Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Wednesday, October 30, 2002
 
چشمه و چادر

چشمه همان چشمه بود . اما آب آن آب نبود .من همان بودم که پارسال اينجابود اما ديگر من نبودم يکي ديگر بود باز من بودم چشمه بود و اين چادر کوچک !چادر اما همان چادر بود . آرام و خاموش و سر براه وبراستي ما سه يار يکي پاي در بند کوه که چشمه بود و يکي پاي کوه که چادر کوچک من بود و يکي من بودم دلبسته اين هر دو و پاي بند و دربند کوه !و ما سه تا فارغ از همه ي بود و نبود چه به بودن هم خوشنود بوديم ! هر سال من از راه ميرسيدم وقتي هنوز ديگران نيامده بودند من مي آمدم هنوز گل هاي کوچک :فنجان کره :تن از سرما به زير خاک داشتند و تازه چشمه از زير برف تن بيرون کشيده بود مي آمدم با کوله بارم . خسته مي نشستم و چشمه برايم زمزمه ميکرد آن سرود سرد هميشه جاري اش را و من جان ميگرفتم و نفسي تازه ميکردم و چادر کوچکم را از کوله بيرون ميکشيدم و بهشت آغاز ميشد !!
بهشتي خالي و نه چندان وسيع وسعتش را ميشد محصور به کوه هايي دانست که نام هايشان چون خودشان سردو صعب بود .حصـــــار چال با لشکرک هايش با منار بلند .با
ستاره با خرسان با علم کوه با . با هزار هزار صخره و سنگ و سبزه و برف ! اين بهشت کوچک من بود . چه حکايت ها داشته ايم شب ها و روز ها و هنوز هــــــــــــــــــــــــا!!
وقتي که خسته از قله ها پيشش مينشستم چشمه به جرعه آبي سرد يا پياله چايي داغ عطشم را ميزدود ! و چادر تن خسته ام را به آغوش ميکشيد و پناهم ميداد !آنوقت من قصه صعود آنروزم را برايشان آغاز ميکردم چشمه هميشه راغب تر بود و چادر هميشه وقتي حکايت بوران و برف را آغاز ميکردم بر خود ميلرزيد! تنها به گاه گفتن از رمه هاي بز کوهي چين و چروکش باز ميشد و ميخنديد !و چشمه که حوصله شنيدن قصه بز ها ي کوهي برايش تکراري بود از صخره ها و قله ها و برف ها مي پرسيد نه که با آنها خويشاوندي داشت !!
چادرم اما خود حکايتي بود براي خودش تکه اي از اين دنياي بزرگ که از آن من بود تکه اي قابل حمل قابل انعطاف و مثل خودم کوچک و سبک و جانگيــــر !!
غروب ها که خورشيد خودش را سلانه سلانه و سنگين به پشت کوه ستاره ميکشيد آخرين زمزمه هاي چشمه قبل از خواب سردش چاي داغم را فراهم ميکرد و کيسه خوابم خاطره يک شب پر رويا را در ذهن مي پروراند و گاه درياچه ارام آسمان را خراش شهابي خط مي انداخت به فردا مي انديشيدم :
فردا اين کلمه کوتاه هراس آور فردا مي توانست مثل همه روز هاي کسالت بار شهر با خفت و خورد و گفت و دوباره خفت پر گردد يا مثل ديروز پر از سر بالايي باشد وخستگي يا مثل امروز باشد پر صعود !! پر بالا رفتن . پر مسير هاي يخ زده . پر سنگ هاي آماده ي آوار !
پر قله . قله هاي خرسان . ويران کوه .هفت خوان ها . لنگري. ستاره . و آن دور ها
سياهلان و دورتر ها سماموس .فردا ميتواند خستگي در کردن لحظه اي در روي تخته سنگي باد بر سر راه و نوشيدن چاي داغي و مز مزه کردن شوکولاتي و دو باره به بالا نگريستن و چکش هاي يخ را در مشت فشردن و ضربه زدن و ضربه زدن و ضربه زدن بي انقطاع تا که هنوز يخ خودش را ول نکرده سر ستيغ باشي و مابقي لحظه ها را به تما شا بنشيني . حتي زير آفتاب ارديبهشتي تن يله کني و با چشماني بسته و گرم احساس کني که همچون ماهيان آزاد به سرچشمه خويش باز گشته اي احساس کني تن به جرياني داده اي تا ترا براي خودش ببرد به هر کجاي اين بودن وهستي !!




از يادداشت هاي قديمي
عباس جعفري

Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home