چشمانت
چشمه اي است که
پلنگان وحشي نيمه شب
براي نوشيدن رويا به نزد آن مي آيند !
شب . خراب و مست خودش را کورمال و دست بر ديوار در پس کوچه هاي شهر گم مي کرد . سگي سياه .ديله مي کشيد .
از درز در خودش را بيرون کشيد ، دزدي را انگار با کوله پشتي اش . مجسمه دردي يا که پاره اي از بودني اينچنين آواره .و ماه آن بالا ها قوس شب را کج کج مي بريد.
شب به بوي باران آميخته بود و هر لکه ی زخم يادي به ميخ ستاره اي آويخته و شب اينچنين بر کردار کهنه خويش لنگ ميگذشت .
ـ اين هم از دست زنم !
زير لب ناليد ، و صدا در غم و در شب گم شد .سر بالايي کوچه و تاريکي را ه مرد را در خود فرو بلعيد و از پس پيچي کوه پيدا شد . غوطه ور در شب ودرمهتاب ،مرد خنديد اما تلخ . هنوز اما جانش از زخم زبان آکنده بود و هنوز تا آن بالا ها ساعتي نفس نفس زدن مي طلبيد . با خود انديشيد
سپيــــــــــــــــــــده دم بر فراز قله همه چيز را از ياد خواهم برد!گام هايش را تند تر کرد ....................
عباس