Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Wednesday, October 30, 2002
 

نفرين به روزگاري که مارا مرثيه خوان همراهانمان مي کند !




ريسماني پاره شد . صدائي گنگ آمد . يکي پرسيد چه بود؟

صدائي خفه گفت . غدير افتاد.

- صدا صداي سقوط است . مي شنوي ؟



ديدمت در سرازير هاي کوه خسته نشسته بودي با گرد زرد مرگ

برجبينت . در نگاهت همه چراغ ها خاموش بود !

به طعنه ! بي آنکه غير بشنود گفتمت :

کفاره شراب خوري هاي بي حساب ......

زهر خندي زدي خسته و بردنت !





غدير !

تو از ياد مي روي . همچون محمد که از ياد رفت . يا خيلي کسان ديگر . ما همه از ياد مي رويم خيل کوهنوردان از ياد افتاده و گمنام . آدم هاي کوه يکي يکي از ياد مي روند. کردار روزگار چرخ لنگ روزگار مي چرخد و آسياب زمان ياد ها را ياد رفته ها را خرد ني کند بر باد مي دهد . تکه هاي بزرگ ...

ياد آدم هاي بزرگ با جثه هايي کوچک و با چشماني عميق آدم هايي که با قلب گرمشان کيسه خواب هاي يخ زده را چادرهاي سرد و حتي طوفان را گرم مي کردند .

ما همه به ريسمان زندگي آويخته ايم . هر يک به کارگاهي پايدار يا ناپايدار يکي به سنگي بسته است ديگري به ميخي يا که منقاري . آري همه ما با ريسماني از منقار زندگي آويزانيم . تا کي ؟ خدا مي داند.

غدير ديروز افتاد.

محمد و مجيد و جواد . آن يکي ديروزها و فردا نوبت که باشد ؟ که مي داند فردا کدام صخره . کدام بهمن . کدام ريسمان وا بهلد ؟!

صدا صداي سقوط است مي شنوي !

غدير!

يادت هست اين آخري؟ پيش از آنکه زمين گيرشوي . اينجا نشسته بودي با محمد ! سه تايي از محفل عباس مي آمديم . داغ حرف و برف و شب که از نيمه هايش هم نيمي گذشته بود. ما را به هم پيوند مي داد.

رندان نيمه شب را ...! به خيابان زده بوديم که راننده خواب آلود تاکسي ترس برش داشت .

نه دزد نيستيم . اما خوب بلديم از ديوار ها بالا بخزيم ! دزد نيستيم . اما نه چيزي از ما دزديده بودند از هر سه ما از همه تبار ما. قرارمان را از ما دزديده بودند و اينک ما چنين بي قرار از ديوار بودن خويش بالا مي خزيديم . به نيمه شب ها يا که صبح هاي زود آن وقت که پاسبان هاي پست پلک هاي خواب زده شان را به هم چسبانده بودند.

ما به کوه مي زديم آن پايين در تنگناي دره ها هنوز مزد بگيران و مواجب خورها لش سنگينشان زمين گير بود و ما آس و پاس هاي پاره جيب چه سبکبار اين بالاها در اين پهنه پر برف خدايي مي کرديم . هر کداممان بسان پيامبري که امتش تنها خودمان بوديم / يکي / آنهم يخ زده و برف آلود.

سر در گريبان خويش از سوز بيرون . بي چشم داشت مريدي و هر کداممان از اين بالا يال قله خويش را پيش گرفته بوديم / قله اي که بر فرازش فانوس خيال و روياي شخصي مان فروتنانه يا جاه طلبانه سوسو مي زد !

رفتيم هر کداممان رو به قله خويش همه جا بوران همه جا يخ !

همه جا سرد دل به گرماي بودن آن ديگري بر ستيغي دور دست - صعو دهاي انفرادي اما دلگرم به هم از آن دورها براي هم کلاهمان را باد داديم . يادت هست !؟

غدير ما در جدايي همراه بوديم . روزگار چنين مي خواست . آري ما در جدايي ها همراه بوديم . راه جدا قله جدا عشق جدا ....

تنهاياني که هر کدام به راه خويش مي رفتيم . سواره تند پياده کند ! و آنچه ما بي همان را همراه مي کرد همان سوداي سر بالائي ها بود .

همان سودايي که ما را بر باد مي داد!!



عباس جعفري

اسفند 80








Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home