Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Sunday, October 20, 2002
 
يکم ديگه از حرفام مونده اما قول ميدم به درازا نکشه و برم سر حرفايي که اين همه سال مونده و فقط در گوش کوه گفتم و اونام فقط کله هاي سنگي شونو تکون دادن و هيچي نگفتن و منم ديگه هيچي نگفتم !
هيچي !
حتي اون بار که از رضا براشون گفتم !همون رضايي که رضا بود به آنچه بود ونبود .
يادش دوباره آدمو پرتاب ميکنه به اون دور ها به کوه .به کوههاي دور ودر آن دور ها بود که بار اول ديده بودمش .يکي بود مثل بقيه فقط ساکت تر بود و با حجب و حيايي که اون روزها
هم نادر بود و ديگر اينکه عجيب صبور مينمود با دخترکش که آن روز روي قله قلم دوش بابا بود ؛ بابا رضا !
پس دانستم که نامش رضاست .و همين کافي بود تا بعد ها با او در تنگناي دره ها و بلنداي قله ها همراه شوم به قصد گذر و يافتن راهي در دل کوه هاي هزار مسجد که اول قرار بود سه روزه اين راه رو بريم و بعد به هفت روز کشيد .که گم شده بوديم و چه خوب که در اين گم شدن کسي در من پيدا شده بود. رضا؛چهار روز گم شدن در کوه بهانه خوبي
بود تا زواياي ناشناخته ايکه در او نمي شناختم برايم آشکار شود چهار روزي که هر لحظه اش همچون ذره ذره نان ودوغي که از عشاير مي ستانديم برايم غنيمتي بود که داشتنش را هميشه آرزو داشتم .
بعد پيدا شديم !!و حالا ديگر آقا رضا اميري سرپرست برنامه برايم تکيه گاهي بود که ميشد به اعتبار وجودش تا خيلي دور ها بالا رفت حتي تا دمــــــــــــــــاوند که در خيال
کودکي ام دور دور بود (مثل مرگ امروز او ) پس به اعتبار او و به اعتماد حضورش اينبار هم آسوده خيال به کوه زديم .به دماوند به آن قاف خيال کودکي ها و جاه طلبي هاي کودکانه !با او بالا رفتم از کوهي که بعد ها نامش با نانم عجين شد و حال که از پس آ ن
سال مانده در غبار هر بار که خودم راخسته و بي حوصله از يال کهنه و پير جنوبي بالا ميکشم با مرور خاطره آن روزهاست که ملال از تن و خاطر ميشويم .خاطره آن شب که پر ستاره بود و سرد و رضا مثل هميشه ساکت بود و سر به آسمان داشت تا زمان گفتن فرا رسد . فرا رسيد براه افتاد و پشت سرش به راه افتادم و صبح که آفتاب سر زده بود
در لاي سنگ ها ي سر د قله سر بر شانه اش گذاشتم و گريستم . گريه شوقي
که از همراهي و همپايي او تا بلند ترين جايي که ميتوانستم . ودر سرازيري دره که
باز از کوه گفت واز آدم ها و باز سکوت که از سکوت چه چيز ها که مي بايست آموخت و حيف که نياموختيم .کـــردار جوانـــــي!!
سال ها بعد . کال شلگرد و بعد حوضچه ها پيچيديم وچند مرغابي که پريدند و او از پرواز گفت و از پريدن . از کو ه هاي بلندي که ديده بود . از هيمالايا . از آن دور ها و من باز اين با ر با دهاني باز قاف ناديده اي را در ذهنم جستجو ميکردم و خيال بالا رفتن از برف هايي که رضا ميگفت !
سال ها گذشت . او به جايي و من به راهي دور از هم بي خطي و خبري تا که يک بار باز دست داد تا با يکديگر به کوه بزنيم چند تاي ديگر هم بودند رضا شکسته مينمود از قلبش راضي نبود با او همراهي نميکرد و در سر بالايي ها لنگ ميزد !و شوق را به نيمه راه ميسوزاند . ناچار به تيغش سپرده بود . در راه که کال شلگرد را به بند طرق وصله ميزديم ديدم که چيزي در گلويش ميشکست .بي صدا کوه حالا يادم داده بود تا سکوت را بخوانم و بدانم و ميخواندم آن سکوت ميانه راه را ورود گل آلود آرام ميگذشت!گله مند نبود اما رضا و شاکر بود که :
اي نفسي ميزنيم و شـــــــــــــــــــــــــــــکر !
رضا هميشه رضــــا بود به آنچه بود و نبــــــــــــــــــــود !

گرته اي برف پاييزه سر پير کوه هاي البرز را سفيد کرده و قرار است به کوه بزنيم .جبران
مافات گريز از همه آنچه سنگينمان کرده است از رنجي که ميبريم . دنبال کلاهم ميگردم که حسين زنگ ميزند :
رضـــــــــــــــــــــــا پـــــــــــــــــــــريد!
قلبم يخ ميکند ؛کت پرم را پيدا ميکنم!

يک کفش برف باريده است .مهي غليظ کلـــــون بستــــــــــه را مي ليسد سر برميگردانم . دماوند رو پنهان کرده است .مي انديشم :
درمه پنهان ميتوان گــــــــــــــــــــــــريست !!
.....................................................قدم هايم را تند ميکنم !



اين مطلب را به پاسداشت ياد رضا اميري کوهنورد خراساني در پاييز هفتاد و هشت نوشته بودم ! عباس جعفري
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home