Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Monday, December 29, 2003
 


Buy e Bam !
Photo : abbas jafari
(0) comments
 
هجـــــــــــــــــــــــــراني



.............
دل اما در سرماي اين سياه خانه مي طپد
در اين غربت ناشاد
ياسي است اشتياق
كه در فراسوها ي طاقت مي گذرد
بادام بي مغزي كه مي شكنيم
ياد ياران را
و تلخاي دوزخ در هر رگمان مي گذرد


شاملو
ترانه هاي كوچك غربت
(0) comments
Saturday, December 27, 2003
 

بم روزي نه چندان دور
عكس : عباس جعفري
(0) comments
 
!مـــــــــــــــــــرگ از كــــــــــــوچه ما مي گذرد داس به دست

خشتي كه بر خاك نهاده باشيم باز بر خاك مي افتد و ميانه خاك و خشت آنچه له ميشود انساني است كه بي قدرش مي دانيم و وقتي بر خاك مي افتد به ماتمش مي نشينيم ! . به ماتم نشستگانيم هميشه ي تاريخ !!. لابد قضا وقدر است ! !و چه مي شود كرد ؟؟
(0) comments
 


ارگ بم عكس : عباس جعفري
(0) comments
 

عكسي است كه در آخرين ديدارم از فانوسي اويخته در اتاقي در ارگ بم برداشته ام
(0) comments
Friday, December 26, 2003
 

دست برديم .
سيبي چيديم! تو نمي داني
آسمان ديروز چه آبي بود
تو نمي داني !
مي داني؟

عباث !
(0) comments
Sunday, December 21, 2003
 

عكس : عباس جعفري
(0) comments
 


فلات تبت
عكس : عباس جعفري
(0) comments
 


عكس :عباس جعفري
(0) comments
 
گمشده در كوچه هاي بودا !
تبت .وسوسه ي مجسم ! پيچيده در راز و آميخته به سياست . نامي كه با ممنوعيت همراه بود تا اين سال هاي نه چندان دور و يادش تصويري ممنوع برذهن زائر و عاشق نقش مي كرد . نقشي اخرايي و اخروي . تبت سرزمين زمزمه و برف . دشت هاي مرتفع . مرتفع ترين دشت هاي جهان0 بام جهان ميخوانندش به همين رو.بامي خلوت و گستره بي مرز نه مرز ها به كوه ها ختم ميشود به چومولونگما . ساقاراماتا به الهه برف ها كه يعني به اورست(1) بلندترين جاي بودن اين جهاني و سردترين آن هم گاهي نيز .تبت سرزمين بودا . سرزمين كوندون (2) كعبه بوديسم كه پوتالا(3) باشد و كومبوم(4) . كه جوكانگ تمپل(5) باشد و سرا مانستري (6) تبت سرزميني كه لامايي پير لختي از روح بلند و سپيد بودا را در غرب آن در روستايي دور افتاده در تن كودكي سراغ كرد . پس به يافتنش از همه ي گردنه هاي بلند سواران خسته گذشتند تا اورا در اتاقي خفته بر آغوش مادر يافتند و تكريمش كردند و بساط بودنش را به پوتالا كشاندند. باشد كه تا در حلقه ي مانك ها و لاما ها ببالد و بشود اقيانوس . بشود اقيانوس خرد . بشود دالايي لاما ! تا خلق را به خرد بخواند و به دوستي و به آرامشي كه خرد و دوستي با خود مي آورد تا كي؟ تا آن زمان كه مردي از شرق دور به سال هاي هزار و نهصد و پنجاه فرياد كند كه دين افيون توده هاست و به اين بهانه آرامش جماعت را به خون در غلطاند . معبد ها و مدارس بودايي را ويران كند و همه را لباس يك رنگ بپوشاند و تبت را به عنوان ايالتي از ايالات چين بزرگ سند بزند . تا دالايي لاما مخفيانه از تبت خارج شود تا اكنون كه هنوز در كنج معبدي نه چندان بزرگ در داراماسالاي هند هرشب دشت هاي خلوت و كوه هاي پرشكوه تبت را به رويا ببيند .و چنين است كردار روزگار سياست و دين در آن سرزمين !
......مرتفع ترين فلات دنيا زير پايم گسترده است با همان شگفتي هميشه در رنگ و جادوي چشم انداز هاي !
وقتي كه به دره ها سرازير مي شوم خويشتن را دردست رنگ ها و طرح ها و مجسمه ها ي خاموش يله مي كنم . رها مي كنم خودم را همراه با زائران خسته اما مشتاق و گم مي كنم خود را تا بار ديگر پيدا شوم چونان قلوه سنگي يا كه ريگي تن به جريان رودي مي دهم و اوست كه با خود مي برد مرا . به كجا؟ اينش را نمي خواهم كه بدانم .همه رنگ ها يك رنگ ميشود و همه فرياد ها و حرف ها زمزمه ايي مي شود گنگ كه فضاي نيمه روشن معبد پير را راز آلوده تر مي كند . از ذهنم ميگذرد كه
كار مانيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما اينست شايد
كه در افسون گل سرخ شناور باشيم(12)
... وديگر آنچه از اكنون از تبت بر خاطر مانده است غروب سرخ و ستاره هاي شسته ي شب است و نجواي نيايش راهبي كه شب را با زمزمه هايش به سپيده پينه مي زند !
پاييز82 برابر با اكتبر 2003
عباس جعفري

(0) comments
Saturday, December 06, 2003
 


شب بلوچ
عكس از : عباس جعفري
(0) comments
 
.....شب بر شب مي مالد سياهي بر هر دو. ترتيل باران بر خاك لگد مال شده و سياه چادري كه بر تفتان(1) تكيه داده است كنار دست پير بي بك(2) كه همچون سايه هولي بر سر همه جا و هيچ جا قراول مي دهد . بلوچ پيچيده در شولايي قامت بلند خويش دوتا مي كند و به درون مي خزد. لبه دستارش با خود باران را به درون مي كشد . گفته بودند كه شاير(3) است و هزار نقل در سينه دارد .هزار عدد بلوچستان است .كثرت واميد از آن مي بارد. قرار است هر هزار سال كسي از راه برسد تا روشني و چراغ را و نان را سهم كند به گواه ترك دستان مردان كار !(4)
خاموش است و اين خصلت بلوچ است كه سكوت پيشه دارد و چشم بر خاك دوخته به حرمت ميهمان تا نپرسي نگويد و تا نخواهي نخواند و مي خواهيم و مي خواند .مي نوازد . قيچك را چونان كودكي بر زانوي چپ تكيه مي دهد . آنجا به دل نزديك تر است واو قرار است كه از دل بخواند. دست چپ بر گلوي نازك قيچك و دست ديگر كمانه بر سيم مي خراشد . زير . ارغواني و سرخ . بم . بنفش و آبي. نت هاي مست از كاسه ساز سرريز مي شوند و بال بر مي آورند و فضاي نيمه تاريك چادر را برمي آشوبند و تن به كناره مي مالند ومي چرخند ومي چرخند تا به فرار از تنگناي تاريك تن به شب بيرون كشانند در امتداد شفاف شهاب هاي دور. تا آنجا كه نفس دارند بال بال زنند و بي رمق در ته گودالي آخر به سكوت بپيوندند ! مرد مي خواندبه تقلا تا به صداي سازش برسد و نمي رسد نت ها هر كدام بر بال شاهيني پنداري تن از روزنه چادر بيرون مي كشند و صداي خسته مرد در تنگناي چادر چونان مرغي گير افتاده مي گردد و ضجه مي زند و موسيقي بر بال باد بر بال باران مي دود و صدا مي ماند . تنها صداست كه مي ماند تنها صداست كه مانده است بي نفس و افتاده بر خاك و حصير كف چادر !

كوي بيت در كئيت دنزان سواري
دليري بر مداي سرمچاري
دماني دم به دست دم بر تگيني
تزور ميان جنت دستي به ياري
.................................(5)
كي مي شود بيرون بيايد از ميان غبار سواري دلير و مردمدار ؟
مدد كند آدم هاي خسته را .
ياري دهد به افتادگان و دلتنگان .
خار بر گيرد از پاهاي رنجور.
گرد بر گيرد از دل هاي پر غبار ....
خشك است كشتزار ها .
سوزانده است لوار كرت ها را .
كي پيدا مي شوند ابرها ؟ كي مي درخشند آذرخش ها ؟
ره گم كردگان سرگردانند ميان بيابان ...
.....تاب نمي آورم . دست بر لبه مي گيرم و قامت راست مي كنم . بيرون باران است كفش هايم را مي جويم . صورت به باران مي سپارم .
فانوسي مي رسد . ميهمان دار است نگران گم شدن ميهمان .آرام مي پرسم پس كي صبح ميرسد و بلوچ خاموش به كلامي بسنده مي كند :
حدا بدان !!(6)
عباث!

----------------------------------

پانوشت :(1) تفتان بلند ترين كوه در بلوچستان
(2) پير بي بك صخره اي بلند و منفرد ايستاده بر سر دره گل تفتان كه اكراد و بلوچ بر آن حاجت مي برند و قسم مي خورند.
(3) شاعر به نوازنده هاي دوره گرد بلوچ نيز گفته مي شود .
(4) در كيش زرتشت اشاره شده است كه نطفه زرتشت در آب هامون مانده است و هر هزار سال از آن نطفه مردي زاده شود در رحمي باكره تا ببالد و بزرگ شود كار جهان به صلاح راست كند ! و بدين رو در دوران ساسانيان در كناره كوه خواجه زيبا رويان باكره مي زيسته اند تا هر روز در درياچه شنا كنند تا بلكه نطفه را ه به رحمي برد سهراب سپهري اشارت ميكند به اينكه :هزار سال گذشت صداي آب تني كردني بگوش نيامد !و غمگنانه تر اينكه هامون اينك خشك بر پاي كوه خواجه افتاده است و ....!
(5) اشعار ثبت شده در كتاب حكايت بلوچ دكتر محمود زند مقدم
(6) تكيه كلام بلوچ به معني اينكه خدا مي داند .حدا = خدا
(0) comments
Saturday, November 29, 2003
 

بلوچ!
عكس از عباس جعفري









Man says: Time pass away

Time says: man pass away

Abbas
(0) comments
 


Photo: abbas jafari
(0) comments
 
اين چند تا عكس را دوستم علي مهنا كه تو قسمت دوم سفربا هم بوديم از من گرفته. با تشكر از او . شما هم ببينيد !!
عباث !










(0) comments
Sunday, November 23, 2003
 

baran bar dampous
PHOTO: abbas jafari
(0) comments
 

dAMPOUS
PHOTO: abbas jafari
(0) comments
 


Phawa photo ; ABBAS JAFARI
(0) comments
Friday, November 21, 2003
 
دامپوس نامي آشنا بياد آورنده زيبايي هاي دست نخورده كوهستان . همه چيز در دامپوس اصل است ! درخت درخت است و كوه اگر چه سر به فلك كشيده اما نزديك و بسودني. خانه ها اگر چه فقيرانه اما زيبا و تميز و مزرعه ها سوار بر دوش هم . تسامپا(1) و سيب زميني بركت از زمين مي رويد تا مردكوه نشين از آن قدرت يابد و گام هايش در سرازير ي و سر بالايي ها محكم باشد دامپوس در سايه ماچاپوچري زيبا تن بر تپه هاي جنگلي يله داده وظهر ها در خنكاي ساكت جنگل پيرامونش قيلوله مي رود .دامپوس ناگهان آغاز ميشود ناگهاني از آن جهت كه رود خانه و جاده به ناگاه تمام ميشود و پيش رويت ديواري سبز كه تنها نشان راه پلكاني سنگي است كه با گام نهادن بر نخستين آن براستي از همه چيز كنده مي شوي و به درون طبيعت فرو مي روي ! به درون جنگل سبز .
پله هايي سنگي كه بي انقطاع ادامه مي يابند مرا به نزد دوستي مي برند كه در آن بالا ها خانه اي دارد كوچك و تميز و حياط بي ديوارش به دره سبز ختم ميشود و چشم انداز اتاق هايش به ماچاپوچري زيبا و به تمام اين ها صداقت روستايي كوه نشين را اضافه كنيد به ديدن او راه درازي را پيموده ام وتا به عهدي كه چند سال پيش با او داشته ام وفا كنم يادم هست به تصادف شبي را كه خسته از كمپ اصلي آناپورنا بر مي گشتم و به ناچار مجبور شدم تا شب را در دامپوس به صبح برسانم داشتم دنبال جايي مي گشتم تا چادرم را در آن بر پا كنم كه صداي موسيقي نپالي توجهم را جلب كرد پنداشتم راديوست اما نه راديو صدا زنده تر از راديو بود به سمت صدا راه به حياطي كشيدم كه در طبقه بالايش گروهي مي نواختند بي آنكه نگران باشم كفش هايم را كندم و داخل شدم ميهماني اينچنين ناخوانده اما به راحتي پذيرايم شدند و دانستم كه جشن كوچك ازدواج جواني از طايفه گورونگ(2)است و چند عكسي به يادگار ازآن شب به همراه هديه كوچكي بهانه اي بود تا دو باره باز دامپوس زيبا را ببينم . آنها اكنون فرزندي دارند و باغچه اي كه آنرا به مهمانپذير كوچكي تبديل كرده اند تا مسافران در آن آرامش يابند و شبي آنجا گذرانند و سحر سر و تن شسته و پرواز كنند(3) بر صندلي كنار باغچه مينشينم مشرف بر دره اي عميق و در آن بالاها ابر ها صورت كوه خدا را پوشانده اند دوا كاجي دوستم با ترموسي چاي و شير و مقداري بيسكوبيت از من پذرايي مي كند و عكس هايش را تماشا مي كند و من در دودردستها سير مي كنم در دره هاي تنگ پشت ماچاپوچار آنجا كه هر روز كه بالاتر ميرفتم دره ها پر برف تر و سرد تر مي شد و سايه كوه مقدس چنان بر دره حاكم بود كه نيزه آفتابي يافت نمي شد تا بدان خويش را گرم كنم و حال اينچنين گرم و آسوده در دامن جنوبي اش خود را بر صندلي يله كرده وچاي شير مي خورم ! سر بالايي ها و سرازيري ها آخر جايي به پايان خويش مي رسند و انسان فراغ از همه سختي ها و سرماها و گرما ها باز فراغت مي يابد تانان خويش به دندان كشد و لبخند بزند و يا در سكوت وخلسه آرامشي از اين دست چرتي بزند !!
قطره باراني درشت خواب سبكم را ميشكند . داوا پيش مي آيد تا صندلي ها را به پناه بكشد و با لبخند مي گويد اگر باران ببارد ابر ها ميروند و مي تواني از كوه ها عكس بگيري و من اميدوار لبخندي مي زنم!
باران . دم اسبي سپيد . فرو افتاده از آسمان گويي همه چيز را در خود مي گيرد و مي شويد و برق مي اندازد و رعدي در دوردستها مي تركدو همه چيز در آني خيس و و آبچكان ميشود . زني برگي بزرگ را چونان چتري بالاي سر گرفته و به سمت سر پناه مي دود و به نپالي چيزي مي گويد كه نمي فهمم !
(0) comments
Wednesday, November 12, 2003
 

كروكوديل - پارك ملي چيتوان
photo : abbas jafari



photo : abbas jafari


tara
photo : abbas jafari


چيتوان
photo : abbas jafari


صبح در دره چيتوان
photo : abbas jafari


seramanesteri
photo : abbas jafari
(0) comments
Tuesday, November 11, 2003
 

taruhome
photo : abbas jafari


mam
photo : abbas jafari


family
photo : abbas jafari


tamserko
photo : abbas jafari


bedonbaltavoos
photo : abbas jafari
(0) comments
 
اكنون در پخارا هستم شهري در غرب كشور نپال از پارك ملي چيتوان آمده ام اما هنوز نتوانسته ام مطالبم را برايتان آماده كنم آنچه مي خوانيد حكايت چند روزي است كه از ميان يادداشت ها به خاطر آوردم و ديگر باقي بقاي شما !
عباث!
كاتماندو

شهر در خواب است و جزسپوران و سگان كسي هنوز به كوچه ها نيست. سگان خسته از سگ دوي هاي شبانه و رفتگران كه خواب آلوده جاروب بر صورت آبله رو كوچه ها مي كشند . كوله بر دوش به انتظار مي ايستم تا قرار به جا آورده باشم و پس خسته از به انتظار بر در گاهي مي نشينم تا سپيده بر مي دمد و روزي ديگر از پشت كوه هاي جنگل نشان شهر سر مي زند. شهر بودا با همه فقر و زيبايي اش مي رود تا روزي ديگر را تجربه كند و زندگي اينچنين در گوشه اي از دنيا آغاز مي گردد در ذهن جستجو مي كنم؛ پو ؛ پسرك بازيگوش تبتي آن بالا ها بر فراز فلات پنج هزار متري تبت به اكراه از زير لحاف پوستي اش تن بيرون مي كشد تا گوسفندان را راهي كند بدآنجا كه چشمه در خم دره اي تنگ بيرون نيامده يخ مي زند و اين تنها جايي است كه ميتوان از غفلت سرما آبي يافت تا گوسپندان را سپيده دم سيراب كرد . فكر مي كنم به ؛ پما ؛ دخترك زيباروي اهل تينگري در دامنه هاي شمالي كوه اورست كه اكنون سپيده بر مي خيزد تا يخ را بشكند و كوزه را آب كند اما پيش از آن بايستي به راست و ريس كردن اجاق بپردازد . فكر مي كنم به مانك جواني كه با زنگ و نيايش لاماي پير بر ميخيزد تا هفت كاسه آب به نشانه هفت تن كه نخستين بار بودا را ياري كردند پيش پاي مجسمه زرين بودا نهد . و اينچنين صبح زاده مي شود از پس صبحي ديگر و زندگي چونان گويي از انرژي در ميان دستان نرم جوان تبتي در حال ورزش دست بدست مي گردد و اينك گوي زرين خورشيد و اينك ماشين كه از راه مي رسد و صبح و سفر با هم آغاز ميشود.
جاده در كاتماندو يعني چاله . يعني مشتي شن گل سيل آورده و بوق!يعني خطي كه جنگل را از دره مي برد جاده در نپال يعني هراس از سقوط به دره اي كه در قعر آن رود خانه اي كف بر دهان آورده و مي غرد و مي رود و اينچنين مي رويم و روز حالا ديريست كه در روستاهاي حاشيه شهر آغاز گرديده است . چهره آدم هاي شهر انگار هزار تفاوت با انسان روستايي دارد آنها كه در پي يافتن كاري به شهر كشيده اند خانمان خويش را اگر پولي هم از اين گذر يافته باشند اما آن اعتمادي را كه مرد روستا مرد زمين و خيش و شخم و باغ و زن مزرعه و كار و درو در چهره دارد با خود ندارند اينجاست كه مي بيني چهره فقر در شهر و روستا به دو گونه است آن كة در شهر است .چشم بر نگاه و دستان آمدگان و روندگان دارد تا به تمناي كاري يا باري او را به كار بخوانند و گر نه تمام روز به انتظار و در انتظار فردائي كه هيچ معلوم نيست كه از امروز بهتر باشد ! مرد بي خيش مردي بي خويش نيز هست و آنكه در روستا به كار شخم و درو ست درخت وار ايستاده است اگر چه كم بار اما بي بار هم نيست و سرخوش از ريشه اي كه در زمين دارد دستانش در باد درختان ميوه مي چيند و دختركانش بر علوفه و وجين و همسرش بر كنارة مطبخ و پسركش در كشاكش با بره ها و گوساله و آبي كه از فراز مي آيد با خود بركت مي آورد و گر چه گاهي هم سيل اما سيل و صاعقه مي گذرند و درخت مي ماند و به شكوفه مي نشيند و بار مي دهد و زمين بازاز خوشه هاي تسامپا سبز و زرد مي گردد و كندو ها پر ميشود و مرد با دل قرص بر زمين راه مي رود و مي خند و زير آفتاب ظهر به تماشاي زن مي نشيند و خورشيد از آن بالا به زندگي لبخند ميزند !
جايي جاده به انتها مي رسد .ايستگاه . هميشه جايي است براي سوار شدن و جايي است براي پياده شدن و پس به انتهاي راه رسيده و پياده مي شويم اما راهي ديگر پيش پايمان گشوده ميشود اين راهي خيس و خروشان است !كه آغاز ميشود از اين جاي مسير را بر روي آب طي خواهيم كرد . پارو زنان بايستي از فراز و فروز قله موج ها گذشت هر چه آرام تر عميقتر و هر چه عميق تر ساكت تر و هر چه ساكت تر خطرناك تر همه چيز هاي لازم بايستي نخست براي حفظ از خطر خيس شدن در پلاستيك پيچانده شوند و آنگاه در بشكه هاي كاملا آب بند ي شده بسته بندي شود تا حتي در صورت واژگوني احتمالي قايق آسيب نبينند .و سبك بايستي بود و آماده تا هر گاه كه قايق به موجي افتاد با پارو زدن ها ي مداوم آنرا متعادل نگاه داشت و گذشت و مي گذريم اينچنين و ساعتهاست كه بر آب خروشان رودخانه تريسولي مي رويم و آب ما را با خود مي برد پيچان و خمان و مي گذريم از خم دره ها يي كه درختان جنگل هاي دو سوي بر آن سايه كرده اند و گهگاهي كومه اي و يا كه كلبه يا كه موزستاني يا مزرعه اي كه غالبا از هراس سيلاب هاي قبل و بعد از مونسون به بالادست ها كشانده اند . عقاب ماهيگيري از فراز سر ما رود مي گذرد و ما نيز مي گذريم و در كناره رود خانواده فقيري كه به كار طلا شويي شن هاي بستر رود خانه را ميپالند و چند تني به ماهيگيري مشغولند و ما گوش به فرمان ناخدايي جوان كه به گاه گرداب و موج با لهجه نپالي به انگليسي فرمان مي دهد پارو بزنيد ! و هر گاه كه موجي مي رسيم يا به تنگراهي كه هر يك براي خويش نامي دارد غلغله اي در مي گيرد همه به تكاپو مي افتيم قايق بر فراز موج ها مي رود و فرو مي افتد و باز بالا مي رود و كج مي شود و آب به همه چيز مي پاشد و دمي بعد كه موج فرو مي نشيند يا كه از آن مي گذريم همه خيس وخسته فرياد مي كشيم و اينچنين شادي خويش را از غلبه بر موجي يا گردابي بيان مي كنيم . و با اين تمرين روح كار جمعي رادر خود زنده مي گردانيم.
رود تريسولي جرياني شرق غربي دارد از دره هاي سرد و عيق هيمالاي برزگ از بخش گانش هيمال و هيمالاياي لانگ تانگ سرچشمه مي گيرد و پس از عبور از فراز و فرودي با رودي كه از زير درياچه پخارا مي آيد در شصت كيلومتري كاتماند و به هم مي پيوندد تا در نهايت در اقيانوس هند آرام گيرد چون ما كه ساعتي است كه بر شنهاي ساحلي آرام گرفته ايم. خيس و خسته كه به گرماي كيسه خوابي خشك و فنجاني قهوه تلافي ميكنيم و ديگر ماه . ماه بزرگ و دوست داشتني كه از پشت درختان دور آرام خود را بالا مي كشد و رود خانه تريسولي كه اينجا آرام و عميق مي گذرد و در دوردست هــــا كه مرغي به شب مينالد .
..........نمور و شبنم آلوده و پيچيده در لحاف مه اين صبح است كه اينچنين لخت و كسل از شيب تند دره پايين مي خزد .و اينچنين روز در حاشيه تريسولي آغاز مي شود بي آنكه رود لحظه اي از تقلا تن وا داده باشد . رود همچنان در هم پيچنده و رونده به تماشاي قايق خواب افتاده بر كناره شني ساحل مي گذرد. موج مي گذرد آب مي گذرد . هر قطره را پنداري پيغامي است اگرچه سرد از برف هاي هيمالاياي سترگ براي اقيانوس خفته ي هند يا نه هر قطره را شتاب از آن جهت كه در دريا در اقيانوس آرام گيرد و زير آفتاب سوزان تن بر تن بغلطاند تا گرما تا نور باز سبك و سبكترش كند تا باز به آسمان برگردد تا باز دانه برفي شود بر نشسته بر گيسوان باد تا باز تكانده شود بر دامان كوه تا باز بلور يخي شود تا باز دست مهربان آفتابي از خواب بيدارش كند تا باز جاري شود تا باز بر دست و دامان كوه بغلطد تا رود شود تا بشود تريسولي تا باز ما قايق هايمان را چون؛ كل بادام‌ ؛ بر او بيفكنيم و تا باز راهي شويم كه راهي ميشويم و چه ميشود كرد با اين كردار روزگار ؟!
آب هنوز سرد است اما چاره چيست اولين موجي كه به درون قايق مي پاشد هشيارمان ميكند سرما را با خنده سر مي كنيم و گاه تن لرزه ها را به زير دندان مي جويم ! و بي آنكه به رويمان بياوريم سرما ي آب رود آرام آرام با تلاش عضلات گرم به فراموشي مي گرايند و ساعتي بعد كه به موج هاي تنگراه مي پيچيم چنان گرم شدةايم كه نياز به آفتاب را ازخاطر برده ايم . رود مي گذرد و ما مي گذريم و هردو رونده و جاري بر دره هاي تريسولي و آوازو خنده تا آن گاه كه باز موجي موجهايي مارا به تقلايي نفس گير در گير كنند . حوالي ظهر به دو راهي پخارا مي رسيم راهي در جنوب به چيتوان مي رود و راهي در غرب به پخارا و در زير پلي راه را به سمت جنوب پارو مي زنيم آنجا كه به سرعت از ارتفاع كاسته ميشود و دره ها باز تر و باز تر مي شوند و دمي بعد رود خروشان تريسولي به بستر آرام رودي خاموش و عميق بدل ميشود و آن قدر وسوسه انگيز كه پارو رها مي كنيم و آئينه آب مي شكنيم تا تن در آن فرو بريم .
وقتي كه عصر مي رسد سرخوش و سير از تلاش و تلاطم لقمه اي به دهان مي بريم و تن هاي خسته از آفتاب و آب را به ماشين مي سپاريم تا ما را به چيتوان برساند .

(0) comments
Sunday, November 09, 2003
 

اورست
photo : abbas jafari


rafting
photo : abbas jafari


tebetlake
photo : abbas jafari

(0) comments
Wednesday, November 05, 2003
 

خوشه چينان
photo : abbas jafari
(0) comments
 

باز هم فلات
photo : abbas jafari
(0) comments
 

falat
photo : abbas jafari
(0) comments
Tuesday, November 04, 2003
 
گيانتسه Gyantse

شهركي كوچك تكيه داده بر تپه هاي اطراف كه قرن ها پيش به دستور والي ايالت بر فراز آن قلعه اي ساخته اند كه از درو دستها پيداست و پيش از آن در سال 1427بزرگترين استوپاي تبت در ان جا طرح ريزي و ساخته شده بود اكنون قسمت قديم شهر در داخل حصار طبيعي محاصره گرديده است و خانه ها بر سر كول هم سوار و مردم آنها كه قديميتر نزديكتر به استوپا و موخر ترين ها به بيرون حصار كوچيده اند شهر در سايه هولناك صخره اي كه امپراطور دران مي زيسته است زندگي خويش را بي فراز و فرود مي گذراند و تنها خاطره اي از تهاجم و دعوا بر سر تصرف قلعه عظيم به توسط قدرتمندان صده پيش ( انگليس و روس ) را در حافظه خويش مرور مي كند تنها حسن اكنون وجود قلعه ان است كه وقتي از تنگناي كوچه هاي تنگ و كثيف گيانتسه به تنگ مي آيم از انتهاي كوچه اي بي صدا خودم را بر روي شانه صخره اي كوه بكشانم تا نفسي تازه كنم و زير افتاب نيم روزي آرام آرام ازيال تند آن خودم را به پشت قلعه برسانم و در نهايت از صخره اي كوتاه به روي ديواره كهنه قلعه بجهم . زني زائر كه چرخ دعايي در دست و تسبيحي درشت در ديگر دستش دارد با چشماني اگر چه تنگ اما گشاده از تعجب به رويم لبخند مي زند و چيزي به زبان تبتي مي گويد كه نمي فهمم اما همينقدر مي دانم كه لابد دارد ميگويد مگر قلعه در ندارد! وحتما دارد! حتما . قلاع هميشه از ترس تهاجم طراحي و ساخته شده اند وترس را مي توان در پشت ديوار هاي بلند قلعه ديد كه در اتاقك هاي كوچك پشت بارو ها هنوز هم نگران تهاجم است . اما نه اكنون در چنين ظهري هيچ تهاجمي بر قلعه اي چنين آرام روا نيست ! گوش مي دهم از پس قرن ها صداي فرمان جنگ . هياهوي سربازان به اجباربه جنگ آورده شده و چكاچك سر نيزه ها و شمشير ها و افتادن ها و و بر نخاستن ها و مردن ها و.. اكنون اما زندگي چه كند و چه رام در كوچه هاي شهر مي گذرد درختان پاي قلعه پاييز زود رس را به ياد مي آورند و سكوتي كه لاي برگ هاي زرد لانه كرده چه آرامش بخش است .

جريان سرخي پاي قلعه جاريست ! مانگ هايي بودايي اند كه براي نيايش عصر گاهي كوچه هاي تنگ را به سمت استوپاي كومبوم بالا مي كشند .پرنسسي نپالي كه زن پادشاه است بناي نخستين بزرگترين استوپاي تبت را در اين جا پايه گذاري مي كند و اين حدودا در سالهاي 1427 ميلادي است او براي استوپاي كوم بوم چهار طبقه طراحي مي كند و بر بالاي اين چهار دو طبقه بعدا الحاق مي شود كه چشم هاي آرامش بخش بودا ناظر بر چهار جهت شهر بر آن كشيده شده است . مجموعا در آن صد اتاق وجود دارد اين اتاق ها هر كدام براي الهه اي در نظر گرفته شده اند كه اكنون هر كدام در خلوت نيمه تاريك اتاقشا ن غنوده اند و جز هنگامي كه زائري زمزمه كنان خلوتشان را بر مي آشوبد باقي در نيراوناي خويش غوطه ورند .
مجسمه ها اغلب جديد هستند اما هر اتاق علاوه بر مجسمه ديوار هايش نقاشي شده اند كه اغلب همان مجسمه را نشان مي دهند و به گمان من نقاشي ها با ارزشتر از مجسمه ها هستند و اصل و راهنماي خوبي براي ترميم كنندگان مجسمه ها كه اغلب مانك هاي جواني هستند كه در صومعه كنار استوپا به درس و زندگي مشغولند .
مرور ميكنم يكايك اتاق ها را به صبر و انديشه در هر كدامشان. شكيموني بودا sakaymuni (sakya Thukpa ) بوداي تاريخي است كه مجسمه آن در صومعه بزرگ و زيبا و همچنان خاموش غرق در طلا و تفكر
ديده بودمش اورا در سال هاي قبل از ميلاد گاتماGautama مي ناميده اند .
ـ Marmedze مار مدز يا ديمپاكارا كه قرار است بعد از بوداي تاريخ پيدايش شود و صد هزار سال بر زمين بماند .
ـ Opagme اوپاگمه يا آميتا باها كه در اينجا در حال مديتيشن قرار گرفته است.
ـTsepame سامپا – آميتوس كه با دستان سرخش در حالت لوتوس بر فراز لوتوسي بزگ نشسته است و لبخندي خاموش بر لب دارد.
ـMenlha منلها - بودايي كه خداي درمان است و هميشه ظرفي پر از دارو دردست دارد .
ـDhyane ديهاني بودا يا گياوا ري گانا
ـJampa جامپا يا ميترييا كه 4000 سال بعد از بوداي شكيموني به زمين باز خواهد گشت اين بودا معمولا ايستاد ه است و دستمالي به دورن گردن و به دست دارد
ـDrolma درولما يا تاراي سفيد كه الهه ايست مونث كه بيست و يك حالت از او مجسمه ساخته اند .
و دهها و ده ها مجسمه ديگر از بودا هاي گذشته و آينده جمعي از آنان زشت و جمعي زيباترند همه اين ها حتي زشت ترين و خشمگين ترين مجسمه ها همه آرامشي خاص در چهره دارند حتي آنكه خشمگين شمشيري آخته از نيام بر كشيده با خطوط و رنگهايش نوعي آرامش را به زائران خسته اهدا مي كند .
بيرون مي آيم از اتاقك ها و قامت راست ميكنم .و هوايي تازه را به درون ريه هايم فرو مي دهم آسمان آبي بي غبار و خورشيدي كه كج كرده است تا در پشت كوه هاي قهوة اي و خاموش فروغلطد .در ذهن و ضمير به خاموشي و خلوتي كه بودا ها و الهه ها دارند غبطه مي خورم . و مي انديشم آرامشي اين چنين را كجا مي توان يافت ؟ كجا ؟!
عباث !
(0) comments
Sunday, November 02, 2003
 

khalvateroshan
photo : abbas jafari
(0) comments
 

yak
photo : abbas jafari



kambalapass4794m
photo : abbas jafari


tibetyandog
photo : abbas jafari



stuopa
photo : abbas jafari
(0) comments
 

sobhbarfarazekorolapass
photo : abbas jafari


lalong la pass 5050m.
(0) comments
Thursday, October 30, 2003
 

behappy
photo : abbas jafari


lala
photo : abbas jafari


bazar
photo : abbas jafari


Nirvana
photo : abbas jafari
(0) comments
 
سه شنبه 6 آبان ماه برابر 28 ‏اكتبر‏‏ 2003

كشتزار هاي زرد و رخسار هاي سوخته به آفتاب اين بلندي ها و خرمن ها و خرمن ها و خرمن ها تا كه هر كه كاشته بردارد و خورد زمستان به انبار و كندو و دل ها قرص وكرسي ها گرم و چراغ ها روشن تا باز بهار بيايد و شور كشتزار شوري در گرفته است در كشت زار هاي دشت مرتفع گيانتسه gyantse و محصول كه برداشته شد كشتگر پير دست همسر زخمتكشش را خواهد گرفت تا براي زيارت بودا راهي شود راه زياد هم دور نيست از دشت تا معبد را مي شود با اسب به نيم روزي طي كرد و ظهر را در زير سايه بيد هاي ساحل رود آرام و بي تلاطم نايانگ چو nayang cho سركرد و آنگاه براي نيايش عصر گاهي به معبد بودا رفت.
معبد كهن كه ششصد سال پيش بدستور فرماندار دزونگ بر پا شد اكنون بزرگترين استوپاي كشور تبت محسوب مي گردد داراي چندين بخش بود كه پس از تسلط مائويسم بر كشور بخش هاي زيادي از آن تخريب گرديد اما تالار گردهمايي آن كه كهن ترين متون تبتي در آن نگاه داري ميشود و استوپا كه بنام گيانتسه كوم بوم ناميده مي شود از آسيب در امان مي ماند واكنو همه روزه زائران زيادي براي زيارت به اينجا مي آيند .
خورشيد كج كرده كه از پله هاي معبد پير بالا ميروم . در تاريك روشن ورودي كتابخانه راهب پيري كتابي به زبان انگليسي در دست دارد كتابدار پير همچون كتاب هايش خاموش و با نگاهي گرم همراهيم مي كند و وقتي از او در باره موضوعات مندرج در كتاب ها مي پرسم به پاسخ مي گويد همه چيز در اين كتاب ها نوشته شده از فلسفه تا علوم جديد جغرافيا و اتم! لبخند كه ميزنم كتابي نشانم مي دهد كه در آن راجع ْ به پرواز انسان وامكانات و احتمالات عملي شدنش مطالبي را نوشته اند . مي گويد تمامي اين كتاب ها نخست به زبان سانسكريت بوده اما همه آنها در طول اين ششصد سال به زبان تبتي برگردانده شده است .
كتاب ها هر كدام بر اوراقي كه تماما دست ساز هستند تماما يا بادست نوشته شده و يا توسط قالب هاي چوبي بر روي كاغذ ها چاپ شده است آن هم با دست و آرام آرام پي ميبرم به گفته هاي راهب ديروز كه ميگفت ؛ تا قبل از مائو هر خانواده اي كه بيش از سه فرزند داشت يكي را براي راهب شدن به صومعه مي فرستاد و از كودكي تا جواني و از جواني تا پير و تا مرگ برخي از آنان در صومعه زندگي و كار مي كردند . كار ؟ آري كار همه نوع كاري كودكان كار هاي سبكتر و جوانان كار هاي سخت تر و پيران نيز كمتر و كمتر كار تا بدانجا كه گاه راهبي جوان موظف به خدمت پيري بود كه جواني اش را در صومعه خدمت پيران كرده بود آن ها در صومعه بايستي كار كنند .درس بخوانند جغرافيا و رياضي و نقاشي البته ذوق هنر مرد راهب همه در نقش كردن زندگي بودا بر ديوار هاي صومعه و بر كتاب ها و پرده ها .... و اينچنين مي شود كه نقاشي تانكا امروزه هنر اصلي مردمان تبت است . رنگ هاي گرم و خالص همانگونه كه بر در و ديوار صومعه نقاشي ميشود بر پرده نيز مي رود و هر صومعه نيز ديواري بزرگ بر فراز خويش دارد كه اغلب مسافران آنرا همچون اكران سينما مي پندارند اما اين جايگاه نصب بزرگترين پرده نقاشي ماندالا يا بوداست كه فقط در مراسم اصلي بر ديوار آويخته مي شود و در غير از آن دو باره جمع و در انبار هاي خاموش و نيمه تاريك صومعه نگاه داري ميشود
گيانتسه كوم بوم در كنار معبد و كتابخانه قرار گرفته است اوج هنر نقاشي و معماري بوديسم در اين جا به تماشا گذاشته مي شود استوپا بر مبناي دايره و در پنج طبقه طراحي شده اما به گونه اي كه به مكعبي بزرگ در بالا ختم شود تا در بالا ترين نقطه در چهار سو چشمان بودا حكاكي و نقاشي شود تا باز بودا بر چهار جهت نظاره كند و پيروانش مدام خويش را در ميدان ديد او بدانند .صد اتاق در اين پنج طبقه طراحي شده است و هر اتاق را نامي است و هر نام مجسمه اي مخصوص به خود دارد كه در سكوت نيمه تاريك ششصد سال است كه هر كدام در كنج خلوت خويش خزيده اند و جز آن دم كه زائري خسته از راه مي رسد مدام در نيرواناي خويش غوطه مي خورند . مجسمه ها اغلب مدام با رنگ هاي تند و خالص مدام تازه مي شوند اما نقاشي ها آرام آرام در گذر زمان رنگ باخته است ووقتي خوب نظر مي كني مجسمه ها همان نقاشي هايي است كه بر ديوار كشيده شده و اين چون الگويي نقاشان صومعه را راهنمايي مي كند تا از اصل دور نگردند اما نمي توانم بفهمم چرا هر چه نقاشي ها تازه تر شده بودا ها زشت تر و چاق تر و امروزي تر شده اند .
از تنگناي تاريك اتاق ها و راه پله ها خود را بيرون مي كشم خورشيد عصر بلند گرم و تازه مي تابد خلوت و سكوت اين صومعه حسي را در من بيدار مي كند رو برويم درست بر فراز صخر ههاي دست نيافتني قلعه اي خود مي نماياند كه خوانده ام كه امپراطور دزونگ در آن ميزيسته است از پشت صومعه از شكاف شكسته ديواري هودم را به روي يال صخره اي كوه ميرسانم و در شيب تند با دستانم به صخره ها مي آويزم تا از راهي غير مرسوم وارد قلعه شوم. در زير پايم بخش قديمي شهر خانه هايي كه صاحبانشان به منظور نزديكتر بودن به صومعه تنگاتنگ در كنار بر روي هم !
بنا كرده اند پيداست و گاه شيب چنان تند مي شود تا نگران باشم كه اگر سنگي از زيرپايم فرو افتد بر حياط خانه ي فرو خواهد آمد . قلعه امپراطور بر فراز صخره بلند ششصد سال است كه ايستاده است تا كنون كه شهر گيانتسه به عنوان سومين شهر بزرگ تبت خود را بر پايه هاي صخره عظيم و قلعه اش پيچيده در آنزمان و اين زمان نيز از موقعيتي استراتژيك بر خوردار بوده است .در قرن نوزدهم بر سر تصاحب اين قله بين امپراطوري روس و دولت انگليس دعوايي فصل در گرفت.
عباث !
(0) comments
 
دو شنبه 5 آبان ماه برابر با 27 اكتبر2003

.......هزاران سال پيش پيش از آنكه بودا از هند به سمت كوهستان براه بيفتد پادشاهي از پادشاهان تبت به در خواست زن نپالي اش نيايش گاه كوچكي برفراز كوه مي سازد تا زن و ديگران به تقديس خدايان كوه و رود و خورشيد ماه در آن بپردازند و آنگاه كه بوداي مهربان از راه مي رسد تمامي مردمان استان تسانگ tsang به وي مي گروند و پادشاه دستور مي دهد تا بناي يكي ازبزرگترين معابد بوديسم را در كنار كوهي آغاز كنند (1447 ) و ايچنين است كه شيگاتسهshigatse دومين شهر تبت پايه گذاري مي گردد.
صومعه تاشي لونپوTashilunpo Monastery از آن زمان به عنوان يكي از بزرگترين مانستري هاي مذهب بوديسم هميشه مورد توجه بزرگان دين بودا بوده است دالايي لاماي سيزدهم با نام پانچن لاما (1937ـ1833)در اين صومعه درس مي خواند و بزرگ مي شود و اكنون بناي يادبودوي و سه تن ديگر از دالايي لاما ها زيارتگاه پيروان دين بودا است كه همه ساله از همه سو خود را بدين سمت مي كشانند .
صبح كه براه زديم در شرق جز آفتاب و خاك پيش رو هيچ نداشتيم و عبور از گذرگاه نه چندان دور اما بلند تسو لا Tsua la - 4500 m. ما را سرازير دره اي كرد كه يكي از مهمترين معابد بودايي در آن قرار دارد . نرسيده از راه به خيل زائراني مي پيونديم كه زمزمه كنان چرخ هاي دعا را مي چرخانند و يا بر زمين مي خزند تا خود را به قلب معبد يعني آنجا كه مجسمه زيبا و خاموش و خفته در سكوت و رنگ و طلا ! برسانند .با آنان همراه مي شوم وصله اي ناجور در خيل ردا هاي سرخ ونارنجي و جمع مرا با خود مي برد غرق مي شوم در نيايش بي پيرايه پيران و خرد سالاني كه با نذر شمعي يا روغني يا كه شالي و مشتي برنج ياكه آرد جو تلاش مي كنند تا خود را به بودا نزديكتر كنند و از وجودش آرامش را و نيروانا را طلب كنند. آن بالا در بلند ترين نقطه بودا در تالاري نيمه روشن در سكوت خويش غنوده است و چشمان آرامش بخشش و دستش را كه به نشانه پند آموزي بالا گرفته است همه را نا خود آگاه به آرامش مي رساند اما در من چيزي آين آرامش را به هم مي زند . هيجان رسيدن به آنچه از قبل در رويا ها ديده بودم . آن سكوت مهربان و آن فضاي آرامش بخش در زير نور شمع ها نذري و ميان نجواي زائراني كه از دور دست ها آمده اند............................صداي زنگي مرا به خود مي آورد . راهبي جوان با علامت سر مي فهماندم كه زمان نيايش راهبان فرارسيده اسـت . باز مي گردم از درون راهروها و پلكان نيمه تاريك راهبان نحوا كنان و هماهنگ بالا مي آيند و من فرود مي افتم بي خود ! وازدر گاه بيرن را مي نگرم و كبوتر ي آرام بر كنار مجسمه ي اژدهايي كوكو مي زند !
عباث !
(0) comments
 
يكشنبه 4 آبان ماه برابر با 26 اكتبر 2003

نايلام شهركي است افتاده بر حاشيه جاده دوستي اين جاده را كشور چين و با همكاري نپال براي تردد مسافران و بخصوص توريست ها ساخته اند نامي دهن پر كن دارد اما گاه عرض آن از عرض ماشيني هم كمتر است! آن هم در شرايط مشرف به پرتگاه هايي كه عموما برودخانه اي وحشي ختم مي شود از اين جا به بعد جاده بر فلات تبت ميرود و مدام ارتفاع مي گيرد صبح سردي بر همه جا سايه افكنده و سوزي از بلندي هاي برف گير كوه همه جا را در خود مي پيچد و آب يخ زده و رستوران متلاطم از جماعت خواب زده و ارتفاع زده و گرسنه است و دختركان رستوران كار مدان و بي تدبير و گشنه ها هريك به زباني در خواست خود مي گويند و دختركي كه فقط زبان اشاره مي داند براي همه سر خم مي كند بي آنكه كسي از دست او لقمه ناني بستاند . نانم را لوله مي كنم و چايم را سر مي كشم و بيرون مي زنم به تماشا ي لاايلام و چيزي عوض نشده به گمانم !!همان كه بوده چه چه امپراطور و چه مائو هيچكدام كاري براي اين خلق نكرده اند اما چرا مائو كه آمد اول از همه تبت را به امپراطوري الحاق كرد و اين خود سر آغاز فتنه اي بود تا به بيرون راندن يا فرار دالايي لاما بينجامد واز آن زمان ديگر همه چيز براي اين جماعت زير پرچم سرخ معني مي يافت ومائو تنها چيزي را كه اين جماعت داشتند يعني حق نيايش را نيز از آنان ستاند و اكنون ديگر هيچ ندارند . اما چرا تا دلتان بخواهد ژاندارم دارند و پليس چك و ! هزار راه بندان ديگر با همه آن قرطاس بازي هاي مرسوم در نظاميگري وقتي كه از لايلم بيرون ميزديم دو ژاندارم جوان در دو طرف درواز ه خبردار ايستاده بودند و در آن سوز سرد چهار هزار و اندي متر چنان خبر دار ايستاده بودند كه نمي دانم كه آب دماغشان را پاك مي كرد !
مرتفع ترين فلات دنيا زير پاهايمان گشوده ميشود همان شگفتي هميشه در رنك و جادوي چشم انداز هاي بيكران تصاوير برايم نا آشنا نيستند هزار بار آنها را در كتاب ها مرور كرده ام و آخرين بار چند روز پيش در كاتماندو در كتابخانه اي به يافتن اطلاعات بيشتر براي چندمين بار به تماشاي كتاب رووف آو د ورلد نشستم كه اين فلات مرتفع و پهناور را به تصوير كشيده بود.
سكوت پهناور دشت مرتفع را آنچنان آرام مي گذريم كه آنتيلوپ هايي كه در سمت چپ جاده مي چرند از گذار ما بي خبر مي افتند و به تماشايي بسنده مي كنم و مي انديشم چه را مي چرند در اين برهوت سرد بي علف اما نه هزاران سال است در اين پهنه زيسته اند و گاه به كمان مردي تبتي از پاي افتاده اند و گاه از سرماي زود هنگام جان بدر نبرده اند و اما مانده اند و زيسته اند هنوز زندگي را . بودن را و لب بر علف و آب سپردن و دويدن را مزمزه مي كنند زندگي با همه سختي هايش و سردي هايش چه زيباو تمام نشدني است پنداري اين بالا !
سايه هاي تند با بالا آمدن خورشيد رنگ مي بازند و تلاش من در گرم كردن باطري هاي دوربين ميان انگشتان يخ كرده ام نتيجه مي دهد و نخستين عكس را ازفلات مي گيرم افسوس كه ديگر از آنتيلوپ ها خيلي دور شده ايم .
گردنه را پيش رو داريم بر فراز گردنه از دور پارچه هاي رنگارنگ دعا در باد مي رقصند و دعاي مومنان بودا را در آسمان مي پراكنند به كردار مرسوم هر تبتي كه از فراز اين گردنه مي گذرد پارچه دعايي بر آن مي آويزد و اين چنين است كه هميشه پرچم هاي تازه و خوشرنگي جاي پرچم هاي آفتاب زده و باد برده را مي گيرند كه خود نشان از فراواني زائران و گذرندگان اين معبر سخت دارد .باد مي وزد و دعا ها و رنگ ها را تا بيكران دور آبي آسمان تا برفهاي شيشا پانگما تا لانگ تانگ هيمال تا فراز همه قله هاي بي نام ونشان تبت با خود مي برد و كوه بركت مي يابد و گنج هاي بركت برف ها بر كوه ها مي مانند تا آب بر دره ها جاري شود تا بركت زمين را در بر گيرد تا درخت ميوه دهد و باغ هاي دره مودي كولا از بركت انباشته شوند و و بوته هاي ماري گلد شكوفه دهند و تا باز دستي دستاني آنان را گل هاي زرد خوشرنگ را به نخ كشيده و از آن گردنبدي فراهم كند از براي زيور و آيين كه نه تنها مردان و زنان كه سگان و گاوان نيز بدان آذين شوند و تيهار گرامي داشته شود .تا تيهار بهانه اي شود براي تقديس زمين و براي بركاتش و براي سپاس آن چه بر زمين مي رويد ومي بالد و به تخم مينشيند و بركت مي يابد و نان مي شود و نان كه براه شد عشق از راه مي رسد و اينچنين است راز ماندگاري و پايبندي آناني كه به زمين و به آب دل بسته اند و بركت از او مي يابند و فراواني ازمدد بازوان خويش وياري الهه برف ها :چومولونگمـــــــــــا!
شيشاپانگما تنها قله هشت هزار متري كشور تبت در فراز گردنه خود مي نماياند با انباشت برف ها و يخ هايش كه اكنون در زير نور آفتاب ظهر برق مي زنند هر چند شكوهي خيره كننده دارد اما بايستي آنرا گذاشت و گذشت كه سوز سرد مجال هر كاري را مي ستاند براه كه مي زنيم در كناره راه قهوه خانه اي بدرون مي طلبدمان ! تشنگي و سرما بهترين بهانه است بدرون مي خزيم و چاي تبتي براه است مخلوطي كه تا مجبور نباشيد آنرا سر نخواهيد كشيد! تركيبي از چاي شير و كره ياك بعلاوه نمك ! و چنان طعم تندي دارد كه عليرغم تشنگي ابرو در هم كشيده مي بايستي فرو داد . رسم ميهمان نوازي تبتي حكم مي كن تا پس از خداحافظي نيز صاحب خانه باز فنجانت را از چاي پر كند و اين بدان معني است كه صاحب خانه منتظر است تا كه دو باره باز گردي .هم من و هم او مي دانيم كه كه باز نخواهم گشت ! كه مي داند آيا ؟!
كمي جلوتر شكوه چشم انداز ها به غايت خويش مي انجامد بر فراز فلات مرتفع كوه كوه ها سر بر كشيده است چومولونگمـــــــا و يا آنچنان كه ديگران مي نامندش ساقاراماتا يا نام بي مسماي اورست( تنها بخاطر آنكه او كشفش كرده و از سمت و سوي خاندان فخيمه انگليس اجازه مي يابد تا نام خويش را بر بلند ترين كوه جهان بنهد ) اماكوه نشينان بومي آنرا چومولونگما به معني الهه مادر برف ها مي شناسند و در كنار چومولونگما كوه چوايو با هشت هزار و دويست و يك متر سر بر كشيده است و آنسو تر ماكالو با هشت هزار و چهار صد وشصت چهار متر خود نمايي مي كند .
هوا بسرعت در هم مي پيچد و كوه هاي بلند در ابر رو پنهان مي كنند و پس دو باره فلات بزرگ زير پايمان گسترده مي شود و راه كه بي انتها مي نمايد و انگار نمي خواهد كه تمام شود . اما نه در خم دره شهركي نمايان مي شود كه قرار است شب را در آنجا به سر بريم هر چند اين دره ازخيلي از كوه هاي جهان هنوز بلند تر است ! لاتسهlatse با چهار هزار و پنجاه متر ارتفاع اطراق گاه شبانه مان خواهد بود .
وديگر آنچه ازلاتسه به خاطر مي ماند غروبي سرخ و ستاره هاي شسته ي شب است و نجواي نيايش راهبي كه شب را با زمزمه هايش به سپيده پينه مي زند .
عباث !
(0) comments
Saturday, October 25, 2003
 

mandala
photo : abbas jafari
(0) comments
 

tihar
photo : abbas jafari
(0) comments
 

sado
photo : abbas jafari
(0) comments
Thursday, October 23, 2003
 


( *Namasteh!!)

.........بودايي ها هندو ها .ومسلم ها حتي اگر جمعيتشان سه درصد نپالي ها بيش نباشد آنچنان در كنار يك كنار آمده اند كه باور نكردني است . بيشتر به خصال همند نه به دين هم . پنداري در ژن و جغرافياشان دعوا مفهومي ندارد ياعصبيت .گذار و عبور اين سال ها و بار ها به ياد ندارم گلاويز و پرخاشي از هيچكدامشان . درشلوغي خيابان فقط اگر حوصله شان سر برود يا كه عجله داشته باشند بوق مي زنند و چه بلند اما كسي را نديدم كه از كوره در برود و اين شلوغي و تنگي هاي نفس گير كوچه ها و خيابان هاي بعضا خاكي نيز به مسالمت و تحمل چه برايشان عادي شده و انگار نه كه بايستي چنين باشد و بس و چيزي كه غريبتر مي نمايد تنگي كوچه هاو خيابان هاي پر آدم و فراوان سگ هاي تبتي كه لاي جمع و ماشين مي لولند كم ديده شده كه ريكشايي به ماشيني بمالد يا سگي دمش را زيرپايي ناديده بي انگارند .

استوپا !(1)

چشمان بودا بر فراز گنبدي سپيد و بلند اما محصور به ساختمان اي كنار شهر مهمترين بنا و سمبل نپال است همان چشمان آرامي كه در زير سايه پارچه هايي رنگاررنگ از تابش آفتاب مصون است و در چهارجهت مكعبي خويش به چهار سو مي نگرد . و در هر سو كه مي نگرد آرامش را با خويش بدان سمت مي برد آرامش عميقي كه در بيننده اثر خويش را مي گذارد و وادارت مي كند تا آرام باشي . .تا خودت باشي .خود خودت . خيلي ها را مي شناسم كه به اين جا مي آيند تا خودشان باشند فارغ از همه بايد و نبايد ها حتما كه نبايستي هيپي باشي و ماري جوانا بكشي . نه خيلي ها مي آيند تا دمي خودشان باشند بي قيدي در پوشيدن و خفت و خورد .از همه دار و ندارشان به كوله پشتي و كيسه خوابي و عصايي بسنده كرده اند و شب بركنار ساحل رودي يا دامن كوهي يا سايه درختي چادرشان را بپا كنند . چايشان را سر بكشند و زير آفتاب به هيچ چيز فكر نكنند راز شلوغي و پر طرفدار ي اين سرزمين اين است بي آزار براي توريست و سرشار از نعمت براي بوميان .مسافران كه مي آيند با خودشان پول مي آورند و خرج مي كنند و باربر و شرپا(2) و شرپاني(3) . كشاورز و همه وهمه از اين خوان نان خويش مي برند پس آن به كه آرامش آنرا كه به فرار تن به اين دور ها كشانده بر نياشوبند اينجا حتي پليس ها هم لبخند مي زنند و سلامت مي كنند !!

آن چشمان آرام همه را به آرامش كشانده است و وقتي نگاهش مي كني چيزي تازه تر كشف مي كني آن صورت مهربان در خود دهاني ندارد و بر جايش گوشي روييده . اشارتي . تلميحي به اينكه خاموش باش و بشنو ! اما كسي كه سخن نمي گويد. گهگاهي بانگ زنگي شايد آن هم به نشانه ياد كرد خدايي يا خداياني و بس يا كه چرخش چرخ دعايي زمزمه نيايشي به زير لب راهبي پير يا جوان :

ا وووووووووم ماني پمه هام م م م م 00(4)
و خود اين راز بزرگ بوداست كه دايم وردي را مردم به يادش زمزمه مي كنند همان كه در نيايش و رقص يكي است .

بودا مي گويد با چشمانش با آن گوش ميان صورتش . .....

؛ گوش كن

بــــــاد مي آيد

گوش كن برف مي بارد

گوش كن

رودخانه را

دريا را

گوش كن درونت را

در سكوت درونت كسي . پرنده اي . حلزوني شايد . يا كه پروانه اي در پيله از تو چيز ها مي داند . هيچ به او گوش داده اي ؟ ساكت باش .....گوش كن!











ـ* به معني سلام و خداحافظ در همه جا

(1)ـStupa معبد بودايي ها غالبا گرد كه بالاي آن مكعبي است كه چشمان بودا را برآن نقاشي يا حك كردة اند





Sherpa ـ مـرد كوه نشين كوتاه قامت و پر استقامت و قوي يكي از همينان بود كه سالي پيش قله اورست را به كـــمتر از دوازده ساعت بالا رفت !!

Sherpaniـ شرپاي زن

(4) ـ ذكر بودايي به معناي درود بر جواهر درون لوتوس ( بودا )

(5) ـ كشور پادشاهي نپال با وسعت 147181 كيلومتر مربع محصور بين دو كشور هند در جنوب و چين و تبت در شمال و در شرق به سيكيم و بوتان با 22 ميليون جمعيت قرار گرفته است زبان رسمي آن نپالي است كه از سر شاخه هاي زبان هندو اروپايي مي باشد .مردمان نپال از شصت و يك نژاد و به هفتاد زبان و لهجه حرف مي زنند بوديسم و هندو دين هاي اصلي اين مردمان است اما اقليتي سه درصدي نيز كيش مسلماني دارند.نپال تنها 0.1% سطح كره زمين را اشغال كرده است اما دو درصد گياهان جهان را در خود دارد و هشت درصد پرندگان جهان را با 848گونه. با پانصد گونه پروانه و ششصد گونه گياهي و سيصدو نوزده گونه اركيده !!در اين جغرافياي كوچك بلند ترين كوه جهان با ارتفاع 8848 متر واقع شده است و 8 قله بالاي هشت هزار متر از چهارده قله بالاي هشت هزار متر جهان درقسمت شمالي اين كشور قرار دارد.

در كشور نپال دو ميراث جهاني نزد يونسكو به ثبت رسيده است :

اورست نشنال پارك با وسعت هزار و صدو چهل وهشت كيلومتر مربع

پارك سلطنتي چيتوان با 932 كيلومتر مربع

علوه بر اين شش نشنال پارك و چهار پارك حفاظت حيات وحش و يك شكارگاه در اين كشور ثبت شده جهاني هستند

88888888888888888888888888888888888888888888

پـــا تان !


باز خلسه و سكوت بودا بيرون ميكشم خود را و به سمت پاتان براه مي افتم سرازير شهر به شلوغي آغشته است و خاك و دود و نشان راه رودخانه ايست كه عبورازپلي اشارت به اين دارد كه از خدايان به سمت خاكيان مي روي و رودي ميانه اين دو كه نپالي ها آنرا باگماتي مي خوانند

رودخانه پاگماتي بودا را از پادشاه جدا كرده است كثيف و كناره اش پر زندگي پر فقر و پر از سگ و آشغال و اين تنها چيزي است كه فاصله بين بودا و پادشاه را پركرده است . زندگي در لايه هاي شهر مي طپد گرچه محقر اما چشمان مردمان شهر را نوعي رضايت از سر پذيرش تقدير پنداري پر كرده !همزيستي مسالمت آميز در همه چيز و همه جا عيان است گاوي كنار خيابان و گوساله اش چنان از سر بي خيالي تن به آسفالت خيابان و سر به سنگ پياده روسپرده و به خواب رفته و بوق هيچ ماشيني كه از چند سانتي اش مي گذرد كسالت ظهر را از او نمي ستاند!
abbas
katmandoo
24 oct.2003
(0) comments
Wednesday, October 22, 2003
 
..........پاهايم از زمين كنده است اما سرم در آسمان نيست . نه ديروز . نه فردا . فقط اكنون . پر يا خالي فرقي نمي كند !!آن پايين زير نور آفتابي كه تازه نيست لنجي سينه ي صاف دريا را شخم مي زند .و ساكت مي گذردتا خواب دختران خفته دريا را بر نياشوبد . ذهن به پريان دريايي مي كشد و عقل از تجارت بردگان جديد خبر دارم مي كند لابد باز در طبقه زيرين لنجي دختركاني به اسيري و بردگي تن به شيخ نشين ها برده مي شوند ! سر بر مي گردانم .چه مي توانم كرد به جز اين ؟
اسكله در زير بال هواپيما خودي نشان مي دهد و زير لب شعري باز مرا مهميز مي زند :
وكشتي ها و كشتي ها و كشتي ها
و گشتي ها و گشتي ها و گشتي ها
و بردن ها و بردن ها و بردن ها
و خوردن ها و خوردن ها و خوردن ها
مي دانيد كه چه مي گويم ؟! پيغمبري امي وباقياتش كتاب و مشتي عرب لميده بر مخده هاي بي خيالي و خيال تنها راه به حرمسرا مي كشد اما نه . كه يافته اند چاره كار را. لميده اند اما پول پارو ميكنند و مست از باده ي نفت بر قليان هايشان پك مي زنند و از گوشه چشم برعملكرد مديران غربي شان نظاره مي كنند .قياس مي كنم و چيزي از ذهنم مي گذرد :
مي روند و ................مانده ايم!!
مانده اند و ...............مي رويم ! بروم . مي روم .مي گذرم از سر همه آنچه اين مدت نرفتن سنگينم كرده است و گم مي كنم خودم را در ميان شلوغي تا خستگي سفر را در تازگي فنجاني چاي تازه كنم .

كاتماندو- بيست و هشتم مهر ماه 82

سبزي دره ها به آبي آسمان پيوند خورده است . و سپيدي تكه ابري به ياد م مي آورد كه هنوز ميانه آسمان و زمينم . كردار هميشه روزگار !تن به تمنا به زمين مي كشاند و روح به نمي دانم كجايي. كه هر جا كه باشد مي دانم كه آسمان نيست !و در تلاقي آسمان و زمين هيمالاياي ستـــــــرگ سر بر آورده است خاموش و سرد و سپيد . و هر به دريا رفته اي مصيبت توفان اين سكوت سرد را چشيده است .دائولا گيري .آناپورنا و اين هم ماچاپوچار كوه خدا !همه آشنايان منند . دو سالي پيش بود كه دوماهي از فراز و فرودشان گذشتم . خسته شدم سردم شد . داشت پشيمانم مي كرد همان تنبلي كه درون منست همان كه در درون همه ماست. يقه مان را درست سر بزنگاه مي گيرد . يقه ام را مي گيرد كه باز كجـــــا!!؟دلت خوش است انگار يا كه مفت پيدا كرده اي اين پول را مگر . خنده ام ميگيرد اينقدر اين حرفش بي اساس است كه خودش هم دلش نمي آيد آنرا محكم ادا كند همين جوري رد مي شود و غر مي زند بعد قيافه حق بجانبش را كه از دست مي دهد اداي بابا كلان ها را در مي آورد كه آخه جانم اينم شد كار كه هي بزني همينجوري بري قاطي برف و سرما و سر بالايي . رحمي كن به اين پاهاي بدبخت !اگه دادخواست همين پاها به جهنم نبردت . باشه برو به جهنم !!.
مي روم به جهنم ! به كاتماندو !!بي عدالتي از سر گوش اين جهنم دره مي بارد و فقر صيحه مي كشد و يك جايي بلاخره گريبان پاره مي كند .چيزي به نام آدم همان كه بر روي دو پا راه مي رود و چشمانش مي بيند !فقر را و غنارا . مي بيند كه در عصر . عصر چه ؟ (چه مانده است تا افتخاري شود پسوندي براي عصر) ميبند كه كثافت و فقر و چيزي بنام انسانيت در هم مي لولد و ميشود .....گلوله اي و ناگاه سر ميز ناهار خوري يقه پادشاه نپال را مي گيرد و بنگ و شش نفر خاندان سلطنتي جايشان را به يك باره مي دهند به بعد ي تا ......قصه باز دو باره شود !!
جهنم كه ديدن ندارد!؟ باز همان فضول هميشه ! نقاد همه ي لحظه هاي حتي خواب ميبيني كه اينجا هم گريبانت را رها نمي كند.... . وابهل . يله كن مرا .... داشتم از چه مي گفتم؟
هان رسيده بودم به ؛ ماچاپوچار ؛machapuchare كوه خدا در ميان مردمان دودسته ي نپال ازنگاه مذهب شناختي خدايان هندو و بوديسم هر دو در كوه خانه كرده اند و از همين روست كه صعود بر كوه ها خصوصا اين دو كوه شرايط خاص خويش را داراست . همين جوري كه نميشود رفت شرايطي دارد و آدابي !كوه هيچ كه نباشد پايينش . دامنه اش . يا حتي آن كمركشش. كمي مانده به برف و گاه حتي در برف جايي براي تقدس دارد مكاني زيارتگاهي معبدي كه اينجا يا به استوپا و يا مانستري اش مي خوانند و هر يك را آدابي است موافق آئيني . خواه هندو باشد و خواه بودايي . ماچاپوچار كوه خداست در آيين بودا همچنان كه ؛ گـوري شانكار Gauri Shankar خانه خداست در آيين هندو.

پايان قسمت اول
(0) comments
Thursday, October 16, 2003
 


كودكي!
(0) comments
Wednesday, October 15, 2003
 
د لـــــــــــــــــــــــــــــــم از غربت زندان سكنـــــــــــــــــــــــــــــدر بگرفت
.................................................................................بروم


عباث!
(0) comments
 


jet stream bar faraz everest
photo : abbas jafari
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home