فــــــــــــــــــــــــردا نوبت کيست !؟
......خوب ! همه چيز تمام شد ختم خوبي بود همه احساساتمان را به خرج داديم و کلي هم آدم آمده بودند . گل هم آورده بودند شعر خوانديم . سخنراني کرديم . از احساساتمان
گفتيم از اين که کوهستان جايگاه عشاق است !! و از اين که
ويکتوريا و امير جايشان امن است و در ته غار خفته اند .و ما هم که ديگر کاري نداريم جمعه ميرويم کوه . يک برنامه سرعتي داريم ! شايد کمي هم آشغال جمع کنيم ! آري کوهستان ها بايستي پاکيزه باشند !!..........در شلوغي و صدا گم ميشوم همهمه ثبت نام برنامه اي ديگر و مرا که سال هاست ديگر با اين جماعت کاري نيست از خود مي راند !
صاحبان کوچه تاريک اکنون گربه ها و مست هايند و تاريکي و خلوت دهليز باريک کوچه به تنگناي غار پراو مي ماند . ..................فردا نوبت کيست . از ميان اين عشاق!! باز که قرار است تا نامش نامي شود . برايش شعر بخوانند به يادش شمع روشن کنند و حتي برايش گريه کنند . قرعه به نام کيست ؟کجا قرار است يکي ديگري را بگذارد و برود . کجا قرار است طنابي گسيخته شود ؟ميخي بيرون کشيده شود ! سري به بر بيفتد و بهمني جاني را باخود به ته دره ها بکشاند .............و هنوز در پي پاسخ سوال آن غريبه ام :
شما جماعت مگر جانتان را از آ ب گرفته ايد !!!!!
در ميمانم به پاسخ نه انگار آدمي مرده است نه انگار جاني جان هائي پر شور از دست شده است و داغي بر سينه کوهستان !! نه نه اين رسمش نيست . اين رسمش نيست .
خنده ويکتوريا در گوشم مي پيچد . امير نگاهم ميکند .و شهر شبزده در اوهام و قصه هاي نانوشته اش دو باره به خواب ميرود !
عباس