اين هم براي
تلخون در پاسخ به سوال سختش!
پاهايت پرواز ميکنند در کــــــــــــــــــــــــــــوه !
اسبي از کمند رهيده .عقابي برجسته از دام خاکيان .پاها آن دنباله هاي اضافي در شهر !هر کدام اکنون شاه بال پروازي شده اند مرترا. بر مي جهي سبکبار از سنگي به صخره اي از فرودي به فراز .از قحط نور به مجمر خورشيد و از پاياني به آغاز .
وارهيده اي . در کوهي اکنو ن. به خانه خويش اندر . ميتواني با خود نجوا کني زمزمه اي به زير لب .واژه دان وجودت سر باز کرده است کم کم زمزمه ات به ترنم به ترانه تبديل ميشود ميشود فرياد ديگر اکنون هرچيزي را ميتواني به زبان آوري مي تواني از بيخ دل ! فرياد کني . از سر خوشي يا از سر درد فرقي نمي کند هر کدام که باشد .فرياد فرو خورده در شهر غوغاي فرو مرده در گلو . اينجا از تنکناي حنجره آزاد ميشود . ميشود نعره اي و بر ميکشي از دل خود را وا مي رهاني تا سبک شوي . در سکوت بي انتهاي کوه پرواز ميدهي آوايت را اکنون ترنم و ترانه است که از لبانت ميبارد .کـــــــوه هم دل به آواز تو بسته است همه کوه گوشي است پذيراي فرياد تو . سر ميدهي صدايت را و بلند ميخواني:
آنکه بي باده کند جان مرا مست کجاست
آنکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست
آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
آنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست
آنکه جان ها به سحر نعره زنانند از او
آنکه ما را غمش از جاي ببردست کجاست
جان جان است و گر جاي ندارد چه عجب
آنکه جا مي طلبد در تن ما هست کجاست
پرده روشن دل بست و خيالات نــــــــــمود
آنکه در پرده چنين پرده ي دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
آنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست مولانا
زبانت چه گشاده است ! امواج درونت چه همگام شده اند با کوه با اوج با موج با موج هاي درونت هر کدام شقشقه ايست کف آلود .کلمات ديگر اسير دست تو نيستند بي هيچ قيد و بندي دنبال هم رديف ميشوند و درونت را بيرون ميريزند !امواج کف آلود دلت بر صخره هاي زبان مي کوبد باززبانت پرواز آغاز کرده است .شور شکار در گرفته است :
خانه دل باز کبوتــــــــــــــــــر گـــــرفت!
مشغله و بقر بقـــــــــــــــــــو در گرفت
غلغل مستان چو به گردون رســـــــيد
کرکس زرين فلک پــــــــر گرفـــــــــــت
خالق ارواح ز آب و ز گـــــــــــــــــــــــل
آئينه اي کــــــــــــــــرد و برابر گرفـــت
مولانا
مي خواني . دست افشا نو پا کوبان . مي رقصي .سماعي به سر سنگ .سنگ و کوه هم با تو هم آوا ميشوند .با تو ميخوانند با تو مي رقصند همه ذرات زمين با تو همسو شده اند گــــــــــــر گرفته اي کله فريادي* ديگر در سرت ميچرخدکبوتري به قفس اندر
که خود را به در و ديوار ميکوبد . زبانت بي محا با و در بي خويشي است گر گرفته است و آتش درونت با زبانه هايش وصف درونت را شعله شعري ديگر ميسازد :
عباس جعفري
مرا عاشق چنان بايد که هر باري که برخيزد
قيامت هاي پر آتش ز هر سويي بر انگيزد
دلي خواهيم چون دوزخ . که دوزخ را فرو سوزد
دو صد دريا بشوراند ز موج بحر نگــــــــــــريزد
فلک ها را چو منديلي بدست خويش در پيچــد
چراغ لايزالي را چو قنديلي در آويــــــــــــزد.
* کله فرياد آوايي که روستاييان خراسان به گاه شور سر مي دهند
پاره ای از مقاله : از مغاک تا بلندا مندرج در مجله شکار و طبيعت