.......، دستکش هايم چونان جسد گربه هايي يخ زده روي دستانم مانده اند.و تمامي بدنم را يک لايه يخ نازک پوشانده است .اما گرماي زنده بودن هنوز از چشمان نيمه بسته ام بيرون مي تراود . لب هايم از تشنگي حکايت ها بر لب دارند آن هم ميان اين همه برف و يخ و معده ام چون کيسه اي خالي پشت نرده هاي قفسه سينه ام افتاده است و غر ميزند ! بازو هايم سفت شده از کشيدن آن همه طناب يخ زده که که همچون ماري مرده خود را به سر و گردن صخره و برف مي پيچاند . و بوران برف پودر را از تيغه ها به دره مي کشد و دو باره بر باد مي دهد و اين ميانه صورت سرما زده نيز از شلاق باد بي نصيب نمي ماند.......... و لي چيزي مثل يک فلش لجوج ! مثل يک انگشت اشاره .مثل يک ميدان مغناطيس مرا به سوي آن بالا ها مي کشد .نيرويي ناشناخته . وسوسه اي موهوم اما آشنا ! همان سوداي سربالايي ها ...همان که مي دانم و مي داني .........يادم افتاد صبح آن من ديگر . آن تنبل تن پرور ، خودش را به گرماي پتو پيچانده بود و در من زمزمه ميکرد :
بگير بخواب ، يک روز راحت و بي دغدغه ، از دست نده اين فرصت طلايي را .چاي داغ . موسيقي و کتاب و تلفن !!! ديوانه اي مگر تو ؟
هيچ چيزي براي آويزان شدن پيدا نمي کنم ! نه گيره اي نه شکافي براي فرو کوفتن ميخي . نه يخي براي نشاندن چکش هايم ، تيغه را بر سنگ ميکشم به اميد آنکه بر برامدگي هر چند خردي گير کند که نمي کند و سخمه هاي نيش و پيش کرامپونم نيز به نمي دانم کجايي آويخته است و وزنم را به کوه تکيه داده است روي زانوي چپم بلند مي شوم بالاتر از يک دست کشيده تکه يخي به سينه سنگ چسبيده است چکشم را نشانه مي روم و و چونان ماري بر برف ميخزم .سخمه را در يخ گير مي دهم و بلند ميشوم .يخ مي شکند.........
باد ميوزد و مرا با خود مي برد .سبک ميشوم. بازوانم در فضا باز تر مي شوند . پاهايم براي خودشان به هر سمت تاب مي خورند و سرم در نمي دانم کجايي جا مي ماند ، چشم ها يم در فضا تنم را دنبال ميکند، سبک مي شوم سفيد ميشوم، يخ ميزنم و با بـــــــاد دست بدست مي شوم . مي رقصم . پرواز مي کنم . آخر خسته بر سينه برفي مي نشينم . آفتاب گرمم مي کند، آب مي شوم ،سينه صخره را سر مي خورم وميرم تا از لبه آن دو باره پروازي ديگر را تجربه کنم ، خورشيد مي رود . سردم ميشود با دستانم ا ز لبه صخره آويزان ميشوم . ميشوم قنديلي کوچک و بلورين .
تيغه تيشه اي بلورم را مي شکند وزن يکي مرا به پايين مي کشد ، مقاومت مي کنم ، اما ميشکنم و من و او با هم در فضا معلق ميشويم .
.....طناب يخ زده کشيده ميشود . ميان زمين و آسمان تاب مي خورم . باد مي وزد .و برف ها را باخود به قله مي برد .........
از ياد داشت هاي سرد !
عباس جعفري
3:00 AM