Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Thursday, October 24, 2002
 
برشي از گزارش برنامه افريقا!
اين پايين هنوز آدم ها در کش و قوس زندگي ميروند و مي آيند . کردار روزگار . چرخه ناگزير بودن . بودني که گاه کوچکي ميطلبد . نيارز مي آورد و نياز تمنا و در خواست و خواستن کوچکت مي کند .مي شکندت .از بلنداي پر غرور بي نيازي ميبايست فرود آيي به گدايي لقمه ناني گذران روزگار .حگکايت دستان خواستمند و دهان هاي باز و چشمان ...... چشمان .چگونه بگويم ؟چشماني که نياز نفرت آلودشان کرده . نفرتي کبره بسته در روح !
چنين است کردار روزگار !!
آن بالا ها نياز ها مرتفع ميشود پهنه پهناور خواستن کوچکي مي يابد به تخته سنگي براي تکيه کردن .به چشمه اي هرچند کوچک در فرو نشاندن عطش و به چشم اندازي رفته تا دور هاي خـــــدا !طعم گس تره هاي خوشايند به زير دندان مزمزه .

آن بلندي ها اوج بي نيازي است و اين پايين از گودال زندگي چه دست هاي نياز ي به آسمان بلند است .

؛ واي برما ..........واي بر ما زيرا که روز رو به زوال نهاده است و سايه هاي عصر دراز ميشوند و هستي چون که از پرندگان پر باشد از ناله هاي اسارت لبريز است .
در ميان ما کسي نيست تا بداند که تا کي خواهد بود . موسم حصار گذشت و تابستان تمام شد و ما نجات نيافتيم . مانند فاخته اي براي انصاف مي ناليم و......نيست .انتظار نور ميکشيم و اينک ظلمت است....................................

نــــــــــــو روز !

رعدي به دور دست ميترکد و آخرين ثانيه هاي سال نو از زير درختان بائوباب و اتاقي که از بوي باران انباشته است ميگذرد .
بيرون باران ميبارد باران شبانه . باران شبانه جنگل و هرچه وهم وخيال است مي شويد زير باران ثانيه ها را ميشويم يکي يکي به تامل . به غور و گذر بر آنچه که در اين يکسال بر من گذشت مادرم هميشه ميگفت موقع سال تحويل به هر چه بينديشي تمام سال در انديشه اش خواهي بود مي انديشم به گــــذر به سفــــــــــــــــــــــر. مسافر هميشه دلتنگ ماندن و دل دل رفتن . باران و سفر . سفر به زير باران شستشوي دمادم .تر شدن هماره .جاري و ساري بارگه هاي آبي که ازدور دست هاي ناپيدا ي آسمان بر تو فرو مي افتد و ميشويد آنچه را که گذشت و صيقل ميدهد کارد روح ترا از براي بريدن ثانيه هاي آينده .و اينچنين زيستني دم به غنيمت . دم به نو شدن زير باران نو ميشوي . بي لبا س نو روحت را نو ميکني . پس آن به آن نو ميشوي جون جويي که آبش نو نو ميرسد . پس نو ميشوي در بستر سالي که کهنه شد به ؛آن ؛ مي رسي در وجدي که باران برايت عيدي آورده . کودک ميشوي .پوست خيس ات قباي نوئي است که باران عيدانه آورده . بر مي جهي . سبکبال . لحظه ها لحظه هاي وجد :آن لحظه هايي که آدمي از پوش و پيرايه ساليان رها ميشود . آزاد ميشود .عريان و روح را به خود وا مي دهد تا چون چشمه اي زلال برويد و جاري شود بر هر کجاي زندگاني و هستي :
جنگل شبانه در باران تن ميشويد .سر و گوش درختان آب چکان . قطره هاي زلال آب . آب
باران آب پاک بر سر خاک ميچکد درختان برهنه - آدميان برهنه - به شوق زير باران ايستاده دست ها بر آسمان و هر قطره دربرگي در دستي فرو مي افتند و حظي به زير پوست تو زير پوست هر درخت شب به باران آميخته و باران در شب آويخته . از غوغاي عصر خبري نيست . جز مضراب ملايم باران بر سيم شاخه ها . سنتور خدا نرم نرم مينوازد . زمزمه اي از دور دست از دور دست هاي شب . شب و باران و برگ . ياد آور شانه کشيدن دستي دستاني بر يال بلند اسبي سياه. ياد کرد دستان ناپيداي زني بر گيسوان سياه خويش.....
جان بي تاب ميشود . چه حکـــــايت هــــــــــــــــــــا دارد شـــب بــــــاراني!!!

بخش مفصلي از اين گزارش در مجله طبيعت شماره ۱و۲ در مهر ماه ۷۷ به چاپ رسيده است !
عباس جعفري
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home