آن بالا قــــــــــــــــــــله بود! فقط چند متر بالاتر !!
اما اينجا هيچ جايي براي تخيل و رويا نبود . هيچ ظرافت و زيبايي و ايهامي در کار نبود. آن سو مرگ گردن ميکشيد و اين سو تو ايستاده بودي لجوجانه و صبور و سخت . مثل هميشه !بي لبخندي که هيچ . بي زهر خندي حتي .باد هر چه ميخواست ميکرد و تو فقط ميبايستي مقاومت ميکردي !وآن رودخانه روياکه ميان ذهن و کوهستان کشيده شده بود اکنون بسان ماري يخ زده آن پايين افتاده بود !نه اينجا جاي تخيل نبود . حتي جاي عقل نيز هم ! اما قرار نيست که هرچيزمان به قاعده باشد ! پاره اي وقت ها بايستي خود را به باد سپرد .حتي به تند باد !و تن داد به
اين قاعده که هرچيزي مي بايد در مسيري بيفتد که قرار است بيفتد و آنچنان پيش برود که بايستی .بي عقلانيت . بي رويا . بي تخيل
آخر ديوانگي هم براي خودش دنياي دارد ....... اينطور نيست ؟؟!
عباس جعفري
از يادداشت هاي قله ليلا پيک ـ قره قروم ۱۹۹۳