امشب ياد يکي از سفر هام افتادم !سفر به اون کــــــــوه بلند پر باد دور !
امشب تو شلوغي خيابون .لاي اون همه ماشين .تو اون همه بوق ودود ودعوا!!!
ياد برف هاي ساکت و سرد سر کوه هاي بلند
آکــــــــــــونگاکــــــــــــــــوا افتادم ياد سفر به قاره امريکاي لاتين ياد رفتن تا بلند ترين نقطه اين قاره و بازگشتن به
منـــــدوزا سر زمين آفتاب و انگور به بهّ
آرژانتــــــــــــــــــــــــــــــن
وقتي برگشتم خونه رقتم سراغ يادداشت هاي سفر از اين جور يادداشت ها يک عالمه دارم. دست نوشته هايي بد خط که يا تو چادر و لميده تو کيسه خواب نوشتم يا تو تکون تکون ماشين در گذر از فراز و فرود جاده ها اما براي خودم حکم يک مسکن رو دارن وقتي دلم از هر چي دور و برمه مي گيره نگاشون ميکنم . يه جوري عجيب همه چي يادم ميره اونقدر تصويراي دور و برم کم رنگ ميشن که ديگه يادم ميره کجا دارم نفس ميکشم با خوندن هر ورقش آروم آروم از زمين بلند ميشم سبک ميشم ميرم تا سر کوه ها سر کوه هاي دور و بلند توي دره هاي تنگ و خلوت توي جنگل هاي پرت و دور . ياد کوه هاي دور
بدخشان مي افتم . ياد
دوشنبه شهر خالي
شوروي ورشکسنته ياد
مسکوينه ياد
مشکوف با آن قامت بلندش با آن کلاه قرقيز و با آن نگاه نافذش ( پيش هيچ کوهنوردي اينچنين احساس کوچکي نميکردم!!) بالا بلند بود و دستاني بزرگ داشت و پيش چشمش جوجه سر از تخم در آورده اي را مي مانستم که از راه آمده بود و ميخواست بلند ترين کوه کشورش را بالا برود و وقتي اصرارم را ناشي از عشق به بلندي ها دانست به يکباره نرم شد و تا آنجا که ميتوانست کمکم کرد و در بازگشت با آن تنه تنومندش به افتخار صعودما ن
رقصيد و ترقه در کرد !!
دفترچه هايم را ورق مي زنم ياد سبز
سر نگتي اين بهشت حيات وحش قاره سياه
افــــــــــريقا ياد درناها ياد زرافه ها ياد شير ها شب افريقا به ناله شير عجين است . شير در شب مينالد !
و نه در پيش چشم کفتار هـــــا در تاريکي ! . در تنهــــايي !
ياد زنــــــــگبار جزيره هـــــــــزار و يکشب ياد آن بهشت زير آب آن جنگل مرجان و رويـــــا!!!!
ياد
پخــــــارا ياد
بخـــــــارا راستـي ياد
يخــــــــــــــار !!!
ياد
پــــــاکستان کثيف !!ياد
کاتمانـــــدو شلوغ اما دوست داشتني .ياد
معبد ميمون ها ياد
استوپا ها و
سادو ها ياد فقر ياد بي عدالتي ياد رنگ و ياد فقر ياد رنگ چرک فقر ياد شادي هاي شيرين کودکي که از تو مداد رنگي ميخواست و ياد چشمان مريض دخترک فاحشه که همه داشته اش را به يک پــــــــــــــــــــــــــــــزو عرضه ميکر د به قيمت ناني ! و اين همه در لابلاي دفتر خاموش من خفته است !
سر انگشتي تر ميکنم و ورق ميزنم ! اينجا در
کنفدنسيا با آن بلبل کوهــــــي . با هم از آن چشمه آب خورديم .ا اينجا پاي دره هاي خاموش و فقر زده
قره قروم در خانه باربري پير به چاي خوانده شدم واستکان شيرو چاي داغ را تلخ سرکشيدم نه هيچ شکري آن همه فقر را شيرين نميکـــــــ-رد !
در کلبه رئيس قبيله
ماسايي ها در افريقا آنچه آزارم ميداد تنگي و تاريکي کلبه نبود دلم از آن ميگرفت کّ اين قامت بلند چطور آن همه سال تنگناي اين کلبه را تاب آورده بود آن هم در فراخناي سبز و زيباي
نگرونگــــــرو !
باز هم وزرق ميزنم دفترم هنوز هزار ورق خاطره در خود دارد پررنگ و تازه نه من با اين تصاوير زندگي کرده ام .اين سماعي که به تماشا نشستم در
قونيه مولانا. اينجا مگر نبود که با ناله سرنا و ا آواز چگور در هاي آسمان باز شدو بالا رفتم . مگر نبود که در
شام با شعر يزيدي ! حافظ هزار خاطره دير و دور را مرور کــــردم!
اينجا . آنجـــــــــــــــا ..................همه جــــــــــــــــا! همه جا !!!
عباس جعفري