Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Tuesday, November 26, 2002
 







داشتم ميگشتم و ميخواندم ،جبران همه بي خبري ها را . هزار بار عهد کرده بودم که نخوانم اما نميشود که و خواندم بهنود نوشته بود از زندان از تنهايي و چه تلخ . جانم داشت بالا مي آمد . وقتي دانستم که در آن تنهايي ديدن البرز چقدر ميتواند يکي را به بودن خويش دلگرم کند و آن درخت نه اين رسمش نيست البرز . پس کي دل ميترکاني البرز . آتش فشانت کجاست . اين مردم چرا اينقدر يخ کرده اند ......مددي .......آتشي .......آتش فشاني آخر البرز گره اي به کارمان بگشا ما نسل سوخته تنها تمنا به تو داريم.....الــــــــــــبرز مددي!!
عباس

.....وهم آورست صداها. و سخت تر آن که کسی نيست تا به او بگوئی، کسی نيست تا از او بشنوی و در پس هفته ای به آرزو می افتی که به بازجوئيت ببرند، بهتر از آن سکوت است. دست کم انسانی هست که می گويد و می شنود، از اين ديوار نزديک که بهتر است، از اين سکوت سنگين و وهم آلوده، از اين سياهی تلخ. دندان ها به هم سائيده می گوئی به کدامين گناه نا کرده ... اما اين خيالی بيش نيست. بعد هفته ای و ماهی که در آهنی بر پاشنه می چرخد و صدائی می گويد چشم بند را ببند. و راه می افتی و از دخمه به در می شوی با همان دمپائی لخ لخ کنان. راهرو. پله ها سه تاست. در . در ديگر. بازهم در. و باز هم در ديگر. کليد. زنگ و سرانجام هوا هوا هوا... چه موهبتی است آسمان حتی وقتی آن را نمی بينی و فقط حسش می کنی. از حياط که گذشتی چشم بند را بگشا.

کاش می توانستم به وسيله ای به آنان که در همين لحظه در آن جايند بگويم وقتی به بازجوئی می روی. وقتی پا را از حياط انفرادی زنان بيرون گذاشتی، پيش از آن که سوار پيکان کهنه و در هم کوفته فرهنگی شوی که ممکن است شانس بياوری و در راه از کار بيفتد و مجالت دهد تا دمی به درختان، به پائيز، به آسمان نگاه کنی جلوی در که رسيدی ـ من کشف کرده ام ـ که اگر نظر به شمال کنی، به البرز که بالای سر اوين است، در همان کنار در آهنی بزرگ زاويه ای هست که پشت خميده کوهی را نشانت می دهد و بر نوک آن تک درختی. کاش می توانستم به بچه ها برسانم. با خود عهد کرده بودم که اگر جان به در بردم اولين روز به تماشای آن درخت بروم و از زاويه ديگر هم ببينمش به سپاس از لحظه های نادری که با نگاه به آن تک افتاده، تک افتاده ای ديگر از خيالم دور ماند که خودم باشم. در سه فصلی که از همان زاويه تماشايش کردم هميشه به يک حال نبود و با خيالم رنگ به رنگ شد.
راستی پائيز است و حالا از هر زمان ديگر بيشتر آن درخت درخت است. والائی ای درخت و تماشائی ای درخت. روزی در همان حال زار و از همان دور در گوشش خواندم شعر سياوش را. ای درخت... و هيچ گاه به وعده ای که به خود داده بودم وفا نکردم اما روزی سرازير شده بودم از درکه و بی حواس می گذشتم از کوچه باغی که به سعادت آباد می آيد که نگاهم به برجک آشنای کنار سلول های انفرادی افتاد و دانستم که در آن نزديکی هستم و تپش ضربان هايم شدت گرفت از تصور آدم هائی که در همان لحظه به ديوار تکيه داده اند. هم الان نيز به همان حالم.
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home