......................از نابکاري روزگار هم يکي اين است که بنشيني و بنويسي همه آنچه را که در دل داشته اي و نتواني آنرا براي ديگران بخواني ! مگر تو براي ديگران مينويسي؟ ! نمي دانم اما شايد گاه بودن يک مخاطب موهوم و محو آن پشت ها هيچ که نباشد حد اقل بهانه اي براي گفتگو خواهد بود و سر حرف باز خواهد شد . مثل اينکه داري سربالايي ميروي و يکي سلام ميکند و بيرونت ميکشد از هزار تو هاي ذهنت و وقتي مي پرسد چه خبر ؟ به ناگاه در يچه گفتگو گشوده ميشود تا ...........................آنجا که ميبيني آتش خاکستر شده و چاي يخ کرده است و تو هنوز ميگويي.
اما گاهي نيز چنان است که همه چيز غريبه ميشود ! آدم ها .کوه ها ( نه کوه ها هيچوقت غريبه نمي شوند !) و تو در ميماني از گفتن . چشمها در درون به ناکجايي خيره ميشوند و دل معلوم نيست در کدام کوه پرت و دور براي خودش پرسه ميزند و تو ميان جمع به جنازه اي ميماني ساکت و متحرک ، حاضر و غايب!و ذهن سترون ، زبان سترون ، با ساعتي که در سر بالايي شب زه مي زند و چونان قاطري لنگ بار کج خويش بر گرده راه ميکشاند . مشکل کجاست ؟ براستي راز آن هياهو و اين سکوت کجانهفته است ؟
عباس