Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Friday, November 21, 2003
 
دامپوس نامي آشنا بياد آورنده زيبايي هاي دست نخورده كوهستان . همه چيز در دامپوس اصل است ! درخت درخت است و كوه اگر چه سر به فلك كشيده اما نزديك و بسودني. خانه ها اگر چه فقيرانه اما زيبا و تميز و مزرعه ها سوار بر دوش هم . تسامپا(1) و سيب زميني بركت از زمين مي رويد تا مردكوه نشين از آن قدرت يابد و گام هايش در سرازير ي و سر بالايي ها محكم باشد دامپوس در سايه ماچاپوچري زيبا تن بر تپه هاي جنگلي يله داده وظهر ها در خنكاي ساكت جنگل پيرامونش قيلوله مي رود .دامپوس ناگهان آغاز ميشود ناگهاني از آن جهت كه رود خانه و جاده به ناگاه تمام ميشود و پيش رويت ديواري سبز كه تنها نشان راه پلكاني سنگي است كه با گام نهادن بر نخستين آن براستي از همه چيز كنده مي شوي و به درون طبيعت فرو مي روي ! به درون جنگل سبز .
پله هايي سنگي كه بي انقطاع ادامه مي يابند مرا به نزد دوستي مي برند كه در آن بالا ها خانه اي دارد كوچك و تميز و حياط بي ديوارش به دره سبز ختم ميشود و چشم انداز اتاق هايش به ماچاپوچري زيبا و به تمام اين ها صداقت روستايي كوه نشين را اضافه كنيد به ديدن او راه درازي را پيموده ام وتا به عهدي كه چند سال پيش با او داشته ام وفا كنم يادم هست به تصادف شبي را كه خسته از كمپ اصلي آناپورنا بر مي گشتم و به ناچار مجبور شدم تا شب را در دامپوس به صبح برسانم داشتم دنبال جايي مي گشتم تا چادرم را در آن بر پا كنم كه صداي موسيقي نپالي توجهم را جلب كرد پنداشتم راديوست اما نه راديو صدا زنده تر از راديو بود به سمت صدا راه به حياطي كشيدم كه در طبقه بالايش گروهي مي نواختند بي آنكه نگران باشم كفش هايم را كندم و داخل شدم ميهماني اينچنين ناخوانده اما به راحتي پذيرايم شدند و دانستم كه جشن كوچك ازدواج جواني از طايفه گورونگ(2)است و چند عكسي به يادگار ازآن شب به همراه هديه كوچكي بهانه اي بود تا دو باره باز دامپوس زيبا را ببينم . آنها اكنون فرزندي دارند و باغچه اي كه آنرا به مهمانپذير كوچكي تبديل كرده اند تا مسافران در آن آرامش يابند و شبي آنجا گذرانند و سحر سر و تن شسته و پرواز كنند(3) بر صندلي كنار باغچه مينشينم مشرف بر دره اي عميق و در آن بالاها ابر ها صورت كوه خدا را پوشانده اند دوا كاجي دوستم با ترموسي چاي و شير و مقداري بيسكوبيت از من پذرايي مي كند و عكس هايش را تماشا مي كند و من در دودردستها سير مي كنم در دره هاي تنگ پشت ماچاپوچار آنجا كه هر روز كه بالاتر ميرفتم دره ها پر برف تر و سرد تر مي شد و سايه كوه مقدس چنان بر دره حاكم بود كه نيزه آفتابي يافت نمي شد تا بدان خويش را گرم كنم و حال اينچنين گرم و آسوده در دامن جنوبي اش خود را بر صندلي يله كرده وچاي شير مي خورم ! سر بالايي ها و سرازيري ها آخر جايي به پايان خويش مي رسند و انسان فراغ از همه سختي ها و سرماها و گرما ها باز فراغت مي يابد تانان خويش به دندان كشد و لبخند بزند و يا در سكوت وخلسه آرامشي از اين دست چرتي بزند !!
قطره باراني درشت خواب سبكم را ميشكند . داوا پيش مي آيد تا صندلي ها را به پناه بكشد و با لبخند مي گويد اگر باران ببارد ابر ها ميروند و مي تواني از كوه ها عكس بگيري و من اميدوار لبخندي مي زنم!
باران . دم اسبي سپيد . فرو افتاده از آسمان گويي همه چيز را در خود مي گيرد و مي شويد و برق مي اندازد و رعدي در دوردستها مي تركدو همه چيز در آني خيس و و آبچكان ميشود . زني برگي بزرگ را چونان چتري بالاي سر گرفته و به سمت سر پناه مي دود و به نپالي چيزي مي گويد كه نمي فهمم !
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home