت می دهد و بر نوک آن تک درختی. کاش می توانستم به بچه ها برسانم. با خود عهد کرده بودم که اگر جان به در بردم اولين روز به تماشای آن درخت بروم و از زاويه ديگر هم ببينمش به سپاس از لحظه های نادری که با نگاه به آن تک افتاده، تک افتاده ای ديگر از خيالم دور ماند که خودم باشم. در سه فصلی که از همان زاويه تماشايش کردم هميشه به يک حال نبود و با خيالم رنگ به رنگ شد.
راستی پائيز است و حالا از هر زمان ديگر بيشتر آن درخت درخت است. والائی ای درخت و تماشائی ای درخت. روزی در همان حال زار و از همان دور در گوشش خواندم شعر سياوش را. ای درخت... و هيچ گاه به وعده ای که به خود داده بودم وفا نکردم اما روزی سرازير شده بودم از درکه و بی حواس می گذشتم از کوچه باغی که به سعادت آباد می آيد که نگاهم به برجک آشنای کنار سلول های انفرادی افتاد و دانستم که در آن نزديکی هستم و تپش ضربان هايم شدت گرفت از تصور آدم هائی که در همان لحظه به ديوار تکيه داده اند. هم الان نيز به همان حالم.
(0) comments
 


photo:a.jafari
(0) comments
Monday, November 25, 2002
 
چشمانت

چشمه اي است که

پلنگان وحشي نيمه شب

براي نوشيدن رويا به نزد آن مي آيند !


شب . خراب و مست خودش را کورمال و دست بر ديوار در پس کوچه هاي شهر گم مي کرد . سگي سياه .ديله مي کشيد .
از درز در خودش را بيرون کشيد ، دزدي را انگار با کوله پشتي اش . مجسمه دردي يا که پاره اي از بودني اينچنين آواره .و ماه آن بالا ها قوس شب را کج کج مي بريد.
شب به بوي باران آميخته بود و هر لکه ی زخم يادي به ميخ ستاره اي آويخته و شب اينچنين بر کردار کهنه خويش لنگ ميگذشت .

ـ اين هم از دست زنم !
زير لب ناليد ، و صدا در غم و در شب گم شد .سر بالايي کوچه و تاريکي را ه مرد را در خود فرو بلعيد و از پس پيچي کوه پيدا شد . غوطه ور در شب ودرمهتاب ،مرد خنديد اما تلخ . هنوز اما جانش از زخم زبان آکنده بود و هنوز تا آن بالا ها ساعتي نفس نفس زدن مي طلبيد . با خود انديشيد
سپيــــــــــــــــــــده دم بر فراز قله همه چيز را از ياد خواهم برد!گام هايش را تند تر کرد ....................


عباس
(0) comments
Tuesday, November 19, 2002
 


فــــــــــــــــــــــــردا نوبت کيست !؟

......خوب ! همه چيز تمام شد ختم خوبي بود همه احساساتمان را به خرج داديم و کلي هم آدم آمده بودند . گل هم آورده بودند شعر خوانديم . سخنراني کرديم . از احساساتمان گفتيم از اين که کوهستان جايگاه عشاق است !! و از اين که ويکتوريا و امير جايشان امن است و در ته غار خفته اند .و ما هم که ديگر کاري نداريم جمعه ميرويم کوه . يک برنامه سرعتي داريم ! شايد کمي هم آشغال جمع کنيم ! آري کوهستان ها بايستي پاکيزه باشند !!..........در شلوغي و صدا گم ميشوم همهمه ثبت نام برنامه اي ديگر و مرا که سال هاست ديگر با اين جماعت کاري نيست از خود مي راند !
صاحبان کوچه تاريک اکنون گربه ها و مست هايند و تاريکي و خلوت دهليز باريک کوچه به تنگناي غار پراو مي ماند . ..................فردا نوبت کيست . از ميان اين عشاق!! باز که قرار است تا نامش نامي شود . برايش شعر بخوانند به يادش شمع روشن کنند و حتي برايش گريه کنند . قرعه به نام کيست ؟کجا قرار است يکي ديگري را بگذارد و برود . کجا قرار است طنابي گسيخته شود ؟ميخي بيرون کشيده شود ! سري به بر بيفتد و بهمني جاني را باخود به ته دره ها بکشاند .............و هنوز در پي پاسخ سوال آن غريبه ام : شما جماعت مگر جانتان را از آ ب گرفته ايد !!!!!
در ميمانم به پاسخ نه انگار آدمي مرده است نه انگار جاني جان هائي پر شور از دست شده است و داغي بر سينه کوهستان !! نه نه اين رسمش نيست . اين رسمش نيست .
خنده ويکتوريا در گوشم مي پيچد . امير نگاهم ميکند .و شهر شبزده در اوهام و قصه هاي نانوشته اش دو باره به خواب ميرود !

عباس
(0) comments
 

photo:a jafari
(0) comments
 
......................از نابکاري روزگار هم يکي اين است که بنشيني و بنويسي همه آنچه را که در دل داشته اي و نتواني آنرا براي ديگران بخواني ! مگر تو براي ديگران مينويسي؟ ! نمي دانم اما شايد گاه بودن يک مخاطب موهوم و محو آن پشت ها هيچ که نباشد حد اقل بهانه اي براي گفتگو خواهد بود و سر حرف باز خواهد شد . مثل اينکه داري سربالايي ميروي و يکي سلام ميکند و بيرونت ميکشد از هزار تو هاي ذهنت و وقتي مي پرسد چه خبر ؟ به ناگاه در يچه گفتگو گشوده ميشود تا ...........................آنجا که ميبيني آتش خاکستر شده و چاي يخ کرده است و تو هنوز ميگويي.

اما گاهي نيز چنان است که همه چيز غريبه ميشود ! آدم ها .کوه ها ( نه کوه ها هيچوقت غريبه نمي شوند !) و تو در ميماني از گفتن . چشمها در درون به ناکجايي خيره ميشوند و دل معلوم نيست در کدام کوه پرت و دور براي خودش پرسه ميزند و تو ميان جمع به جنازه اي ميماني ساکت و متحرک ، حاضر و غايب!و ذهن سترون ، زبان سترون ، با ساعتي که در سر بالايي شب زه مي زند و چونان قاطري لنگ بار کج خويش بر گرده راه ميکشاند . مشکل کجاست ؟ براستي راز آن هياهو و اين سکوت کجانهفته است ؟
عباس
(0) comments
Friday, November 15, 2002
 

photo :abbas jafari
(0) comments
 
تنگه ی تنگ !. صخره سرد . هواي سربي .سکوتي که سخت اثيري بود و خاطراتي که گرمم ميکرد !خاطرتي دير و دور . دور همچون ابر و نزديک همچون قطره هاي باران و صبح سرد پاييز چه کند از سر کوه هاي گور سفيد به دره ميغلطيد .
سوز سردي از سر کوه هاي بلند نيزوا تنمان را ميگزيد و دست ها کرخ و سرد بي حوصله از زير بغل در مي آمد و گيره ميگرفت پوست خشک شده از سرما ترک ميخورد و رگه هاي نازک خون بر شيار دست ها مي مخيد !
خواب زمستاني کوه ها آغاز شده بود. صخره پير دير آشنا چه سرد بود. ما دو تن اکنون خود را از دامانش بالا ميکشيديم و فرو افتادن سنگي بيگاه هرازگاهي شيشه آب رود را ترک مي انداخت و ما باز بالا ميرفتيم و ابرها پايين مي آمدندد و ما باز بالاتر و ني دانم ما بالاتر رفتيم يا که ابر ها پايين تر مي آمدند. هر چه شد اين شد که لحاف سرد و خيس ابر در ما پيچيد و سرد تر مان شد و لرزه بر جان و تن و ديگر صداي دندان ها بود و حرف هايي که به جاي گفته شدن از لاي دندان هاي سرمازده مان بي اختيار فرو مي ريخت .
بر ... گر.... ديم !!
برگشتيم به همان سان لرزان و طناب چونان ماري لخت از انحناي هشت فرود خود را تاب ميداد و ما ميانه آسمان وزمين را تاب ميخورديم و اينبار نمي دانم ما پائين تر ميرفتيم يا زمين بالاتر مي آمد . آنقدر که نوک پايمان دماغ زمين را خاکي کرد .!


لقمه هاي سرد کوکو. جاده هاي سرد و آسمان سربي اما دلمان گرم بود پيچ کمند را که بريديم . صبر آسمان نيز بريد .باران چونان دم اسبي خاکستر ي فروافتاد و بيد هاي زرد حاشيه راه دستهايشان را به زير باران شستن آغازکردند .


********************************
شيشه را پائين ميکشم دستم را به زير باران ميگيرم و آسمان در من جاري ميشود .و صدائي آشنا از پخش ماشين به لهجه دلنشين تاجيک از باران ميخواند. دل اوهمچون دل ما باراني است .....



مي زند باران به شيشه
تازه تازه ريشته ريشته


شعر هايم نيمه کاره
سر گذشتم نانويشته


مي زند باران به شيشه

(0) comments
 

khab e abr ha photo:a.jafari
(0) comments
Tuesday, November 12, 2002
(0) comments
 
تــــــــــــــــو که آن د وتـــــارا نمي شناختي!


.... سر بالايي تند است و پاها خسته. باغ هاي امامه تن به سرخي برده اند . و آسمان سربي است اماقطره هاي باران چه لئيمانه هنوز به بال ابر آويزانندو چکه نمي کنند !

ببار اي ابر ! ببار و بشوي اين خيل روياهاي سنگين رسوب کرده در تن و جان. آنچه از گذر تند باد مرگ بر اين باغستان گذشت .ببار !
تو که نمي شناختي آن دو را !
تو که نه ويکتوريا را مي شناختي و نه امير را تنها ميدانستي که آن ها مثل خودت سودازده ي سربالايي ها بودند ! و چه بهانه اي بهتر ازاين که در کوهستان در اين ديوانه خانه ي در اندشت !! ياد آنان را تازه کني. ياد آناني که زخم خورده اين سودا بودند و نشان تبار سودائيان همان پشتواره . پاپوش عصا همراهشان بود .و سري به آسمان اگر چه سربزير و سنگين نه از فخر فروختن به بودن و بودني ها .بل سنگين از موجاموج رويا و سودا !
آري نه امير را مي شناختي و نه ويکتوريا را . حتي جلال را که ميديدي و با هم نمي گفتيد و با هم نمي رفتيد. مثل خيل همه آنها که سر و پا به کوه دارند و از هم بي خبرند از کنار هم ميگذشتيد و به سلامي بسنده ميکرديد. و.....................ميگذشتي که آن روزها هم به ياد داشتي که دنيا دار گذشت است و ميگذشتيد از کنار هم و از هم و هيچ نمي گفتيد و ميگذشت وگذشت و مرگ از راه رسيد و برد و تازه تامل اينکه شايد قرار بود که اين آخري تو باشي و او زودتر گذشت و باز تو ميروي . ميگذري.تا باز مرگ کرا خواهد و ميلش به که باشد !

ميتوان دانست هنوز کفش هاي تازه خريده ويکتوريا در گنجه وسايل کوهنوردي اش صبورانه منتظر است . .کفش هايي که با آن تا کجا ها ميشد بالا رفت . يا آن حلقه طناب که بدقت از سرشانه ميخ ديوار آميزان است روياي کشيده شدن برتن چه سختون هايي را که در اين کنج غريبي در سر دارد .بيخبر از مرگ. بي خبر از جنجال نجات علي بي خبر از سياهي هاي چاه هيجدهم کفش ويکتوريا و طناب امير زسيدن زمستان را لحظه شماري ميکنند .جبران خزيده شدن طناب بر سينه داغ پل خواب او اکنون خواب زمستان را مبيند ولي هنوز پاييز است . صبر بايستي کرد .مانده است تا برف مانده است تا يخ مانده است تا بهــــــــــــــــــار .
چه ميشود کرد . با غوغاي محاکمه ؟ همراه شدن .؟ يا در سکوت و تاريکي شب اتاق به سکوت و ظلمت چاه هيجدهم انديشيدن . غوغاي داغ حاکم و نگاه سرد محکوم . دادگاه کدام است محکمه چيست . گوش وادادن به گرفتن کلامي از پي يافتن گره اي در حرف برمحکوميت کسي کساني در مرگ کساني کدام گره از روياهاي طناب آويخته و منتظر امير را باز خواهد کرد ؟بر کنار کردن کسي و قدم عقب گذاشتن محکومي !(به کدام دادگاه)کفش هاي جفت شده ويکتوريا را از زمين خواهد کند ؟
سخنراني . تعزيت . بزرگداشت . صعود براي ياد ياران رفته ! نه هيچ کدامشان لبخند شيرين را به صورت پر درد ويکتوريا باز نخواهد گرداند يا که تن يخ کرده و خواب آلود امير را گرم نخواهد کرد نه آنها مرده اند به همين سادگي و به همين تلخي و ديگر فقط عکسي عکس هايي ترک ديوار کهنه اتاقي در خيابان لاله زار را خواهد پوشاند .!!

عباس جعفري .
(0) comments
Monday, November 11, 2002
 

shah neshin photo: a.jafari
(0) comments
 
آن بالا قــــــــــــــــــــله بود! فقط چند متر بالاتر !!

اما اينجا هيچ جايي براي تخيل و رويا نبود . هيچ ظرافت و زيبايي و ايهامي در کار نبود. آن سو مرگ گردن ميکشيد و اين سو تو ايستاده بودي لجوجانه و صبور و سخت . مثل هميشه !بي لبخندي که هيچ . بي زهر خندي حتي .باد هر چه ميخواست ميکرد و تو فقط ميبايستي مقاومت ميکردي !وآن رودخانه روياکه ميان ذهن و کوهستان کشيده شده بود اکنون بسان ماري يخ زده آن پايين افتاده بود !نه اينجا جاي تخيل نبود . حتي جاي عقل نيز هم ! اما قرار نيست که هرچيزمان به قاعده باشد ! پاره اي وقت ها بايستي خود را به باد سپرد .حتي به تند باد !و تن داد به اين قاعده که هرچيزي مي بايد در مسيري بيفتد که قرار است بيفتد و آنچنان پيش برود که بايستی .بي عقلانيت . بي رويا . بي تخيل آخر ديوانگي هم براي خودش دنياي دارد ....... اينطور نيست ؟؟!

عباس جعفري
از يادداشت هاي قله ليلا پيک ـ قره قروم ۱۹۹۳
(0) comments (0) comments
 
اينهم براي سال جهاني کوه هــــــــــــــــــــــا!


{رابطه کوهنورد با کوه هايش جز اسرار دروني خود اوست . پيچيدگي ها و عمق دره ها ياد آور ذهن و ضمير انساني است .

هر کس در اين بلندي ها پي چيزي است که فقط خود او مي داند.
وسوسه رسيدن به بلنداي کوه هاي سپيد چيزي نيست که در حيطه جغرافيايي خاص و مرز بندي هاي متداول گنجانده شود چرا که کوه ها از آن همه انسان هاست }


سال جهاني کوه ها دارد به آخر مي رسد انشاء الله ! دوباره باز کوه ها ازياد ميروند و فقط ميمانند براي برخي که بي سروصدا از شانه هاي سردش بالا بروند تا دل تنهائي شا ن تازه شود آن هايي که در شهر ميان آن همه حرف و سمينار و سخن خفقان گرفتند و اصلا به روشان نياوردند که با اين مقوله رفاقت دارند !و ميدان را باز گذاشتند براي حرفه اي ها !!!
(0) comments
 

tehran photo: a.jafari
(0) comments
Sunday, November 10, 2002
 
ستاد عالي کوهستان براي کوه هاي تهران تشکيل شد!
به گزارش روابط عمومي و بين المللشهرداري تهران محمد حسن ملک مدني اعلام کرد باايجاد ستاد عالي کوهستان متشکل از شهرداران مناطق ۹ گانهدر نواحي حريم کوهستان هاي اطراف تهران و مسئولان فدرااسيون کوهنوردي به اهميت نقش حياتي کو هاي تهران در تامين سلامتي شهروندان توجه بيشتري ميشود !

شما باورتون ميشه شهرداري تهران بتونه از عهده اين کار بر بياد .؟؟..بخصوص اينکه يه سازمان عريض و طويل ديگه اي هم مثل تشکيلات کوهنوردي مملکت تو اين کار شريک بشه. شهرداري تهرون اگه عرضه داشت موش از در و ديوار شهرش بالا نميرفت و اون يکي تشکيلات هم که ..............................!

روزنامه حيات نو
(0) comments
Saturday, November 09, 2002
 

دخترکي از اهالي دره سه هزار
(0) comments
 
پاره اي از خاطرات آن روز ها . آن بالاها

خيابان کاله فلوريدا . بوئينوس آيرس.تماشاخانه کوردوبا .
والس ملايمي قطعه پاياني برنامه امشب است . و ميان کف زدن و هياهو بيرون ميزنم . علي ديروز به جنوب پرواز کرده است و من تنها به انتظار بليط ريودوژانيرو خستگي سر بالايي ها را در ميکنم مز مزه خاطرات سرد آن بلند ي هاي پر باد در تاريک روشن سالن کوردوبا ميان هياهو ي گيتار گم ميشود و جايش را سر خوشي سکر آوري از بودن در اين دورها پر ميکند . هيچکس اين جا نيست .ميان اين هياهو .! در ميان اين جمع سرخوش که بيرون ميزنند هيچکس نيست که نام مرا بداند !هيچکس . هيچکدام از اين ها نمي دانند که از چه راه دوري آمده ام از آن دور ها که اکنون آفتابش بر مدار هميشگي خويش مي تابد آن دورهايي که روز است درست آن طرف کره زمين . با خود مي انديشم خورشيد اکنون درست زير پاي منست ودر ذهن خطي رسم ميکنم تا از کف پاهايم به خورشيد برسد ......وطن چه دور است !و من چه تنها !!!شانزده ساعت پرواز هر ساعت هزار کيلومتر اين همه راه آمده ام و حق دارند که مرا نشناسند ! اما من ميشناسمشان !سرخپوست ها .زامبو ها .مستيزو ها سفيد ها .اسپانيولي ها . پرتغالي ها .آدم ها آدم ها .آدم ها چه بسيار ديده ام صاحبان چشمان خسته . چشمان شاد . چشمان تنگ آفتاب زده و گونه هاي بر آمده زرد ها سرخ ها . سياه ها . آدم ها آدم ها آدم ها . شهر ها همه جا لبريز از آدميان است و کوه ها ي سرد برشانه هاي اين آدم هاي گرم استوار است من از آن بالا ها مي ايم !از شانه هاي صخره اي کوه به اين
دره ها نگريسته ام و آدميان راديده ام که چگونه شادو ناخوش بر بودن خويش پيچيده اند . کاش ميشد آن بالا ها ماند !!آنجا که امن ترين جاي زمين بود . انجا که هرشب همه ستاره هارا يکي يکي حاضرو غايب ميکردم !ميشمردم و هر چشمکشان خراش خاطر خوشي بود که سرماي بيرون را به گرماي درون مقابله ميکرد .وسکوت چونان گربه اي سياه خود را به تن شب ميماليد . آري از آن بالا ها پايين امده بودم تا در اين شهر غريبي ها گم شوم در اين هياهو قدر سکوت را بدانم و گوش هاي خسته از زوزه باد را به هياهوي گيتار ها و پاشنه ها ميهمان کنم . .......

آري امده بودم تا برگردم!و روزهاي تنبلي بعد آن همه سربالايي را حالا لحظه به لحظه ساعت به ساعت باخود بکشانم ميان سالن هاي رقص . ميان دکه هاي پر دود هياهو و آواز و ميان مغازه هاي پر آدم و ويترين هاي پر سنگ !دکه ها همه چيز ميفروختند . از شولاي گاوچراني تا گيتار تا کلاه هاي چرمين و شلاق هاي اسب ياد اگزوپري مي افتم که ميگفت بوئنوس آيرس بهترين شهري است که ميشود در آن به راحتي از شر پول خلاص شد .و همو بود که اين جا را زمين انسان ها لقب داده بود . و من اکنون در زمين انسان ها بودم از سياره اي ديگر نه از قاره اي ديگر آمده بودم . يک چيز تنها يک چيز توانسته بود اين همه راه مرا و علي تا اين دور هاو تا آن بالا ها بکشاند .عشق به کوه هاي بلند .بهانه خوبي بود تا اينجا باشم و همين عشق بود که مرا تا دور ها کشانده بود و ميکشاند عشق بود که مرا تاعشق آباد کشانده بود و ياد قصه هاي مادر بزرگ برق طلاهاي عشق آبادي زنان چاق و خوشگل ترکمن با آن دندان هاي طلاشان . و عشق آباد بعد از بازي هاي سياسي که چه خالي از عشق شده بود . مردان به يافتن لقمه ناني سر به ديار غربت نهاده بودند و زنيکه غيبت شويش راندن تراکتور را پيشه کرده بود .عشق به آن بلندي ها برف پوش تا دوشنبه مرا همراهي کرده بود دوشنبه شهر مجسمه هاي بزرگ بيقواره و مردان نحيف !در پاکستان کثيف!به عشق قره قروم بود که ايندوس را با همه پيچ و خم هايش به پشت کاميوني طي کرده بودم که نانگا پارابات را ببينم . کوه هاي بزگ در ذهنم شهر هاي بزرگ را زنده ميکند و شهر هاي بزرگ ياد آدم هاي بزرگتر را .....

عباس جعفري
(0) comments
 
فهرست مطالب مندرج در آزاد کوه


براي خواندن اين مطالب روي آرشيو کليک کنيد.

- گزيده کشف الاسرار
-سلام سرزمين آفتاب و زمزمه
-در باره آزاد کوه
-يادي از استاد جليل کتيبه ي
-ادامه در باره آزاد کوه
-به ياد رضا اميري
-بريده سفر نامه ها
-شعر سفر
-آدرس مقاله در باره سفر به دره حشاشين
-در باره جلال رابوکي
- بريده اي از سفر نامه افريقا
-در باره کفش
- هنرمندان ما !
-در باره سانحه غار پراو
-چشمه و چادر
-براي قدير يزداني
- حرف هاي ما
- اينو داشته باشين تا بعد !
-بخشي از مقاله از مغاک تا بلندا
- در باره کرپ
نکاتي از بزرگان
(0) comments
Friday, November 08, 2002
 



کروپ
(0) comments
 
The mountains have rules. they are harsh rules, but they are there, and if you keep to them you are safe. A mountain is not like men. A mountain is sincere. The weapons to conquer it exist inside you, inside your soul."

- Walter Bonatti

(0) comments
 
Climbing is the best sport because it demands a lot of willpower, physical and mental strenght to succeed. The travel is also interesting - going to foreign countries, experiencing diffrent cultures and being in the middle of the nature, with magnificent scenery and mountains. It is heaven to do a Himalayan expedition..."

- Göran Kropp
(From Alive by HH)



(0) comments
 
اراده مند ترين کوهنورد سوئد بدليل سقوط از يک صخره بيست متري درگذشت!

بنا به اخبار رسيده گوران کروپ کوهنورد سرسخت و اراده مند سوئدي چند روز پيش درحين صعود از يک صخره در کوه هاي سياتل امريکا سقوط کرد و کشته شد . اين حادثه به دليل باز شدن دهانه کارابين آخرين حمايت مياني و زيپ شدن مابقي حمايت مياني ها اتفاق افتاد ..
براي ياد اور ي بايستي گفت اين کوهنورد چند سال پيش با يک دوچرخه برنامه اصلي اش را از منزلش آغاز کرد و پس از عبور از کشور هاي مختلف با دوچرخه خودش را به کمپ اصلي اورست رساند و از آنجا بار شخصي اش را به دوش کشيد و به قله اورست صعود کرد .نکته جالبتر اينکه کروپ در بازگشت نيز تمامي مسير را بادوچرخه از جيري در کاتماندو تا منزلش در سوئد رکاب زد !
منبع خبر :کوهنوردان سوئد
(0) comments
Thursday, November 07, 2002
 
اين هم براي تلخون در پاسخ به سوال سختش!

پاهايت پرواز ميکنند در کــــــــــــــــــــــــــــوه !

اسبي از کمند رهيده .عقابي برجسته از دام خاکيان .پاها آن دنباله هاي اضافي در شهر !هر کدام اکنون شاه بال پروازي شده اند مرترا. بر مي جهي سبکبار از سنگي به صخره اي از فرودي به فراز .از قحط نور به مجمر خورشيد و از پاياني به آغاز .

وارهيده اي . در کوهي اکنو ن. به خانه خويش اندر . ميتواني با خود نجوا کني زمزمه اي به زير لب .واژه دان وجودت سر باز کرده است کم کم زمزمه ات به ترنم به ترانه تبديل ميشود ميشود فرياد ديگر اکنون هرچيزي را ميتواني به زبان آوري مي تواني از بيخ دل ! فرياد کني . از سر خوشي يا از سر درد فرقي نمي کند هر کدام که باشد .فرياد فرو خورده در شهر غوغاي فرو مرده در گلو . اينجا از تنکناي حنجره آزاد ميشود . ميشود نعره اي و بر ميکشي از دل خود را وا مي رهاني تا سبک شوي . در سکوت بي انتهاي کوه پرواز ميدهي آوايت را اکنون ترنم و ترانه است که از لبانت ميبارد .کـــــــوه هم دل به آواز تو بسته است همه کوه گوشي است پذيراي فرياد تو . سر ميدهي صدايت را و بلند ميخواني:

آنکه بي باده کند جان مرا مست کجاست

آنکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست

آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم

آنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست

آنکه جان ها به سحر نعره زنانند از او

آنکه ما را غمش از جاي ببردست کجاست

جان جان است و گر جاي ندارد چه عجب

آنکه جا مي طلبد در تن ما هست کجاست

پرده روشن دل بست و خيالات نــــــــــمود

آنکه در پرده چنين پرده ي دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

آنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست
مولانا

زبانت چه گشاده است ! امواج درونت چه همگام شده اند با کوه با اوج با موج با موج هاي درونت هر کدام شقشقه ايست کف آلود .کلمات ديگر اسير دست تو نيستند بي هيچ قيد و بندي دنبال هم رديف ميشوند و درونت را بيرون ميريزند !امواج کف آلود دلت بر صخره هاي زبان مي کوبد باززبانت پرواز آغاز کرده است .شور شکار در گرفته است :


خانه دل باز کبوتــــــــــــــــــر گـــــرفت!

مشغله و بقر بقـــــــــــــــــــو در گرفت

غلغل مستان چو به گردون رســـــــيد

کرکس زرين فلک پــــــــر گرفـــــــــــت

خالق ارواح ز آب و ز گـــــــــــــــــــــــل

آئينه اي کــــــــــــــــرد و برابر گرفـــت

مولانا

مي خواني . دست افشا نو پا کوبان . مي رقصي .سماعي به سر سنگ .سنگ و کوه هم با تو هم آوا ميشوند .با تو ميخوانند با تو مي رقصند همه ذرات زمين با تو همسو شده اند گــــــــــــر گرفته اي کله فريادي* ديگر در سرت ميچرخدکبوتري به قفس اندر
که خود را به در و ديوار ميکوبد . زبانت بي محا با و در بي خويشي است گر گرفته است و آتش درونت با زبانه هايش وصف درونت را شعله شعري ديگر ميسازد :

عباس جعفري

مرا عاشق چنان بايد که هر باري که برخيزد

قيامت هاي پر آتش ز هر سويي بر انگيزد

دلي خواهيم چون دوزخ . که دوزخ را فرو سوزد

دو صد دريا بشوراند ز موج بحر نگــــــــــــريزد

فلک ها را چو منديلي بدست خويش در پيچــد

چراغ لايزالي را چو قنديلي در آويــــــــــــزد.

* کله فرياد آوايي که روستاييان خراسان به گاه شور سر مي دهند



پاره ای از مقاله : از مغاک تا بلندا مندرج در مجله شکار و طبيعت
(0) comments
 
برايتان يک خبر را نقل قول ميکنم . منبع خبر روزنامه حيات سه شنبه ۱۷ آبان۸۱


رئيس فدراسيون کوهنوردي گفت !
امسال ۶۰ ميليون تومان بودجه >براي اين فدراسيون در نظر گرفته شده است که اين مبلغ حتي پاسخ گوي يک دهم نياز هاي ورزش کوهنوردي در کل کشور نيست۰

....رندي ميگفت به اين ميگن حرف حساب آخه با اين پول مگه ميشه چند تا سفر رفت شما که ميدونين بليط پرواز چين چقدر گرونه !!بخصوص اينکه دايم بايستي پول اضافه بار هم بدي اونم به دلار نه واقعا ۶۰ ميليون تومان پولي نيست!حالا ببينيم رندان ديگر چه ميگن !
(0) comments
Wednesday, November 06, 2002
 
اول بنا نبود که بسوزند عاشقان
بعدا بنا شد که بسوزند عاشقان
!!


راستش قرار نبود وارد اين ماجرا ها شوم بهتر است بگويم تجربه آزاد كوه كاغذي !براي هفت پشتم بس بود اينجا را پيدا كرده بودم تا براي خودم يواشكي دلي دلي كنم ! اما امان از رفيق بد و .....وسوسه كوه هاي بلند .از او ن طرف هم كه حرف نشخوار آدميزاده و تازه ميگن حرف حرف مياره اونم حرف كوه كه ما هنوز به كمپ اولش نرسيده ميزنيم به قله ها !!
دو باره دارم فكر ميكنم يا اين صفحه رو ببندم و برم دنبال همون سر بالايي ها !!يا هم اينكه فقط بسنده كنم به نوشتن اونچه اين همه سال ننوشتم( البته نوشتن و چاپ نكردن ) و فقط عين راديو ايران يه طرفه هر چه دلم خواست بگم !!اما از يه طرف ديگه ميبينم كه دوستان از اين پنجره براي گفتن حرف هايي دارن استفاده ميكنند كه طرحش حياتي است حداقل براي اين ورزش و شايد براي اينكه عليرغم داشتن خوشبختانه چند مجله و تعداد زيادي بولتن جايي براي از اين دست حرف ها نيست يكي ميگفت كه براي درج يك مطلب حاضر شده بود پول رپرتاژ اگهي رو هم بده تا يك مطلب انتقادي رو توي يه مجله كوهنوردي چاپ كنه اما اونا قبول نكرده بودن و ناچار رو آورده بود به كيهان و چند تا مجله عمومي ورزشي كه البته تو اين دوره ديگه كوهنوردا كمتر سراغ اين نوع مجلات ميرن و ترجيح ميدن مطالب تخصصي ورزش خودشونو تو مجلات تخصصي رشته خودشون بخونن.در هر حال تلاش من اين است تا نخست هم كلامي براي گفتن در اين نوشته ها بيابم و ديگر اينكه کمي { لطفا کمي دقت كنيدفقط كمي }هم به موضوعاتي بپردازم كه متاسفانه جايي براي درج آن ها نيست كه اتفاقا از اين دست مطالب دوستان در اين چند وقت برايم فراوان فرستاده اند . و ديگر اينكه برخي از دوستان خواسته اند تا بخش تكنيكال فصلنامه آزاد كوه را دو باره راه اندازي كنم . مشكل اينجاست كه اين بحث ها به شدت دارد تخصصي ميشود و در نتيجه درج آن ديگر جا و حوصله اي براي خواننده باقي نميماند ضمن اينكه يادتان باشد خواندن اين گونه مطالب طولاني در كامپيوتر مرسوم نيست !پس اگر چنانچه نكته فني به ذهنتان رسيد كه دانستنش براي ديگران مفيد بود آنرا برايم بفرستيد تا با نام خودتان درج كنم من هم اگر مطلب تازه اي يافتم برايتان خواهم نوشت البته اگر يافتم !براي اينكه در مورد هر مطب بتوانيد اظهار نظر كنيد آخر هر مطلب يك comments گذاشته ايم که با کليک کردن روي آن ميتوانيد همانجا نظراتتان را برايمان بنويسيد ! و يک ناگفته يک بار گفته اما پريده !! هم اينکه بخشي از زحمات اين مجله الکترونيکي به گردن دوستم علي پارسايی‌ افتاده که هر بار ازش تشکر کرديم با فروتني گفته که خودم دوست دارم اين کارو بکنم و تشکر لازم نيست و ما هم ديگه هيچي نگفتيم !
با احترام
عباس جعفري

11:23 AM
Comment )

(0) comments
 
(0) comments
Monday, November 04, 2002
 

غـــــــــــــــــــــــــار پراو
(0) comments
 
دوستي از كوهنوردان گروه كوهنوردي دماوند برايم نوشته است :

آقاي جعفري !
من هم با مطلبي كه در مورد ويكتوريا نوشته ايد مخالفم ويكتوريا چند ساعت درد كشيد ه بود و برخلاف نظر شما من معتقدم كه مقصر اصلي سر پرست برنامه
بوده است كه نفرات را از هم جدا كرده است .
بر اين باورم كه همه بچه هاي كلوپ دست بدست داده اند كه مسبب اين جريان را كه همان يك مشت خشك مغز هايي هستند كه خود را آخر كوهنوردان ايران ميدانند تبرئه كنند . در هر حال ويكتوريا و امير رفتند اما نبايد گذاشت كه خون اين عزيزان پايمال شود و........

ضمن احترام به آراء اين كوهنورد گرامي چند نكته را بايستي ياد آور شويم :

آزاد كوه بي هيچ ادعايي فقط فضايي براي گفتگو پيرامون آنچه در كوه وكوهنوردي ايران ميگذردفراهم كرده است و تلاش بر اين است تا پيش از اظهار نظر فقط به طرح مسائل موجود بپردازد وبه همين دليل از هر گونه موضع گيري پرهيز كرده و سعي بر آن دارد تا
فضائي سالم براي نقد و بررسي فراهم نمايد.

براي ايجاد اينچنين فضايي بيشتر به طرح عقلايي مسائل و مشكلات مي انديشيد و از برخوردهاي احساسي پرهيز خواهد كرد .ضمن اينكه در ابراز نظراتش به اصل احترام متقابل نيز پايبند خواهدماند .
براي قضاوت در مورد مسائلي از اين دست نخست بايستي تمامي جوانب مسئله را بررسي كرد و آنگاه به ابراز نظر پرداخت . متني كه به عنوان مقدمه اي براي داخل شدن به بحث بررسي حادثه غار پروا نوشته شد خالي از هر گونه ابراز نظر بود و تنها به نقل قول از بازمانده آن حادثه تلخ اكتفا كرده بود .
مهمترين مسئله اي كه جامعه كوهنوردي ما اكنون با آن روبروست مسئله حقوقي سرپرستي در برنامه هاي كوهنوردي است به ياد داشته باشيم كه هر كدام از ما بنا به دلايل متفاوتي حتما در برنامه هاي كوهنوردي يا سرپرست هستيم و يا شركت كننده و اين موضوع ميتواند به نوعي گريبانگير خود مانيز گردد . جامعه كوهنوردي اكنون دچار دو مسئله از اين نوع مي باشد يك جا خانواده مرحوم جلال رابوكي عضو برنامه را به دادگاه مي كشاند آن هم عضوي كه تنها به اعتماد به تجربه جلال پا در اين برنامه گذاشته است .بياد داشته باشيم كه اگر خانواده جلال قرار است كه از ناصر شكايت كنند اين حق براي خانواده مرحوم بني هاشمي نيز محفوظ خواهد بود تااز جلال مرحوم به خاطر مرگ مجيد بني هاشمي به دادگاه عارض شوند ! ميبنيد موضوع دارد گريبان همه را ميگيرد پيش از هرچيز بايستي مسئله به طور حقوقي بررسي شود و گرنه اين قصه سر دراز خواهد داشت. د ر تاييد اين دوست آنجا كه ميگويد سرپرست برنامه مقصر است كه افراد را از هم جدا كرده است ميشود گفت ابتدايي ترين اصلي كه هر سر پرست بايستي بداند اين است كه تمامي افراددر برنامه بايستي باهم باشند اكه اين مطلب هم در برنامه پراو و هم در برنامه دماوند كه منجر به مرگ جلال و مجيد بني هاشمي گرديد مصداق پيدا كرده بود و با آنكه جلال را به كوهنورد بودن همه قبول كرده اند اما آيا جلال در هر دو اين برنامه ها اين اصل ابتدايي را پيش چشم داشته است ؟

منتظر نظرات شما هستيم .
(0) comments
 

چشم انداز دماوند از فراز قله دو برار
(0) comments
Sunday, November 03, 2002
 

مزرعه خشخاش در کوه دماوند!!!

د رجريان‌ صعود بسيجيان‌ به‌ قله‌ دماوند، يك‌ مزرعه‌ وسيع‌ از خشخاش‌ كشف‌ شده‌ است‌ كه‌ برخي‌ از خشخاش‌ها براي‌ برداشت‌ تيغ‌ زده‌ شده‌ بودند ولي‌ هنوز برداشتي‌ صورت‌ نگرفته‌ بود.


اين مطلب را از سايت خبري دريچه برايتان نقل ميکنيم http://www.daricheh.org/ به همين کوتاهي و بي هيچ حرف اضافه اي ............کاش ميشد کسي هم با درج مطلبي ميزان تخريب اين لشکر کشي را بررسي ميکرد براستي اين چند هزار کوهنورد !!!!!!! زباله هايشان را چه کردند . ميشود از خيلي چيز ها گذشت اما تاثير تسطيح هزاران متر مرتع به بهانه ايجاد کمپ و از بين بردن ريشه همان گياهي که اين حضرات خشخاش ناميده اند را ميتوانيد هنوز هم در پاي دماوند ببينيد. البته يک کلاس ابتدايي گياه شناسي هم براي برنامه هاي آينده اين دوستان پيش نهاد ميدهم. عکسي هم از تاثير فتح قله در اين برنامه گياه شناسي کوهنوردي اکتشافي ضميمه ميکنيم ......نظر شما چيست !؟؟
(0) comments
Saturday, November 02, 2002
 
برايم عجيب است آقاي جعفري آنچه در مورد ويكتوريا گفتيد . دوستاني كه در برنامة نجات آقاي رحيمي حضور فعال داشتند از قول او مي گفتند و يكتوريا حدود چهار ساعت بعد از سقوط با لگن و ستون فقرات شكسته زنده بود و فريا دمی زد . پس چگونه ممكن است در سكوت فوت كرده باشد
؟
چرا هيچكس از سرپرست محترم برنامة مذكور ,آقاي فريديان چيزي نمي نويسد ؟ با او بايد چه كرد ؟ بي مسئوليتي , مرگ دو نفر , تا دم مرگ رفتن ديگري و سپس هيچ ؟؟؟ !!
راستي , منظور از كوه رفتن چيست ؟ مسئوليت سرپرست چيست ؟ آيا كوه يك هدف است ؟
آنچه حقيقت دارد را بنويسيد , خواهش مي كنم . بنويسيد كه هدف انسان بودن است نه فتح فلان قله يا بهمان غار . بنويسيد تا شايد خواننده هاي وبلاگتان اگر خواستند جواني كنند ,اگر خواستند جا پاي جلال رابوكي ها بگذارند به خاطر بياورند كه جان انسان و تاثيري كه او با زنده ماندنش ميتواند در محيط اطرافش بگذارد با ارزش تر از انجام يك برنامه است .
از يادداشت هاي ارسالي يك كوهنورد
(0) comments
 

عکس سکــــــــــــــــــــوت

.....خسته از سينه کش کوه پائين مي آيم . خورشيد بالا آمده است . پيش از سپيده به کوه زده بودم به انتظار تماشاي اولين طليعه هاي آفتاب بر تن سرد کوه. چوپاني صدايم ميزند . از دور مرا فهميده است !عابري خسته و تشنه . به پياله اي شير گرم ميهمانم ميکند و پاره اي نان و کمه و خود در سکوت و حياي روستائي اش دو باره غوطه ور مي شود . به سپاس از او عکسي ميگيرم و قول ميدهم تا در سفر بعدي برايش بياورم .مي خندد ..............ميگذرد!
شب کشدار و نمور مي گذرد .در گوشه چادر ايلاتي ميهماني ناخوانده ام .بي آنکه کلامي بگويم سگ ها را تارانده بودند و مرا به درون خوانده بودند .گبه تازه بافتشان را برايم پهن کرده و کيف دوربينم را بي آنکه بشناسند فقط به دليل آنکه از آن من است در امن ترين جاي چادر جا داده بودند کنار تفنگ مرد ايل !و شام که چنگالي بود نان خشک خرد شده در کره داغ و خاکه قند و ليوان حلبي پر شد از مشک دوغ آويخته به ديرک چادر و بعد سيري و گرماي لحاف پشم و پلک هاي سنگين و خسته از يک روز سر بالايي هاي سيردون ودر گنگ ناي شب و ستاره آتش چاله ميرفت تا نفس هاي گرمش خاکستري شود که نواي ني سبز علي شب را به دو نيمه کرد !دوربينم کجاست ؟نه . نه اين موسيقي را ميتوان به تصوير کشيد و نه اين لحظه را .اين لحظه ها را . کاش ميشد اين نواها را تصوير کرد !راز اين غم ناله هائي راکه مردان ايل در تاريکي شب ها براي کوه به رمز و ترانه ميگفتند .و انجا که ديگر از نغمه ها و نواها کاري بر نمي آمد . سکوت به ميدان مي آمد سکوتي گــــود و پر گمانه گمانه هاي ذهن و ضمير آدمي . دنيايي ناشناخته و سر به مهر . نه !هيچ چيز وهمناک تر از سکوت انسان نيست .هيچ چيز .
اين همه از تصوير آدم ها عکس گرفته ام .امـــا ايکاش ميشد از سکوتشان عکسي گرفت عکسي گويـــــــــــــــــــــا!
کاش ميشد عکسي گرفت از سکوت سرد وسپيدکوهستان هاي سرد و آدم هاي گرم .سکوت کومه هاي مملو از فقر و زيبايي !سکوت غمناک چشمان مورب دخترک تازه عروس ايل . و قتي که دامادش را به اجباري ميبردند . سکوت مردانه پدر آن شب که دخترک نيمه سوخته اش را براي مداوا به کمپ ما آورده بود .و مادر که فغانش را به حرمت دکتر فقط زمزمه ميکرد ! نه نميشود از سکوت عکسي گرفت ....................
از يادداشت هاي کـــــــوچ
عباس جعفري
(0) comments
 
دنيا از اين بالا

به صحرا مي ماند ......

اما از آن پايين

و در واقعيت

زندگي بيشتر شبيه به

صحراســــت!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مزاحم شما شدم

مي دانم

تنها چراغ را روشن ميکنم

گل ها را در گلدان ميگذارم

پنجره را باز ميکنم

وبعد ميـــــــــــــــروم!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از دور ها

دور هـــــــــــــا

مي آيــــــــــــــي

و فقط يک چيز

يک چيز کوچـــــــــــک

در زندگي من جا به جــــا مي شود

اين که ديگر بدون تو

در هيچ کجـــــا نيستم!



از نامه هاي جواني

نوشته سنت اگزوپري
(0) comments
Wednesday, October 30, 2002
 

نفرين به روزگاري که مارا مرثيه خوان همراهانمان مي کند !




ريسماني پاره شد . صدائي گنگ آمد . يکي پرسيد چه بود؟

صدائي خفه گفت . غدير افتاد.

- صدا صداي سقوط است . مي شنوي ؟



ديدمت در سرازير هاي کوه خسته نشسته بودي با گرد زرد مرگ

برجبينت . در نگاهت همه چراغ ها خاموش بود !

به طعنه ! بي آنکه غير بشنود گفتمت :

کفاره شراب خوري هاي بي حساب ......

زهر خندي زدي خسته و بردنت !





غدير !

تو از ياد مي روي . همچون محمد که از ياد رفت . يا خيلي کسان ديگر . ما همه از ياد مي رويم خيل کوهنوردان از ياد افتاده و گمنام . آدم هاي کوه يکي يکي از ياد مي روند. کردار روزگار چرخ لنگ روزگار مي چرخد و آسياب زمان ياد ها را ياد رفته ها را خرد ني کند بر باد مي دهد . تکه هاي بزرگ ...

ياد آدم هاي بزرگ با جثه هايي کوچک و با چشماني عميق آدم هايي که با قلب گرمشان کيسه خواب هاي يخ زده را چادرهاي سرد و حتي طوفان را گرم مي کردند .

ما همه به ريسمان زندگي آويخته ايم . هر يک به کارگاهي پايدار يا ناپايدار يکي به سنگي بسته است ديگري به ميخي يا که منقاري . آري همه ما با ريسماني از منقار زندگي آويزانيم . تا کي ؟ خدا مي داند.

غدير ديروز افتاد.

محمد و مجيد و جواد . آن يکي ديروزها و فردا نوبت که باشد ؟ که مي داند فردا کدام صخره . کدام بهمن . کدام ريسمان وا بهلد ؟!

صدا صداي سقوط است مي شنوي !

غدير!

يادت هست اين آخري؟ پيش از آنکه زمين گيرشوي . اينجا نشسته بودي با محمد ! سه تايي از محفل عباس مي آمديم . داغ حرف و برف و شب که از نيمه هايش هم نيمي گذشته بود. ما را به هم پيوند مي داد.

رندان نيمه شب را ...! به خيابان زده بوديم که راننده خواب آلود تاکسي ترس برش داشت .

نه دزد نيستيم . اما خوب بلديم از ديوار ها بالا بخزيم ! دزد نيستيم . اما نه چيزي از ما دزديده بودند از هر سه ما از همه تبار ما. قرارمان را از ما دزديده بودند و اينک ما چنين بي قرار از ديوار بودن خويش بالا مي خزيديم . به نيمه شب ها يا که صبح هاي زود آن وقت که پاسبان هاي پست پلک هاي خواب زده شان را به هم چسبانده بودند.

ما به کوه مي زديم آن پايين در تنگناي دره ها هنوز مزد بگيران و مواجب خورها لش سنگينشان زمين گير بود و ما آس و پاس هاي پاره جيب چه سبکبار اين بالاها در اين پهنه پر برف خدايي مي کرديم . هر کداممان بسان پيامبري که امتش تنها خودمان بوديم / يکي / آنهم يخ زده و برف آلود.

سر در گريبان خويش از سوز بيرون . بي چشم داشت مريدي و هر کداممان از اين بالا يال قله خويش را پيش گرفته بوديم / قله اي که بر فرازش فانوس خيال و روياي شخصي مان فروتنانه يا جاه طلبانه سوسو مي زد !

رفتيم هر کداممان رو به قله خويش همه جا بوران همه جا يخ !

همه جا سرد دل به گرماي بودن آن ديگري بر ستيغي دور دست - صعو دهاي انفرادي اما دلگرم به هم از آن دورها براي هم کلاهمان را باد داديم . يادت هست !؟

غدير ما در جدايي همراه بوديم . روزگار چنين مي خواست . آري ما در جدايي ها همراه بوديم . راه جدا قله جدا عشق جدا ....

تنهاياني که هر کدام به راه خويش مي رفتيم . سواره تند پياده کند ! و آنچه ما بي همان را همراه مي کرد همان سوداي سر بالائي ها بود .

همان سودايي که ما را بر باد مي داد!!



عباس جعفري

اسفند 80








(0) comments
 
چشمه و چادر

چشمه همان چشمه بود . اما آب آن آب نبود .من همان بودم که پارسال اينجابود اما ديگر من نبودم يکي ديگر بود باز من بودم چشمه بود و اين چادر کوچک !چادر اما همان چادر بود . آرام و خاموش و سر براه وبراستي ما سه يار يکي پاي در بند کوه که چشمه بود و يکي پاي کوه که چادر کوچک من بود و يکي من بودم دلبسته اين هر دو و پاي بند و دربند کوه !و ما سه تا فارغ از همه ي بود و نبود چه به بودن هم خوشنود بوديم ! هر سال من از راه ميرسيدم وقتي هنوز ديگران نيامده بودند من مي آمدم هنوز گل هاي کوچک :فنجان کره :تن از سرما به زير خاک داشتند و تازه چشمه از زير برف تن بيرون کشيده بود مي آمدم با کوله بارم . خسته مي نشستم و چشمه برايم زمزمه ميکرد آن سرود سرد هميشه جاري اش را و من جان ميگرفتم و نفسي تازه ميکردم و چادر کوچکم را از کوله بيرون ميکشيدم و بهشت آغاز ميشد !!
بهشتي خالي و نه چندان وسيع وسعتش را ميشد محصور به کوه هايي دانست که نام هايشان چون خودشان سردو صعب بود .حصـــــار چال با لشکرک هايش با منار بلند .با
ستاره با خرسان با علم کوه با . با هزار هزار صخره و سنگ و سبزه و برف ! اين بهشت کوچک من بود . چه حکايت ها داشته ايم شب ها و روز ها و هنوز هــــــــــــــــــــــــا!!
وقتي که خسته از قله ها پيشش مينشستم چشمه به جرعه آبي سرد يا پياله چايي داغ عطشم را ميزدود ! و چادر تن خسته ام را به آغوش ميکشيد و پناهم ميداد !آنوقت من قصه صعود آنروزم را برايشان آغاز ميکردم چشمه هميشه راغب تر بود و چادر هميشه وقتي حکايت بوران و برف را آغاز ميکردم بر خود ميلرزيد! تنها به گاه گفتن از رمه هاي بز کوهي چين و چروکش باز ميشد و ميخنديد !و چشمه که حوصله شنيدن قصه بز ها ي کوهي برايش تکراري بود از صخره ها و قله ها و برف ها مي پرسيد نه که با آنها خويشاوندي داشت !!
چادرم اما خود حکايتي بود براي خودش تکه اي از اين دنياي بزرگ که از آن من بود تکه اي قابل حمل قابل انعطاف و مثل خودم کوچک و سبک و جانگيــــر !!
غروب ها که خورشيد خودش را سلانه سلانه و سنگين به پشت کوه ستاره ميکشيد آخرين زمزمه هاي چشمه قبل از خواب سردش چاي داغم را فراهم ميکرد و کيسه خوابم خاطره يک شب پر رويا را در ذهن مي پروراند و گاه درياچه ارام آسمان را خراش شهابي خط مي انداخت به فردا مي انديشيدم :
فردا اين کلمه کوتاه هراس آور فردا مي توانست مثل همه روز هاي کسالت بار شهر با خفت و خورد و گفت و دوباره خفت پر گردد يا مثل ديروز پر از سر بالايي باشد وخستگي يا مثل امروز باشد پر صعود !! پر بالا رفتن . پر مسير هاي يخ زده . پر سنگ هاي آماده ي آوار !
پر قله . قله هاي خرسان . ويران کوه .هفت خوان ها . لنگري. ستاره . و آن دور ها
سياهلان و دورتر ها سماموس .فردا ميتواند خستگي در کردن لحظه اي در روي تخته سنگي باد بر سر راه و نوشيدن چاي داغي و مز مزه کردن شوکولاتي و دو باره به بالا نگريستن و چکش هاي يخ را در مشت فشردن و ضربه زدن و ضربه زدن و ضربه زدن بي انقطاع تا که هنوز يخ خودش را ول نکرده سر ستيغ باشي و مابقي لحظه ها را به تما شا بنشيني . حتي زير آفتاب ارديبهشتي تن يله کني و با چشماني بسته و گرم احساس کني که همچون ماهيان آزاد به سرچشمه خويش باز گشته اي احساس کني تن به جرياني داده اي تا ترا براي خودش ببرد به هر کجاي اين بودن وهستي !!




از يادداشت هاي قديمي
عباس جعفري

(0) comments
Tuesday, October 29, 2002
 
از دل تاريكي هاي سرد غار پـــــــــراو امده است . چهر ه اش برايم آشنا نيست مثل نامش . اما مرامش آشناست !كوهنورد است . مثل خيلي هاي ديگر ! و جوان است و لابد جوياي نام هم .اما اكنون خسته مي نمايد از آنجه بر او گذشته است برايم ميگويد آرام آرام صدايش گرم ميشود ياد آن لحظه ها كه مي افتد هيجان و غم درهم مي آميزد و چهره اش ديگر ميشود به پاهايش مي نگرم كه هنوز ورم و سرما را باخود دارد اين درد را ميشناسم. سرمازدگي پاها را ميگويم !من هم دو ماهي با سر زانو !راه رفته ام سوغات صعود زمستاني !! پاهايم يخ ميكند و قصه كه به سقوط ويكتوريا ميرسد قلبم نيز يخ ميكند !ميگويد :
فكر كردم كوله پشتي ام از بالاي چاه هيجدهم افتاد اما ديدم اين ويكتورياست كه سقوط كرد بي فرياد و دمي بعد در سكوت مرد !با چشماني باز بي آنكه كلامي بگويد وساعتي بعد امير در آغوشم يخ كرد او هم مرده بود!و من با خودم گفتم ده دقيقه ديگر بالا مي روم. اما ده دقيقه ديگر من هم تصميم گرفتم كه بميرم!! اما نشــــــد!!
از اتاق علي رحيمي بيرون مي آيم و غار سياه و غم الود پروا جايش را به شب دود آلود تهران مي دهد مي انديشم دنياي آدم ها چه ژرف و درون آدم ها چه عميق عميق تر از همه چاه ها و غار ها و باز به همان سوال هميشگي ميرسم ما در آن بلندي ها در اعماق آن غار ها و بر روي آن لبه هاي خطرناك بدنبال چيستيم ؟ دفتر چه خاطراتم را ورق مي زنم به متن زير ميرسم . مي انديشم از بلنداي سرد و توفاني قله آكونگا كوا تا اعماق تاريك و سرد غار پــــراو يك چيز همواره همراهمان بوده ...............خيال كشتي گرفتن با مرگ پر كردن فاصله هـــــــــــمان دو نقطه اي كه گفــــــــــــــتم : فاصله بين مـــــــــرگ و ...............................زندگــــــــــــــــــي!

در دوران سستي و ركود بيش از هر چيز ي به ماجــــرا نياز داشتم آنچه عطش روحم را مي نشاند . نوشيدني خنك لحظات عطش اكنون كجا بود ؟چنين لحظاتي پر از اعصاب كشيده !پر جوش و خروش اكنون كجا يافت ميشد نه از آن دست هيجانات كاذب بل از آن ها كه روح انساني خود را به معرض تماشا ميگذارد . حضوري پر طبل و پر هياهو . اين جا ديگر خود نمايي عيب نيست .شهامتي است كه بايستي به رو بيفتدآنجا كه يگران ترس زده پشت شانه هاي هم پنهان ميشوند و گردن هاي دراز كوتاه و كوتاه تر ميشوند و زبان ها كه در ته حلقوم از چوب خشكي هم ناكارامد تر مي گردند همين جاست كه ماجرا به شــــهامت ميدان ميدهد و نبوغ خفته و عضلات كسل ميدان مي يابند تا خودي نشان دهند !و هياهو آغاز ميشود .
اگر مرگ دندان نشان دهد چه باك!آنجاست كه با تمام وجود مرگ به مسخره گرفته ميشود و ديگر جنگيدن با مرگ براي زندگي نيست شايد يك جور تمرين !يك محك خود در كارزار حادثه يكم آزمايش . نه جنگيدن اصلا براي فرار از مرگ نيست . مرگ آن روبرو به تماشا نشسته است تا توانمندي هاي تو را محك بزند شوخي نيست ستانــــدن جان انساني پس مرگ نيز با همه توانمندي اش بايستي با شناخت به تو حمله كند و اين همه مگر نه تمرين تو براي كشتن مرگ است !او به تماشا نشسته است تا ضعيف ترين جا را نشانه بگيرد چونان;شتي گيري كه مسابقه حريفش را به تماشا نشسته است تا به هنگام درگيري خودش با او ضعف هايش را كه در مبارزه با حريف ديگري رو كرده است شگرد كند و پشتش را به خاك بكشاند .
نه كشتن انساني هرچند ضعيف هم براي مرگ آسان نيست هرچند كه در لحظات جدال بازگشت به زندگي هم چندان آسان نمي نمايد آن لحظاتي كه دستانم از سوز سرماي كوهستان چنگ ميشوند تلاشي كه براي باز كردن پوسته كاغذي يك شوكولات انجام ميدهم يا تبديل قطعه اي يخ در گرماي بي حال دهانم آن هنگام كه به حصار توفان و بوران گرفتار آمده بودم .........نه نه نه زندگي آسان بدست مي آيد و نه مرگ به سادگي مي تواند انساني را از پاي بيندازد زيرا كه هنوز آنقدر حقير نشده ام كه به جان باختن تن بدهم اين فاصله نقطه چين بين زندگـــــــي و ............................مــــــرگ را كلماتي صعب تر و كشنده تر بايستي پر كند اين چنين لحظاتي است كه دژخيم مرگ خود نيز در ستاندن جان انساني چنين از پا در مي افتد و اه چنان فضا بيرحم است كه خود مرگ نيز به گــــــــــــريه مي افتد !
اما گاهي اين قصه ساده ميشود به سادگي و كوتاهي جمله اي كه هنوز آغاز نشده پايان مي يابد كه: طنابي گسست! پايي لغزيد ! بهمني فرو افتاد .و از جمع كسي كم شد ! به
همين سادگي
!!!!!!



عباس جعفري
(0) comments
Saturday, October 26, 2002
 
...
(0) comments
 
لطفا فقط جاهايي برين که دعوتتون ميکنن!

اين قسمت از مصاحبه با يک خانوم هنرمند وطني رو براتون نقل ميکنم شايد شمام مثل من دلتون بگيره!! ما از اين هنرمندا فراوون داريم . اونايي که فقط برا فرنگي ها ميخونن !!
اونايي که فقط برا فرنگي ها فيلم ميسازن .اونايي که فقط براي فرنگي ها نمايش ميدن اما تو همين بختياري تو اون کوه هايي که پاي خيلي از همين هنرمندا نرسيده من هنرمندايي رو ميشناسم که يه تار مو نشسته شونو !! با هزار تا عور و اداي اين جورآدم ها عوض نمي کنم .اونايي که توي ساز شون همه غصه هاي عالمو دارن اما به حرمت ميهمان چپ
کوک نمي کنند و شادي ساز ميکنند تا تو خسته از راه رسيده نداني که غم دلشان به سنگيني صخره هاي زاگرس است . ولي تو که ميداني و اشکت را از ايلاتي مي دزدي تا به سر کوه بپاشي ................................راستي براي آن ايلاتي صبور مهم نيست که اين هنرمند ما در اين مصاحبه ها براي من خواننده چه ببافد .او تنها غمش اينست که به کوهستان باران نباريده است و بز ها و بچه هايش گشنه اند و شايد در همه
عمرش هم نام فرانسه را نشنيده باشد!!!
................................
ـ ولي وقت هاي ديگر هم نمي شود پيدايتان کرد . يکبار ميگويند رفته ايد توکيو /يک وقت ديگر ميرويد دهلي .يک بار توي خيابون هاي لندن بايد ببينمتان بعد مي رويد پاريس جريان چيست که شما اين قدر سفر مي رويد ؟بالاخره سرنوشت هرکسي يک جور رقم ميخورد سر نوشت ما هم اينطور بوده که هميشه در راه باشيم در راه بودن را خيلي دوست دارم . من در واقع روحيه ساکن بودن در يک جا را ندارم هر فرصتي که گير بياورم ميرم سفر حالا اين سفر ها بستگي دارد به پولي که دارم جشنواره هاي خارجي و خيلي چيز هاي ديگر .
............................................
کجا هست که نرفته باشيد و خيلي دوست داشته باشيد برويد؟
چهار محال و بختياري
عجيب است شما چندين بار به ژاپن و فرانسه و انگلستان رفته ايد ولي هنوز چهار محال و باري را نديده ايد .
- خيلي هم عجيب نيست . چون آنجا معمولا دعوت شده ام ولي تا به حال به چهار محال و بختياري دعوت نشده ام !!.
(0) comments
Thursday, October 24, 2002
 
يک مقاله جامع و خواندني در باره پــــــا و کفش در کوه


براي تماشاي نمايشگاه وسايل کوهنوردي رفته بودم امجديه که حميد روحاني مسئول غرفه بنادک آخرين توليداتش را نشانم داد و کارشناسانه در خصوص توليدات و آخرين مدل کفش هايي که توليد کرده اند برايم صحبت کرد . اين دو برادر سال هاست که با تجربه اي که در کار توليد کفش داشته اند به کار توليد کفش ها ي کوهنوردي و کتاني هاي سنگ نوردي پرداخته اند و البته بي ادعا يي از خصلت هايي است که اين دو دارند و پس از گفتگو حميد جزوه اي به دستم داد که د ر باب ضرورت استفاده تخصصي از انواع کفش کوهنوردي
در آن مطالبي نوشته شده بود که به در د هرکسی که پا دارد !! و حتما ميخواهد به کوه برود خواهد خورد! توصيه من اين است که اگر وقت داريد سري به نمايشگاه بزنيد و حتما اين جزوه را از حميد بخواهيد . اگر نداشت قرض بگيريد و کپي کنيد و.............البته خوب
بخوانيد روي اين نکته آخري تاکيد دارم‌!!
عباس جعفري
(0) comments
 
برشي از گزارش برنامه افريقا!
اين پايين هنوز آدم ها در کش و قوس زندگي ميروند و مي آيند . کردار روزگار . چرخه ناگزير بودن . بودني که گاه کوچکي ميطلبد . نيارز مي آورد و نياز تمنا و در خواست و خواستن کوچکت مي کند .مي شکندت .از بلنداي پر غرور بي نيازي ميبايست فرود آيي به گدايي لقمه ناني گذران روزگار .حگکايت دستان خواستمند و دهان هاي باز و چشمان ...... چشمان .چگونه بگويم ؟چشماني که نياز نفرت آلودشان کرده . نفرتي کبره بسته در روح !
چنين است کردار روزگار !!
آن بالا ها نياز ها مرتفع ميشود پهنه پهناور خواستن کوچکي مي يابد به تخته سنگي براي تکيه کردن .به چشمه اي هرچند کوچک در فرو نشاندن عطش و به چشم اندازي رفته تا دور هاي خـــــدا !طعم گس تره هاي خوشايند به زير دندان مزمزه .

آن بلندي ها اوج بي نيازي است و اين پايين از گودال زندگي چه دست هاي نياز ي به آسمان بلند است .

؛ واي برما ..........واي بر ما زيرا که روز رو به زوال نهاده است و سايه هاي عصر دراز ميشوند و هستي چون که از پرندگان پر باشد از ناله هاي اسارت لبريز است .
در ميان ما کسي نيست تا بداند که تا کي خواهد بود . موسم حصار گذشت و تابستان تمام شد و ما نجات نيافتيم . مانند فاخته اي براي انصاف مي ناليم و......نيست .انتظار نور ميکشيم و اينک ظلمت است....................................

نــــــــــــو روز !

رعدي به دور دست ميترکد و آخرين ثانيه هاي سال نو از زير درختان بائوباب و اتاقي که از بوي باران انباشته است ميگذرد .
بيرون باران ميبارد باران شبانه . باران شبانه جنگل و هرچه وهم وخيال است مي شويد زير باران ثانيه ها را ميشويم يکي يکي به تامل . به غور و گذر بر آنچه که در اين يکسال بر من گذشت مادرم هميشه ميگفت موقع سال تحويل به هر چه بينديشي تمام سال در انديشه اش خواهي بود مي انديشم به گــــذر به سفــــــــــــــــــــــر. مسافر هميشه دلتنگ ماندن و دل دل رفتن . باران و سفر . سفر به زير باران شستشوي دمادم .تر شدن هماره .جاري و ساري بارگه هاي آبي که ازدور دست هاي ناپيدا ي آسمان بر تو فرو مي افتد و ميشويد آنچه را که گذشت و صيقل ميدهد کارد روح ترا از براي بريدن ثانيه هاي آينده .و اينچنين زيستني دم به غنيمت . دم به نو شدن زير باران نو ميشوي . بي لبا س نو روحت را نو ميکني . پس آن به آن نو ميشوي جون جويي که آبش نو نو ميرسد . پس نو ميشوي در بستر سالي که کهنه شد به ؛آن ؛ مي رسي در وجدي که باران برايت عيدي آورده . کودک ميشوي .پوست خيس ات قباي نوئي است که باران عيدانه آورده . بر مي جهي . سبکبال . لحظه ها لحظه هاي وجد :آن لحظه هايي که آدمي از پوش و پيرايه ساليان رها ميشود . آزاد ميشود .عريان و روح را به خود وا مي دهد تا چون چشمه اي زلال برويد و جاري شود بر هر کجاي زندگاني و هستي :
جنگل شبانه در باران تن ميشويد .سر و گوش درختان آب چکان . قطره هاي زلال آب . آب
باران آب پاک بر سر خاک ميچکد درختان برهنه - آدميان برهنه - به شوق زير باران ايستاده دست ها بر آسمان و هر قطره دربرگي در دستي فرو مي افتند و حظي به زير پوست تو زير پوست هر درخت شب به باران آميخته و باران در شب آويخته . از غوغاي عصر خبري نيست . جز مضراب ملايم باران بر سيم شاخه ها . سنتور خدا نرم نرم مينوازد . زمزمه اي از دور دست از دور دست هاي شب . شب و باران و برگ . ياد آور شانه کشيدن دستي دستاني بر يال بلند اسبي سياه. ياد کرد دستان ناپيداي زني بر گيسوان سياه خويش.....
جان بي تاب ميشود . چه حکـــــايت هــــــــــــــــــــا دارد شـــب بــــــاراني!!!

بخش مفصلي از اين گزارش در مجله طبيعت شماره ۱و۲ در مهر ماه ۷۷ به چاپ رسيده است !
عباس جعفري
(0) comments
Tuesday, October 22, 2002
 
جنازه جلا ل بلاخره پيدا شد !!
ميشود خيلي چيز ها نوشت . براي اين موضوع حرف هايي است که در ورزش ما نگفته مانده است .و بجايش اسطوره و افسانه چه فراوان داريم ! جلال اولين نبود و آخرين نيز نخواهد بود اما آنچه به ما بر ميگردد اين است که تا کي فقط ميشود قهرمان را ستود ايا ما ملت قهرمان پرور دست به نقد قهرمانان مان زده ايم هيچگاه ! البته پيش شرط اين کار اندک انصافي است که در اين خراب آباد خود حکم کيميا دارد و همچنين مبلغي تخصص
و آشنا بودن با کوه و کوهستان و کوهنورد و ......ديوانگي هاو وسوسه هايش . اين دو آخري را کوهنوردان بهتر ميشناسند اما راستي کــــــــــــــــوهنورد کيست ؟؟..!.مي بينيد باز مي افتيم به همان دور باطل اما چون مخاطب عام است مجبوريم مشخص تر و صريح تر حرف بزنيم و پيش از آن حدود و مرزها مان را به دقت ترسيم کرده و آنگاه به نقد عملکردمان بپردازيم . سوال بالا اگر بي جواب بماند مرز ها نامشخص و مبهم و مه گرفته باقي خواهد ماند و پاسخ به مسئله اصلي در پيچ و خم حر ف ها گم خواهد شد .
ميدانيد تلوزيون آلمان به تازگي بحثي را براه انداخته است تحت عنوان اينکه آيا رينهولدمسنر اين پادشاه هشت هزار متري ها در برنامه صعود نانگا پاربات حق داشته است برادر خويش را رها کند وجان خويشتن را برداشته و به دره ها پناه برد مسنر نيز از نقد بي نياز نيست و اين جا کو مجالي تا به فلان هيمالايا نورد !!!!بتوان ايرادي کّه :
ببخشيد ! بالاي چشمان مبارک ابروئ..................
موضوع زياد پيچيده نيست زيرا اگر از احباب باشي ترد ميشوي و اگر از اغيار به همه چيز متهم خواهي شد و کو در اين ميان انصافي تا که نقدي را عيار گيرند ./
نمي خواهم پيش از طرح و يافت پاسخ سوال اولم که براستي کوهنورد کيست به طرح مسئله اصلي که همانا عدم نقد کارشناسانه و در عين حال منصفانه موضوعي که پيش رو دار يم يعني مرگ بزرگان !!!و يا بهتر بگويم نقد مرگ بزرگان بپردازم و يک نکته اين که آنچه بر اين قلم ميرود و احيانا در آينده خواهد رفت پيش از هر چيز با پيش چشم داشت احترام و شخصيت تمامي آناني است که در اين راه گام برداشتند و جان خويش بر سر اين کار کردند .
ترجيح ميدهم تا دوستاني که در اين وادي حرفي براي گفتن دارند نخست به مجهول اول اشارتي و سپس با طرح مسئله ياري ام دهند !
بحث را با بررسي مرگ کوهنورداني که در دهه اخير جان خويش را در ضمن اجراي برنامه هاي کوهنوردي از دست دادند آغاز خواهيم کرد و به عنوان نمونه نخست به طرح مسيله مرگ مرحوم محمد داودي در برنامه زمستاني علم کوه به علت ابتلا به ادم ريوي . سقوط و مرگ مرحوم عبدالله عزيزي . مرگ مرحوم حسين حراستي در قله کمونيزم و پس از آن مرگ مرحو م رابوکي در دماوند خواهيم پرداخت و البته نگاهي هم به مرگ فجيع دو غار نورد جوان عضو کلوپ دماوند در غار پروا خواهيم افکند !
منتظر ارسال نظرات شما هستم
عباس جعفري .
(0) comments
 
يکي دو ماه پيش با خبر نگار و عکاس يه مجله امريکايي براي چند روز ي زدم به کوه تو اون سفر شهرام دستيارم بود تا يادم نرفته بگم شهرام مربي اسکيه و تو کانادا يا تو جنگل کار ميکنه برا درختا !! يا تو پيست وخارج پيست اسکي درس ميده هر وقت هم بيکار ميشه مياد ايران اين ۴ نفر که ما باشيم رفتيم سر کوه ها و يکي شون مينوشت . من و يکي ديگه عکاسي ميکرديم . راستي شهــــرام چکار ميکرد !!!؟اينو روش کليک کنين بد نيست !!http://outside.away.com/outside/features/200210/200210/assassins_1.adp
عباس جعفري
(0) comments
 

سخني بگو .قــــــــــاطر خسته ام !!فيلسوفک خاموش !!

سخني بگو

خيره به راه هاي همه روزه ات

به چه فکر ميکني.

انديشه هاي درازت به هيچ نقطه نمي رسانند

اما به مقصد خود ميرسند

سواران گنگ گرده سوزان تو


باز گشته ام از سفر

سفر از من

باز نمي گردد

از شوق گلي که نچيده ام مي لرزم !

از شمس لنگرودي



اين را از دفتر يادداشت هاي سفر امريکاي لاتين وکوه آکونگا کوا برايتان مينويسم !

...........آسمان سردو روشن . روشن به گلميخ ستاره ها ستاره ها از سرماي اين بالا بر خود ميلرزند و فرو مي افتند .ستاره هاي چکان !از آسمان ستاره ميچکد .باران ستاره . درشت و نرم و روشن .
هر ستاره همچون نتي بر مدار هميشگي خويش موسيقي زمان را مي نوازدو در اين
غربت دور زمان چه لنگان و خسته از سراشيب شب ميگذرد !
سکوت اين همراه هميشه کـــــوه بر سنگ و صخره تنبلانه لميده است .وذهن خسته از تلاش سخت روز در کمر کش اين غلغله سختون و سنگ .در اين سنگزار سرد داغي پياله اي قهوه را به گرماي رخوتناک کيسه خواب وصله ميزند .آنچه درآن پايين به امان خدايمان رها ميکند جريان بالنده ذهني است که سکوت بستر آن است . در جمع در هياهوي شهر در غوغاي آدميان پرگو انديشه و جريان سيال ذهن تنهايمان ميگذارد ما هم از جنس همان ها ميشويم !!!پر گو و مغلطه گر تا باشلوغي سر کنيم و بي انديشه بيانديشيم !! مي گوييم و همراهانمان ـ آدميان ـرا دوستان را در بي انديشگي جمع از خود مي رنجانيم !اما در سکوت است که خيال لبخند ميزند . حقايق جلا مي يابد . فرصت مرور فرصت حضور به دقت کاشفي يا به سان غور فيلسوفي پير در امري لاينحل در چنين
فضايي است که زمان کش مي آيد فرصت نگرشي دوباره و بي غيض و غرض به تماشاي
دوباره جايگاه کسي که ما را مي رنجاند . خواستگاهش و خواسته هايش اين فرصت ما را بر آن ميدار د تا به تساهل به او حق دهيم!! و در غيابش به رويش لبخند بزنيم پس ما به اين سکوت به اين تامل نيازمنديم و حق شناسانه بايستي سپاسگزار آناني باشيم که آن را برايمان فراهم مي آورند . بهترين اينان دشمنان ما هستند . شايد حتي کلمه دشمن نيز از سر همان تساهل بر اين قلم رفت چرا که اگر بينديشيم ما دشمني نداريم . آنچه ما را به اين ورطه ميکشاند سوء تفاهم هاست سوءتفاهمي که از چند گانگي زبان ها و ساختار آن بر مي خيزد.
پس ما وامدار کساني هستيم که با گشاده دستي اوقات سکوت و تنهايي را به ما ارزاني ميدارند همان هايي که ما را وا ميدارند تا از آنان فاصله بگيريم . ترکشان کنيم و ميدان را براي عصبيت ها و ليچار گويي هايشان به همان گشاده دستي فراخ کنيم!!آنان به ماتنهايي را هديه ميدهند و تنهايي سکوت را با خود همراه مي آورد و تخيل است که در سکوت بارور ميشود .
وقتي که روحمان را از زير دست و پاي اطرافيانمان بيرون ميکشيم - مچاله و خيس و لگد مال شده ـکجا را بهتر از پهنه فراخ طبيعت داريم تا آنرا . روحمان را ميگويم.در آن گستره بي مرز زير آفتاب دو باره خشک و صاف کنيم !
(0) comments
Monday, October 21, 2002
 
امشب ياد يکي از سفر هام افتادم !سفر به اون کــــــــوه بلند پر باد دور !

امشب تو شلوغي خيابون .لاي اون همه ماشين .تو اون همه بوق ودود ودعوا!!!
ياد برف هاي ساکت و سرد سر کوه هاي بلند آکــــــــــــونگاکــــــــــــــــوا افتادم ياد سفر به قاره امريکاي لاتين ياد رفتن تا بلند ترين نقطه اين قاره و بازگشتن به منـــــدوزا سر زمين آفتاب و انگور به بهّ آرژانتــــــــــــــــــــــــــــــن
وقتي برگشتم خونه رقتم سراغ يادداشت هاي سفر از اين جور يادداشت ها يک عالمه دارم. دست نوشته هايي بد خط که يا تو چادر و لميده تو کيسه خواب نوشتم يا تو تکون تکون ماشين در گذر از فراز و فرود جاده ها اما براي خودم حکم يک مسکن رو دارن وقتي دلم از هر چي دور و برمه مي گيره نگاشون ميکنم . يه جوري عجيب همه چي يادم ميره اونقدر تصويراي دور و برم کم رنگ ميشن که ديگه يادم ميره کجا دارم نفس ميکشم با خوندن هر ورقش آروم آروم از زمين بلند ميشم سبک ميشم ميرم تا سر کوه ها سر کوه هاي دور و بلند توي دره هاي تنگ و خلوت توي جنگل هاي پرت و دور . ياد کوه هاي دور بدخشان مي افتم . ياد دوشنبه شهر خالي شوروي ورشکسنته ياد مسکوينه ياد مشکوف با آن قامت بلندش با آن کلاه قرقيز و با آن نگاه نافذش ( پيش هيچ کوهنوردي اينچنين احساس کوچکي نميکردم!!) بالا بلند بود و دستاني بزرگ داشت و پيش چشمش جوجه سر از تخم در آورده اي را مي مانستم که از راه آمده بود و ميخواست بلند ترين کوه کشورش را بالا برود و وقتي اصرارم را ناشي از عشق به بلندي ها دانست به يکباره نرم شد و تا آنجا که ميتوانست کمکم کرد و در بازگشت با آن تنه تنومندش به افتخار صعودما ن
رقصيد و ترقه در کرد !!
دفترچه هايم را ورق مي زنم ياد سبزسر نگتي اين بهشت حيات وحش قاره سياه افــــــــــريقا ياد درناها ياد زرافه ها ياد شير ها شب افريقا به ناله شير عجين است . شير در شب مينالد !
و نه در پيش چشم کفتار هـــــا در تاريکي ! . در تنهــــايي !
ياد زنــــــــگبار جزيره هـــــــــزار و يکشب ياد آن بهشت زير آب آن جنگل مرجان و رويـــــا!!!!
ياد پخــــــارا ياد بخـــــــارا راستـي ياد يخــــــــــــــار !!!
ياد پــــــاکستان کثيف !!ياد کاتمانـــــدو شلوغ اما دوست داشتني .ياد معبد ميمون ها ياد استوپا ها و سادو ها ياد فقر ياد بي عدالتي ياد رنگ و ياد فقر ياد رنگ چرک فقر ياد شادي هاي شيرين کودکي که از تو مداد رنگي ميخواست و ياد چشمان مريض دخترک فاحشه که همه داشته اش را به يک پــــــــــــــــــــــــــــــزو عرضه ميکر د به قيمت ناني ! و اين همه در لابلاي دفتر خاموش من خفته است !
سر انگشتي تر ميکنم و ورق ميزنم ! اينجا در کنفدنسيا با آن بلبل کوهــــــي . با هم از آن چشمه آب خورديم .ا اينجا پاي دره هاي خاموش و فقر زده قره قروم در خانه باربري پير به چاي خوانده شدم واستکان شيرو چاي داغ را تلخ سرکشيدم نه هيچ شکري آن همه فقر را شيرين نميکـــــــ-رد !
در کلبه رئيس قبيله ماسايي ها در افريقا آنچه آزارم ميداد تنگي و تاريکي کلبه نبود دلم از آن ميگرفت کّ اين قامت بلند چطور آن همه سال تنگناي اين کلبه را تاب آورده بود آن هم در فراخناي سبز و زيباي نگرونگــــــرو !
باز هم وزرق ميزنم دفترم هنوز هزار ورق خاطره در خود دارد پررنگ و تازه نه من با اين تصاوير زندگي کرده ام .اين سماعي که به تماشا نشستم در قونيه مولانا. اينجا مگر نبود که با ناله سرنا و ا آواز چگور در هاي آسمان باز شدو بالا رفتم . مگر نبود که در شام با شعر يزيدي ! حافظ هزار خاطره دير و دور را مرور کــــردم!

اينجا . آنجـــــــــــــــا ..................همه جــــــــــــــــا! همه جا !!!


عباس جعفري
(0) comments
Sunday, October 20, 2002
 
يکم ديگه از حرفام مونده اما قول ميدم به درازا نکشه و برم سر حرفايي که اين همه سال مونده و فقط در گوش کوه گفتم و اونام فقط کله هاي سنگي شونو تکون دادن و هيچي نگفتن و منم ديگه هيچي نگفتم !
هيچي !
حتي اون بار که از رضا براشون گفتم !همون رضايي که رضا بود به آنچه بود ونبود .
يادش دوباره آدمو پرتاب ميکنه به اون دور ها به کوه .به کوههاي دور ودر آن دور ها بود که بار اول ديده بودمش .يکي بود مثل بقيه فقط ساکت تر بود و با حجب و حيايي که اون روزها
هم نادر بود و ديگر اينکه عجيب صبور مينمود با دخترکش که آن روز روي قله قلم دوش بابا بود ؛ بابا رضا !
پس دانستم که نامش رضاست .و همين کافي بود تا بعد ها با او در تنگناي دره ها و بلنداي قله ها همراه شوم به قصد گذر و يافتن راهي در دل کوه هاي هزار مسجد که اول قرار بود سه روزه اين راه رو بريم و بعد به هفت روز کشيد .که گم شده بوديم و چه خوب که در اين گم شدن کسي در من پيدا شده بود. رضا؛چهار روز گم شدن در کوه بهانه خوبي
بود تا زواياي ناشناخته ايکه در او نمي شناختم برايم آشکار شود چهار روزي که هر لحظه اش همچون ذره ذره نان ودوغي که از عشاير مي ستانديم برايم غنيمتي بود که داشتنش را هميشه آرزو داشتم .
بعد پيدا شديم !!و حالا ديگر آقا رضا اميري سرپرست برنامه برايم تکيه گاهي بود که ميشد به اعتبار وجودش تا خيلي دور ها بالا رفت حتي تا دمــــــــــــــــاوند که در خيال
کودکي ام دور دور بود (مثل مرگ امروز او ) پس به اعتبار او و به اعتماد حضورش اينبار هم آسوده خيال به کوه زديم .به دماوند به آن قاف خيال کودکي ها و جاه طلبي هاي کودکانه !با او بالا رفتم از کوهي که بعد ها نامش با نانم عجين شد و حال که از پس آ ن
سال مانده در غبار هر بار که خودم راخسته و بي حوصله از يال کهنه و پير جنوبي بالا ميکشم با مرور خاطره آن روزهاست که ملال از تن و خاطر ميشويم .خاطره آن شب که پر ستاره بود و سرد و رضا مثل هميشه ساکت بود و سر به آسمان داشت تا زمان گفتن فرا رسد . فرا رسيد براه افتاد و پشت سرش به راه افتادم و صبح که آفتاب سر زده بود
در لاي سنگ ها ي سر د قله سر بر شانه اش گذاشتم و گريستم . گريه شوقي
که از همراهي و همپايي او تا بلند ترين جايي که ميتوانستم . ودر سرازيري دره که
باز از کوه گفت واز آدم ها و باز سکوت که از سکوت چه چيز ها که مي بايست آموخت و حيف که نياموختيم .کـــردار جوانـــــي!!
سال ها بعد . کال شلگرد و بعد حوضچه ها پيچيديم وچند مرغابي که پريدند و او از پرواز گفت و از پريدن . از کو ه هاي بلندي که ديده بود . از هيمالايا . از آن دور ها و من باز اين با ر با دهاني باز قاف ناديده اي را در ذهنم جستجو ميکردم و خيال بالا رفتن از برف هايي که رضا ميگفت !
سال ها گذشت . او به جايي و من به راهي دور از هم بي خطي و خبري تا که يک بار باز دست داد تا با يکديگر به کوه بزنيم چند تاي ديگر هم بودند رضا شکسته مينمود از قلبش راضي نبود با او همراهي نميکرد و در سر بالايي ها لنگ ميزد !و شوق را به نيمه راه ميسوزاند . ناچار به تيغش سپرده بود . در راه که کال شلگرد را به بند طرق وصله ميزديم ديدم که چيزي در گلويش ميشکست .بي صدا کوه حالا يادم داده بود تا سکوت را بخوانم و بدانم و ميخواندم آن سکوت ميانه راه را ورود گل آلود آرام ميگذشت!گله مند نبود اما رضا و شاکر بود که :
اي نفسي ميزنيم و شـــــــــــــــــــــــــــــکر !
رضا هميشه رضــــا بود به آنچه بود و نبــــــــــــــــــــود !

گرته اي برف پاييزه سر پير کوه هاي البرز را سفيد کرده و قرار است به کوه بزنيم .جبران
مافات گريز از همه آنچه سنگينمان کرده است از رنجي که ميبريم . دنبال کلاهم ميگردم که حسين زنگ ميزند :
رضـــــــــــــــــــــــا پـــــــــــــــــــــريد!
قلبم يخ ميکند ؛کت پرم را پيدا ميکنم!

يک کفش برف باريده است .مهي غليظ کلـــــون بستــــــــــه را مي ليسد سر برميگردانم . دماوند رو پنهان کرده است .مي انديشم :
درمه پنهان ميتوان گــــــــــــــــــــــــريست !!
.....................................................قدم هايم را تند ميکنم !



اين مطلب را به پاسداشت ياد رضا اميري کوهنورد خراساني در پاييز هفتاد و هشت نوشته بودم ! عباس جعفري
(0) comments
Saturday, October 19, 2002
 
داشتم از حکايت من و آزاد کوه براتو ن ميگفتم که :
هر دومون هر وقت ميديدم هنوز هستيم خوشحال ميشديم حالا يا به روي هم مياورديم يا نه يادم اومد يه جايي خونده بودم باش !هر جا دلت ميخواد باش و هر جوري مهم اينه که باشي ! و خوب بود که بوديم. اين جوري به يه بهانه اي به يه جايي از اين بودن سنجاق بوديم پس نمي افتاديم
. مثل خيلي از اون هايي که تو اون سال ها فتادن و به روي مبارکشون هم نياوردن!! نه ما پوست کلفت تر از اين حرفا بوديم که بيفتيم!!!!
بعضي وقت ها يکي ميومد دنبالش ! خيال بد نکنين ! ميبردن از روش کپي بکيرن نمدونم براي چي يکي شون ميگفت برا آرشيو م ميخوام اون يکي ميگفت چند شمارشو کم دارم بعضي هام از توش قصه در مياوردن با اسم تازه چاپ ميکردن !! تا بقيه بخونن . اما من او بي خيال بي اينکه ازش بپرسم کجا رفت و چي بهش گذشت باز فقط گاهي به هم
چشمک ميزديم که بعـــــــــــــــــــــــــــله !! چنين است کردار روزگار ا
تا اين سال ها که باز ما ديگه همش سر کوه ها بوديم . نه که از دل خوش و بيکاري بل
که رب کريم يه لقمه نون روزي ما رو حواله کرده بود به بالاي ۵۰۰۰ متر !! و ما تا ميرفتيم ورش داريم هشتاد جاي پامون تاول ميزد !و کي جرات داشت سر بالا کنه و
احيانا زير لب شکوه و شکايتي کي ؟ اونم ما !!
اينطور شد که ديگه اين نگاه ها گاه وقتي از چند تا فحش هم بد تر ميشد غر ميزدم که بيا اين هم از اون همه شعار و شعور آخرش که چي ؟ تو اين قفسه تو خاک بخور گرما و آفتابش هم حلا ل من !! که چي بشه ! اگه فوتباليست شده بوديم لااقل هزار تا آدم برامون هورا ميکشيدن ا يا که عکسمون تو مجله ورزشيا چاپ ميشد و دختر مدرسه اي ها ميخريدن و ميچسبوندن پشت دفتر مشقشون يا ديفال اتاقشون اونوقت تو مار و کشوندي تو اين خاک و آفتاب و باز تو هچنان ساکت و مغموم نگاهم ميکردی
!!
عباس
(0) comments
 
آنچه پيش از همه ميبايستي ميگفتم اينکه:
اين قلم بيش از هر چيز وامدار خوبي هاي مراد بزرگم استاد جليل کتيبه ي است که دور از منست و از همه بر من نزديک تر و محرم تر و هم اوست که در سر بالايي و سختي سختون زند گي ورزشي ام هرجا وامانده ام کنار سايه اش آسوده ام وتشنگي ام را به جويبار هميشه جاري لطفش نشانده ام و از چنته پر بارش توشه گرفته و براه افتاده ام تا باز خستگي ديگر و تاملي ديگر با او خيلي از کوه گفته ام و از انسان شنيده ام عمرش
به شادي دراز باد و هر جا که هست نانش گرم و آبش سرد !

عباس
(0) comments
 
زمستان سرد ۱۳۶۳ بود که شروع کردم به انتشار چيزي که فقط ماهييتش اون روز ها تو ذهنم بود و هنوز نميدونستم چه خواهد شد و به کجا ها خواهد کشيد ! اسمشو گذاشتم آزاد که بعد ها آروم آروم شد آزاد کوه که تا زمستون سرد سال ۷۳ با خودم کشوندمش تا از پا افتاد و من خسته از اين همه سر بالايي نشستم کنار و فقط نگاهش کردم ونگاهم کرد و نگاهش کردم و نگاهم کرد و ...........
ديگر نگاهش نکردم و او ساکت و آروم براي خودش تو قفسه کتابام جا خوش کرد و نگاهم کرد و با حوصله تمام نگاهم کرد. اين همه سال و من نگاهش نمي کردم او ميديد و من نمي ديدمش و او تماشا ميکرد همه اين لحظه هاي تنهايي مرا صبح هاي زود که به کوه ميزدم واو با چشمان خواب آلودش نگران بازگشت من بود آخر او هم ميدانست که خيلي از اين جو ر رفتن ها بازگشتي ندارد!! خودش در دل داشت آن همه قصه را که خودم برايش گفته بودم قصه کوچ سرد و خونين حسين ا حمدي .قصه آن گلوله اي که آمده بود و بر سينه جواد مدرس نشسته بود . قصه رفتن محمد رضا خداياري او که آمده بود تا بماند و سنگي از فراز علم کوه او را با خود برد . قصه تلخ محمد داوودي که ندانم کاري ها و کله هاي پرباد بر بادش داد و قصه همه ي اون هايي که وقتي بقيه خواب بودن به کوه زده بودن و رفته بودن و ديگه بر نگشته بودن!
داشتم ميگفتم اين همه سال او ن از لاي قفسه کتابام با چشماي خستش نگران باز گشتم بود و هر بار که پس از چند روز يا چند هفته و يا حتي چند ماه بر ميگشتم به خونه کوچيکم که سر اون کوه هاي بلند گاهي دلم براش تنگ ميشد . براي يک کاسه داغ و بزرگ چايي . براي کاست هاي موسيقيم براي تلفن!!! براي کتابام برا اسلايد هام براي زنگوله هام و بازم براي زنگوله هام !!او هم بفهمي نفهمي خودشو تکون ميداد با همه جسم بودنش برا« روح ميشد و من هم زير چشمي نگاهش ميگرکردم و ميخنديد و من هم به بهانه گردگيري گتابام دست خستمو آروم روش ميکشيدم و هيچ نمي گفت و هيچ نمي گفتم و هيچ نمي گفتيم و هر دومون از بودنمون يواشکي !خوشحال ميشديم کهّ خوبه که هنوز هستيم !!

عباس جعفري.يکشنبه صبح
(0) comments
Wednesday, October 16, 2002
 

در سرزمين آفتاب و زمزمه
طنين نخستين كلام
سلام است
پس سلام

براي بعضي ها آزاد كوه نام كوهي است بلند كه در بلاد يوش واقع شده است اما براي ما چيزي است وراي اين حرف ها
ما اون سال ها با اين نام عشق ورزي را مرور ميكرديم دويدن را تمرين و خستگي را از ياد ميبرديم با اين نام ما دلمان پي كوه ها بود وكوه ها چه بلند و ما چه دلتنگ!
در كودكي خوانده بوديم كه
دويدم و دويدم
سر كوهي رسيدم
دو تا خاتوني ديدم
يكي بهم آب داد
يكي بهم نون داد
(0) comments
 

اصل غريبان عالم آدم بود.
پيشين همه غم خواران عالم آدم بود .نخستين همه گريندگان آدم بود .
بنياد دوستي در عالم آدم نهاد . آئين بيداري شب آدم نهاد نوحه کردن از در د هجران و زاريدن به نيمه شبان سنتي است که آدم نهاد!
اندر آن نيمه شب گه نوحه کردي به زاري . گه بناليدي از خواري . گه فرياد کردي .گه به زاري دوست را ياد کردي :
همه شب مردمان در خواب و من بيدار چون باشم
غنوده هر کسي با يار بي يار من چون باشم
آخر چون نسيم سحر عاشق وار سر برزد . ولشگر صبح کمين برگشاد و بانگ بر ظلمت شب زد جبرئيل آمد به بشارت :
يا آدم صبح آمد و صلح آمد ونور آمد و سرور آمد برخيز اي آدم .
وصل آمد و از بيم جدايي رستيم با دلبر خود به کام دل بنشستيم



کشف الاسرار
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home