Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Saturday, October 19, 2002
 
زمستان سرد ۱۳۶۳ بود که شروع کردم به انتشار چيزي که فقط ماهييتش اون روز ها تو ذهنم بود و هنوز نميدونستم چه خواهد شد و به کجا ها خواهد کشيد ! اسمشو گذاشتم آزاد که بعد ها آروم آروم شد آزاد کوه که تا زمستون سرد سال ۷۳ با خودم کشوندمش تا از پا افتاد و من خسته از اين همه سر بالايي نشستم کنار و فقط نگاهش کردم ونگاهم کرد و نگاهش کردم و نگاهم کرد و ...........
ديگر نگاهش نکردم و او ساکت و آروم براي خودش تو قفسه کتابام جا خوش کرد و نگاهم کرد و با حوصله تمام نگاهم کرد. اين همه سال و من نگاهش نمي کردم او ميديد و من نمي ديدمش و او تماشا ميکرد همه اين لحظه هاي تنهايي مرا صبح هاي زود که به کوه ميزدم واو با چشمان خواب آلودش نگران بازگشت من بود آخر او هم ميدانست که خيلي از اين جو ر رفتن ها بازگشتي ندارد!! خودش در دل داشت آن همه قصه را که خودم برايش گفته بودم قصه کوچ سرد و خونين حسين ا حمدي .قصه آن گلوله اي که آمده بود و بر سينه جواد مدرس نشسته بود . قصه رفتن محمد رضا خداياري او که آمده بود تا بماند و سنگي از فراز علم کوه او را با خود برد . قصه تلخ محمد داوودي که ندانم کاري ها و کله هاي پرباد بر بادش داد و قصه همه ي اون هايي که وقتي بقيه خواب بودن به کوه زده بودن و رفته بودن و ديگه بر نگشته بودن!
داشتم ميگفتم اين همه سال او ن از لاي قفسه کتابام با چشماي خستش نگران باز گشتم بود و هر بار که پس از چند روز يا چند هفته و يا حتي چند ماه بر ميگشتم به خونه کوچيکم که سر اون کوه هاي بلند گاهي دلم براش تنگ ميشد . براي يک کاسه داغ و بزرگ چايي . براي کاست هاي موسيقيم براي تلفن!!! براي کتابام برا اسلايد هام براي زنگوله هام و بازم براي زنگوله هام !!او هم بفهمي نفهمي خودشو تکون ميداد با همه جسم بودنش برا« روح ميشد و من هم زير چشمي نگاهش ميگرکردم و ميخنديد و من هم به بهانه گردگيري گتابام دست خستمو آروم روش ميکشيدم و هيچ نمي گفت و هيچ نمي گفتم و هيچ نمي گفتيم و هر دومون از بودنمون يواشکي !خوشحال ميشديم کهّ خوبه که هنوز هستيم !!

عباس جعفري.يکشنبه صبح
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home