Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Thursday, October 30, 2003
 
دو شنبه 5 آبان ماه برابر با 27 اكتبر2003

.......هزاران سال پيش پيش از آنكه بودا از هند به سمت كوهستان براه بيفتد پادشاهي از پادشاهان تبت به در خواست زن نپالي اش نيايش گاه كوچكي برفراز كوه مي سازد تا زن و ديگران به تقديس خدايان كوه و رود و خورشيد ماه در آن بپردازند و آنگاه كه بوداي مهربان از راه مي رسد تمامي مردمان استان تسانگ tsang به وي مي گروند و پادشاه دستور مي دهد تا بناي يكي ازبزرگترين معابد بوديسم را در كنار كوهي آغاز كنند (1447 ) و ايچنين است كه شيگاتسهshigatse دومين شهر تبت پايه گذاري مي گردد.
صومعه تاشي لونپوTashilunpo Monastery از آن زمان به عنوان يكي از بزرگترين مانستري هاي مذهب بوديسم هميشه مورد توجه بزرگان دين بودا بوده است دالايي لاماي سيزدهم با نام پانچن لاما (1937ـ1833)در اين صومعه درس مي خواند و بزرگ مي شود و اكنون بناي يادبودوي و سه تن ديگر از دالايي لاما ها زيارتگاه پيروان دين بودا است كه همه ساله از همه سو خود را بدين سمت مي كشانند .
صبح كه براه زديم در شرق جز آفتاب و خاك پيش رو هيچ نداشتيم و عبور از گذرگاه نه چندان دور اما بلند تسو لا Tsua la - 4500 m. ما را سرازير دره اي كرد كه يكي از مهمترين معابد بودايي در آن قرار دارد . نرسيده از راه به خيل زائراني مي پيونديم كه زمزمه كنان چرخ هاي دعا را مي چرخانند و يا بر زمين مي خزند تا خود را به قلب معبد يعني آنجا كه مجسمه زيبا و خاموش و خفته در سكوت و رنگ و طلا ! برسانند .با آنان همراه مي شوم وصله اي ناجور در خيل ردا هاي سرخ ونارنجي و جمع مرا با خود مي برد غرق مي شوم در نيايش بي پيرايه پيران و خرد سالاني كه با نذر شمعي يا روغني يا كه شالي و مشتي برنج ياكه آرد جو تلاش مي كنند تا خود را به بودا نزديكتر كنند و از وجودش آرامش را و نيروانا را طلب كنند. آن بالا در بلند ترين نقطه بودا در تالاري نيمه روشن در سكوت خويش غنوده است و چشمان آرامش بخشش و دستش را كه به نشانه پند آموزي بالا گرفته است همه را نا خود آگاه به آرامش مي رساند اما در من چيزي آين آرامش را به هم مي زند . هيجان رسيدن به آنچه از قبل در رويا ها ديده بودم . آن سكوت مهربان و آن فضاي آرامش بخش در زير نور شمع ها نذري و ميان نجواي زائراني كه از دور دست ها آمده اند............................صداي زنگي مرا به خود مي آورد . راهبي جوان با علامت سر مي فهماندم كه زمان نيايش راهبان فرارسيده اسـت . باز مي گردم از درون راهروها و پلكان نيمه تاريك راهبان نحوا كنان و هماهنگ بالا مي آيند و من فرود مي افتم بي خود ! وازدر گاه بيرن را مي نگرم و كبوتر ي آرام بر كنار مجسمه ي اژدهايي كوكو مي زند !
عباث !
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home