Wednesday, October 30, 2002
نفرين به روزگاري که مارا مرثيه خوان همراهانمان مي کند !
ريسماني پاره شد . صدائي گنگ آمد . يکي پرسيد چه بود؟
صدائي خفه گفت . غدير افتاد.
- صدا صداي سقوط است . مي شنوي ؟
ديدمت در سرازير هاي کوه خسته نشسته بودي با گرد زرد مرگ
برجبينت . در نگاهت همه چراغ ها خاموش بود !
به طعنه ! بي آنکه غير بشنود گفتمت :
کفاره شراب خوري هاي بي حساب ......
زهر خندي زدي خسته و بردنت !
غدير !
تو از ياد مي روي . همچون محمد که از ياد رفت . يا خيلي کسان ديگر . ما همه از ياد مي رويم خيل کوهنوردان از ياد افتاده و گمنام . آدم هاي کوه يکي يکي از ياد مي روند. کردار روزگار چرخ لنگ روزگار مي چرخد و آسياب زمان ياد ها را ياد رفته ها را خرد ني کند بر باد مي دهد . تکه هاي بزرگ ...
ياد آدم هاي بزرگ با جثه هايي کوچک و با چشماني عميق آدم هايي که با قلب گرمشان کيسه خواب هاي يخ زده را چادرهاي سرد و حتي طوفان را گرم مي کردند .
ما همه به ريسمان زندگي آويخته ايم . هر يک به کارگاهي پايدار يا ناپايدار يکي به سنگي بسته است ديگري به ميخي يا که منقاري . آري همه ما با ريسماني از منقار زندگي آويزانيم . تا کي ؟ خدا مي داند.
غدير ديروز افتاد.
محمد و مجيد و جواد . آن يکي ديروزها و فردا نوبت که باشد ؟ که مي داند فردا کدام صخره . کدام بهمن . کدام ريسمان وا بهلد ؟!
صدا صداي سقوط است مي شنوي !
غدير!
يادت هست اين آخري؟ پيش از آنکه زمين گيرشوي . اينجا نشسته بودي با محمد ! سه تايي از محفل عباس مي آمديم . داغ حرف و برف و شب که از نيمه هايش هم نيمي گذشته بود. ما را به هم پيوند مي داد.
رندان نيمه شب را ...! به خيابان زده بوديم که راننده خواب آلود تاکسي ترس برش داشت .
نه دزد نيستيم . اما خوب بلديم از ديوار ها بالا بخزيم ! دزد نيستيم . اما نه چيزي از ما دزديده بودند از هر سه ما از همه تبار ما. قرارمان را از ما دزديده بودند و اينک ما چنين بي قرار از ديوار بودن خويش بالا مي خزيديم . به نيمه شب ها يا که صبح هاي زود آن وقت که پاسبان هاي پست پلک هاي خواب زده شان را به هم چسبانده بودند.
ما به کوه مي زديم آن پايين در تنگناي دره ها هنوز مزد بگيران و مواجب خورها لش سنگينشان زمين گير بود و ما آس و پاس هاي پاره جيب چه سبکبار اين بالاها در اين پهنه پر برف خدايي مي کرديم . هر کداممان بسان پيامبري که امتش تنها خودمان بوديم / يکي / آنهم يخ زده و برف آلود.
سر در گريبان خويش از سوز بيرون . بي چشم داشت مريدي و هر کداممان از اين بالا يال قله خويش را پيش گرفته بوديم / قله اي که بر فرازش فانوس خيال و روياي شخصي مان فروتنانه يا جاه طلبانه سوسو مي زد !
رفتيم هر کداممان رو به قله خويش همه جا بوران همه جا يخ !
همه جا سرد دل به گرماي بودن آن ديگري بر ستيغي دور دست - صعو دهاي انفرادي اما دلگرم به هم از آن دورها براي هم کلاهمان را باد داديم . يادت هست !؟
غدير ما در جدايي همراه بوديم . روزگار چنين مي خواست . آري ما در جدايي ها همراه بوديم . راه جدا قله جدا عشق جدا ....
تنهاياني که هر کدام به راه خويش مي رفتيم . سواره تند پياده کند ! و آنچه ما بي همان را همراه مي کرد همان سوداي سر بالائي ها بود .
همان سودايي که ما را بر باد مي داد!!
عباس جعفري
اسفند 80
(0) comments
چشمه و چادر
چشمه همان چشمه بود . اما آب آن آب نبود .من همان بودم که پارسال اينجابود اما ديگر من نبودم يکي ديگر بود باز من بودم چشمه بود و اين چادر کوچک !چادر اما همان چادر بود . آرام و خاموش و سر براه وبراستي ما سه يار يکي پاي در بند کوه که چشمه بود و يکي پاي کوه که چادر کوچک من بود و يکي من بودم دلبسته اين هر دو و پاي بند و دربند کوه !و ما سه تا فارغ از همه ي بود و نبود چه به بودن هم خوشنود بوديم ! هر سال من از راه ميرسيدم وقتي هنوز ديگران نيامده بودند من مي آمدم هنوز گل هاي کوچک :فنجان کره :تن از سرما به زير خاک داشتند و تازه چشمه از زير برف تن بيرون کشيده بود مي آمدم با کوله بارم . خسته مي نشستم و چشمه برايم زمزمه ميکرد آن سرود سرد هميشه جاري اش را و من جان ميگرفتم و نفسي تازه ميکردم و چادر کوچکم را از کوله بيرون ميکشيدم و بهشت آغاز ميشد !!
بهشتي خالي و نه چندان وسيع وسعتش را ميشد محصور به کوه هايي دانست که نام هايشان چون خودشان سردو صعب بود .حصـــــار چال با لشکرک هايش با منار بلند .با
ستاره با خرسان با علم کوه با . با هزار هزار صخره و سنگ و سبزه و برف ! اين بهشت کوچک من بود . چه حکايت ها داشته ايم شب ها و روز ها و هنوز هــــــــــــــــــــــــا!!
وقتي که خسته از قله ها پيشش مينشستم چشمه به جرعه آبي سرد يا پياله چايي داغ عطشم را ميزدود ! و چادر تن خسته ام را به آغوش ميکشيد و پناهم ميداد !آنوقت من قصه صعود آنروزم را برايشان آغاز ميکردم چشمه هميشه راغب تر بود و چادر هميشه وقتي حکايت بوران و برف را آغاز ميکردم بر خود ميلرزيد! تنها به گاه گفتن از رمه هاي بز کوهي چين و چروکش باز ميشد و ميخنديد !و چشمه که حوصله شنيدن قصه بز ها ي کوهي برايش تکراري بود از صخره ها و قله ها و برف ها مي پرسيد نه که با آنها خويشاوندي داشت !!
چادرم اما خود حکايتي بود براي خودش تکه اي از اين دنياي بزرگ که از آن من بود تکه اي قابل حمل قابل انعطاف و مثل خودم کوچک و سبک و جانگيــــر !!
غروب ها که خورشيد خودش را سلانه سلانه و سنگين به پشت کوه ستاره ميکشيد آخرين زمزمه هاي چشمه قبل از خواب سردش چاي داغم را فراهم ميکرد و کيسه خوابم خاطره يک شب پر رويا را در ذهن مي پروراند و گاه درياچه ارام آسمان را خراش شهابي خط مي انداخت به فردا مي انديشيدم :
فردا اين کلمه کوتاه هراس آور فردا مي توانست مثل همه روز هاي کسالت بار شهر با خفت و خورد و گفت و دوباره خفت پر گردد يا مثل ديروز پر از سر بالايي باشد وخستگي يا مثل امروز باشد پر صعود !! پر بالا رفتن . پر مسير هاي يخ زده . پر سنگ هاي آماده ي آوار !
پر قله . قله هاي خرسان . ويران کوه .هفت خوان ها . لنگري. ستاره . و آن دور ها
سياهلان و دورتر ها سماموس .فردا ميتواند خستگي در کردن لحظه اي در روي تخته سنگي باد بر سر راه و نوشيدن چاي داغي و مز مزه کردن شوکولاتي و دو باره به بالا نگريستن و چکش هاي يخ را در مشت فشردن و ضربه زدن و ضربه زدن و ضربه زدن بي انقطاع تا که هنوز يخ خودش را ول نکرده سر ستيغ باشي و مابقي لحظه ها را به تما شا بنشيني . حتي زير آفتاب ارديبهشتي تن يله کني و با چشماني بسته و گرم احساس کني که همچون ماهيان آزاد به سرچشمه خويش باز گشته اي احساس کني تن به جرياني داده اي تا ترا براي خودش ببرد به هر کجاي اين بودن وهستي !!
از يادداشت هاي قديمي
عباس جعفري
(0) comments
Tuesday, October 29, 2002
از دل تاريكي هاي سرد غار پـــــــــراو امده است . چهر ه اش برايم آشنا نيست مثل نامش . اما مرامش آشناست !كوهنورد است . مثل خيلي هاي ديگر ! و جوان است و لابد جوياي نام هم .اما اكنون خسته مي نمايد از آنجه بر او گذشته است برايم ميگويد آرام آرام صدايش گرم ميشود ياد آن لحظه ها كه مي افتد هيجان و غم درهم مي آميزد و چهره اش ديگر ميشود به پاهايش مي نگرم كه هنوز ورم و سرما را باخود دارد اين درد را ميشناسم. سرمازدگي پاها را ميگويم !من هم دو ماهي با سر زانو !راه رفته ام سوغات صعود زمستاني !! پاهايم يخ ميكند و قصه كه به سقوط ويكتوريا ميرسد قلبم نيز يخ ميكند !ميگويد :
فكر كردم كوله پشتي ام از بالاي چاه هيجدهم افتاد اما ديدم اين ويكتورياست كه سقوط كرد بي فرياد و دمي بعد در سكوت مرد !با چشماني باز بي آنكه كلامي بگويد وساعتي بعد امير در آغوشم يخ كرد او هم مرده بود!و من با خودم گفتم ده دقيقه ديگر بالا مي روم. اما ده دقيقه ديگر من هم تصميم گرفتم كه بميرم!! اما نشــــــد!!
از اتاق علي رحيمي بيرون مي آيم و غار سياه و غم الود پروا جايش را به شب دود آلود تهران مي دهد مي انديشم دنياي آدم ها چه ژرف و درون آدم ها چه عميق عميق تر از همه چاه ها و غار ها و باز به همان سوال هميشگي ميرسم ما در آن بلندي ها در اعماق آن غار ها و بر روي آن لبه هاي خطرناك بدنبال چيستيم ؟ دفتر چه خاطراتم را ورق مي زنم به متن زير ميرسم . مي انديشم از بلنداي سرد و توفاني قله آكونگا كوا تا اعماق تاريك و سرد غار پــــراو يك چيز همواره همراهمان بوده ...............خيال كشتي گرفتن با مرگ پر كردن فاصله هـــــــــــمان دو نقطه اي كه گفــــــــــــــتم : فاصله بين مـــــــــرگ و ...............................زندگــــــــــــــــــي!
در دوران سستي و ركود بيش از هر چيز ي به ماجــــرا نياز داشتم آنچه عطش روحم را مي نشاند . نوشيدني خنك لحظات عطش اكنون كجا بود ؟چنين لحظاتي پر از اعصاب كشيده !پر جوش و خروش اكنون كجا يافت ميشد نه از آن دست هيجانات كاذب بل از آن ها كه روح انساني خود را به معرض تماشا ميگذارد . حضوري پر طبل و پر هياهو . اين جا ديگر خود نمايي عيب نيست .شهامتي است كه بايستي به رو بيفتدآنجا كه يگران ترس زده پشت شانه هاي هم پنهان ميشوند و گردن هاي دراز كوتاه و كوتاه تر ميشوند و زبان ها كه در ته حلقوم از چوب خشكي هم ناكارامد تر مي گردند همين جاست كه ماجرا به شــــهامت ميدان ميدهد و نبوغ خفته و عضلات كسل ميدان مي يابند تا خودي نشان دهند !و هياهو آغاز ميشود .
اگر مرگ دندان نشان دهد چه باك!آنجاست كه با تمام وجود مرگ به مسخره گرفته ميشود و ديگر جنگيدن با مرگ براي زندگي نيست شايد يك جور تمرين !يك محك خود در كارزار حادثه يكم آزمايش . نه جنگيدن اصلا براي فرار از مرگ نيست . مرگ آن روبرو به تماشا نشسته است تا توانمندي هاي تو را محك بزند شوخي نيست ستانــــدن جان انساني پس مرگ نيز با همه توانمندي اش بايستي با شناخت به تو حمله كند و اين همه مگر نه تمرين تو براي كشتن مرگ است !او به تماشا نشسته است تا ضعيف ترين جا را نشانه بگيرد چونان;شتي گيري كه مسابقه حريفش را به تماشا نشسته است تا به هنگام درگيري خودش با او ضعف هايش را كه در مبارزه با حريف ديگري رو كرده است شگرد كند و پشتش را به خاك بكشاند .
نه كشتن انساني هرچند ضعيف هم براي مرگ آسان نيست هرچند كه در لحظات جدال بازگشت به زندگي هم چندان آسان نمي نمايد آن لحظاتي كه دستانم از سوز سرماي كوهستان چنگ ميشوند تلاشي كه براي باز كردن پوسته كاغذي يك شوكولات انجام ميدهم يا تبديل قطعه اي يخ در گرماي بي حال دهانم آن هنگام كه به حصار توفان و بوران گرفتار آمده بودم .........نه نه نه زندگي آسان بدست مي آيد و نه مرگ به سادگي مي تواند انساني را از پاي بيندازد زيرا كه هنوز آنقدر حقير نشده ام كه به جان باختن تن بدهم اين فاصله نقطه چين بين زندگـــــــي و ............................مــــــرگ را كلماتي صعب تر و كشنده تر بايستي پر كند اين چنين لحظاتي است كه دژخيم مرگ خود نيز در ستاندن جان انساني چنين از پا در مي افتد و اه چنان فضا بيرحم است كه خود مرگ نيز به گــــــــــــريه مي افتد !
اما گاهي اين قصه ساده ميشود به سادگي و كوتاهي جمله اي كه هنوز آغاز نشده پايان مي يابد كه: طنابي گسست! پايي لغزيد ! بهمني فرو افتاد .و از جمع كسي كم شد ! به
همين سادگي !!!!!!
عباس جعفري
(0) comments
Saturday, October 26, 2002
(0) comments
لطفا فقط جاهايي برين که دعوتتون ميکنن!
اين قسمت از مصاحبه با يک خانوم هنرمند وطني رو براتون نقل ميکنم شايد شمام مثل من دلتون بگيره!! ما از اين هنرمندا فراوون داريم . اونايي که فقط برا فرنگي ها ميخونن !!
اونايي که فقط برا فرنگي ها فيلم ميسازن .اونايي که فقط براي فرنگي ها نمايش ميدن اما تو همين بختياري تو اون کوه هايي که پاي خيلي از همين هنرمندا نرسيده من هنرمندايي رو ميشناسم که يه تار مو نشسته شونو !! با هزار تا عور و اداي اين جورآدم ها عوض نمي کنم .اونايي که توي ساز شون همه غصه هاي عالمو دارن اما به حرمت ميهمان چپ
کوک نمي کنند و شادي ساز ميکنند تا تو خسته از راه رسيده نداني که غم دلشان به سنگيني صخره هاي زاگرس است . ولي تو که ميداني و اشکت را از ايلاتي مي دزدي تا به سر کوه بپاشي ................................راستي براي آن ايلاتي صبور مهم نيست که اين هنرمند ما در اين مصاحبه ها براي من خواننده چه ببافد .او تنها غمش اينست که به کوهستان باران نباريده است و بز ها و بچه هايش گشنه اند و شايد در همه
عمرش هم نام فرانسه را نشنيده باشد!!!
................................
ـ ولي وقت هاي ديگر هم نمي شود پيدايتان کرد . يکبار ميگويند رفته ايد توکيو /يک وقت ديگر ميرويد دهلي .يک بار توي خيابون هاي لندن بايد ببينمتان بعد مي رويد پاريس جريان چيست که شما اين قدر سفر مي رويد ؟بالاخره سرنوشت هرکسي يک جور رقم ميخورد سر نوشت ما هم اينطور بوده که هميشه در راه باشيم در راه بودن را خيلي دوست دارم . من در واقع روحيه ساکن بودن در يک جا را ندارم هر فرصتي که گير بياورم ميرم سفر حالا اين سفر ها بستگي دارد به پولي که دارم جشنواره هاي خارجي و خيلي چيز هاي ديگر .
............................................
کجا هست که نرفته باشيد و خيلي دوست داشته باشيد برويد؟
چهار محال و بختياري
عجيب است شما چندين بار به ژاپن و فرانسه و انگلستان رفته ايد ولي هنوز چهار محال و باري را نديده ايد .
- خيلي هم عجيب نيست . چون آنجا معمولا دعوت شده ام ولي تا به حال به چهار محال و بختياري دعوت نشده ام !!.
(0) comments
Thursday, October 24, 2002
يک مقاله جامع و خواندني در باره پــــــا و کفش در کوه
براي تماشاي نمايشگاه وسايل کوهنوردي رفته بودم امجديه که حميد روحاني مسئول غرفه بنادک آخرين توليداتش را نشانم داد و کارشناسانه در خصوص توليدات و آخرين مدل کفش هايي که توليد کرده اند برايم صحبت کرد . اين دو برادر سال هاست که با تجربه اي که در کار توليد کفش داشته اند به کار توليد کفش ها ي کوهنوردي و کتاني هاي سنگ نوردي پرداخته اند و البته بي ادعا يي از خصلت هايي است که اين دو دارند و پس از گفتگو حميد جزوه اي به دستم داد که د ر باب ضرورت استفاده تخصصي از انواع کفش کوهنوردي
در آن مطالبي نوشته شده بود که به در د هرکسی که پا دارد !! و حتما ميخواهد به کوه برود خواهد خورد! توصيه من اين است که اگر وقت داريد سري به نمايشگاه بزنيد و حتما اين جزوه را از حميد بخواهيد . اگر نداشت قرض بگيريد و کپي کنيد و.............البته خوب
بخوانيد روي اين نکته آخري تاکيد دارم!!
عباس جعفري
(0) comments
برشي از گزارش برنامه افريقا!
اين پايين هنوز آدم ها در کش و قوس زندگي ميروند و مي آيند . کردار روزگار . چرخه ناگزير بودن . بودني که گاه کوچکي ميطلبد . نيارز مي آورد و نياز تمنا و در خواست و خواستن کوچکت مي کند .مي شکندت .از بلنداي پر غرور بي نيازي ميبايست فرود آيي به گدايي لقمه ناني گذران روزگار .حگکايت دستان خواستمند و دهان هاي باز و چشمان ...... چشمان .چگونه بگويم ؟چشماني که نياز نفرت آلودشان کرده . نفرتي کبره بسته در روح !
چنين است کردار روزگار !!
آن بالا ها نياز ها مرتفع ميشود پهنه پهناور خواستن کوچکي مي يابد به تخته سنگي براي تکيه کردن .به چشمه اي هرچند کوچک در فرو نشاندن عطش و به چشم اندازي رفته تا دور هاي خـــــدا !طعم گس تره هاي خوشايند به زير دندان مزمزه .
آن بلندي ها اوج بي نيازي است و اين پايين از گودال زندگي چه دست هاي نياز ي به آسمان بلند است .
؛ واي برما ..........واي بر ما زيرا که روز رو به زوال نهاده است و سايه هاي عصر دراز ميشوند و هستي چون که از پرندگان پر باشد از ناله هاي اسارت لبريز است .
در ميان ما کسي نيست تا بداند که تا کي خواهد بود . موسم حصار گذشت و تابستان تمام شد و ما نجات نيافتيم . مانند فاخته اي براي انصاف مي ناليم و......نيست .انتظار نور ميکشيم و اينک ظلمت است....................................
نــــــــــــو روز !
رعدي به دور دست ميترکد و آخرين ثانيه هاي سال نو از زير درختان بائوباب و اتاقي که از بوي باران انباشته است ميگذرد .
بيرون باران ميبارد باران شبانه . باران شبانه جنگل و هرچه وهم وخيال است مي شويد زير باران ثانيه ها را ميشويم يکي يکي به تامل . به غور و گذر بر آنچه که در اين يکسال بر من گذشت مادرم هميشه ميگفت موقع سال تحويل به هر چه بينديشي تمام سال در انديشه اش خواهي بود مي انديشم به گــــذر به سفــــــــــــــــــــــر. مسافر هميشه دلتنگ ماندن و دل دل رفتن . باران و سفر . سفر به زير باران شستشوي دمادم .تر شدن هماره .جاري و ساري بارگه هاي آبي که ازدور دست هاي ناپيدا ي آسمان بر تو فرو مي افتد و ميشويد آنچه را که گذشت و صيقل ميدهد کارد روح ترا از براي بريدن ثانيه هاي آينده .و اينچنين زيستني دم به غنيمت . دم به نو شدن زير باران نو ميشوي . بي لبا س نو روحت را نو ميکني . پس آن به آن نو ميشوي جون جويي که آبش نو نو ميرسد . پس نو ميشوي در بستر سالي که کهنه شد به ؛آن ؛ مي رسي در وجدي که باران برايت عيدي آورده . کودک ميشوي .پوست خيس ات قباي نوئي است که باران عيدانه آورده . بر مي جهي . سبکبال . لحظه ها لحظه هاي وجد : آن لحظه هايي که آدمي از پوش و پيرايه ساليان رها ميشود . آزاد ميشود .عريان و روح را به خود وا مي دهد تا چون چشمه اي زلال برويد و جاري شود بر هر کجاي زندگاني و هستي :
جنگل شبانه در باران تن ميشويد .سر و گوش درختان آب چکان . قطره هاي زلال آب . آب
باران آب پاک بر سر خاک ميچکد درختان برهنه - آدميان برهنه - به شوق زير باران ايستاده دست ها بر آسمان و هر قطره دربرگي در دستي فرو مي افتند و حظي به زير پوست تو زير پوست هر درخت شب به باران آميخته و باران در شب آويخته . از غوغاي عصر خبري نيست . جز مضراب ملايم باران بر سيم شاخه ها . سنتور خدا نرم نرم مينوازد . زمزمه اي از دور دست از دور دست هاي شب . شب و باران و برگ . ياد آور شانه کشيدن دستي دستاني بر يال بلند اسبي سياه. ياد کرد دستان ناپيداي زني بر گيسوان سياه خويش.....
جان بي تاب ميشود . چه حکـــــايت هــــــــــــــــــــا دارد شـــب بــــــاراني!!!
بخش مفصلي از اين گزارش در مجله طبيعت شماره ۱و۲ در مهر ماه ۷۷ به چاپ رسيده است !
عباس جعفري
(0) comments
Tuesday, October 22, 2002
جنازه جلا ل بلاخره پيدا شد !!
ميشود خيلي چيز ها نوشت . براي اين موضوع حرف هايي است که در ورزش ما نگفته مانده است .و بجايش اسطوره و افسانه چه فراوان داريم ! جلال اولين نبود و آخرين نيز نخواهد بود اما آنچه به ما بر ميگردد اين است که تا کي فقط ميشود قهرمان را ستود ايا ما ملت قهرمان پرور دست به نقد قهرمانان مان زده ايم هيچگاه ! البته پيش شرط اين کار اندک انصافي است که در اين خراب آباد خود حکم کيميا دارد و همچنين مبلغي تخصص
و آشنا بودن با کوه و کوهستان و کوهنورد و ......ديوانگي هاو وسوسه هايش . اين دو آخري را کوهنوردان بهتر ميشناسند اما راستي کــــــــــــــــوهنورد کيست ؟؟..!.مي بينيد باز مي افتيم به همان دور باطل اما چون مخاطب عام است مجبوريم مشخص تر و صريح تر حرف بزنيم و پيش از آن حدود و مرزها مان را به دقت ترسيم کرده و آنگاه به نقد عملکردمان بپردازيم . سوال بالا اگر بي جواب بماند مرز ها نامشخص و مبهم و مه گرفته باقي خواهد ماند و پاسخ به مسئله اصلي در پيچ و خم حر ف ها گم خواهد شد .
ميدانيد تلوزيون آلمان به تازگي بحثي را براه انداخته است تحت عنوان اينکه آيا رينهولدمسنر اين پادشاه هشت هزار متري ها در برنامه صعود نانگا پاربات حق داشته است برادر خويش را رها کند وجان خويشتن را برداشته و به دره ها پناه برد مسنر نيز از نقد بي نياز نيست و اين جا کو مجالي تا به فلان هيمالايا نورد !!!!بتوان ايرادي کّه :
ببخشيد ! بالاي چشمان مبارک ابروئ..................
موضوع زياد پيچيده نيست زيرا اگر از احباب باشي ترد ميشوي و اگر از اغيار به همه چيز متهم خواهي شد و کو در اين ميان انصافي تا که نقدي را عيار گيرند ./
نمي خواهم پيش از طرح و يافت پاسخ سوال اولم که براستي کوهنورد کيست به طرح مسئله اصلي که همانا عدم نقد کارشناسانه و در عين حال منصفانه موضوعي که پيش رو دار يم يعني مرگ بزرگان !!!و يا بهتر بگويم نقد مرگ بزرگان بپردازم و يک نکته اين که آنچه بر اين قلم ميرود و احيانا در آينده خواهد رفت پيش از هر چيز با پيش چشم داشت احترام و شخصيت تمامي آناني است که در اين راه گام برداشتند و جان خويش بر سر اين کار کردند .
ترجيح ميدهم تا دوستاني که در اين وادي حرفي براي گفتن دارند نخست به مجهول اول اشارتي و سپس با طرح مسئله ياري ام دهند !
بحث را با بررسي مرگ کوهنورداني که در دهه اخير جان خويش را در ضمن اجراي برنامه هاي کوهنوردي از دست دادند آغاز خواهيم کرد و به عنوان نمونه نخست به طرح مسيله مرگ مرحوم محمد داودي در برنامه زمستاني علم کوه به علت ابتلا به ادم ريوي . سقوط و مرگ مرحوم عبدالله عزيزي . مرگ مرحوم حسين حراستي در قله کمونيزم و پس از آن مرگ مرحو م رابوکي در دماوند خواهيم پرداخت و البته نگاهي هم به مرگ فجيع دو غار نورد جوان عضو کلوپ دماوند در غار پروا خواهيم افکند !
منتظر ارسال نظرات شما هستم
عباس جعفري .
(0) comments
يکي دو ماه پيش با خبر نگار و عکاس يه مجله امريکايي براي چند روز ي زدم به کوه تو اون سفر شهرام دستيارم بود تا يادم نرفته بگم شهرام مربي اسکيه و تو کانادا يا تو جنگل کار ميکنه برا درختا !! يا تو پيست وخارج پيست اسکي درس ميده هر وقت هم بيکار ميشه مياد ايران اين ۴ نفر که ما باشيم رفتيم سر کوه ها و يکي شون مينوشت . من و يکي ديگه عکاسي ميکرديم . راستي شهــــرام چکار ميکرد !!!؟اينو روش کليک کنين بد نيست !!http://outside.away.com/outside/features/200210/200210/assassins_1.adp
عباس جعفري
(0) comments
سخني بگو .قــــــــــاطر خسته ام !!فيلسوفک خاموش !!
سخني بگو
خيره به راه هاي همه روزه ات
به چه فکر ميکني.
انديشه هاي درازت به هيچ نقطه نمي رسانند
اما به مقصد خود ميرسند
سواران گنگ گرده سوزان تو
باز گشته ام از سفر
سفر از من
باز نمي گردد
از شوق گلي که نچيده ام مي لرزم !
از شمس لنگرودي
اين را از دفتر يادداشت هاي سفر امريکاي لاتين وکوه آکونگا کوا برايتان مينويسم !
...........آسمان سردو روشن . روشن به گلميخ ستاره ها ستاره ها از سرماي اين بالا بر خود ميلرزند و فرو مي افتند .ستاره هاي چکان !از آسمان ستاره ميچکد .باران ستاره . درشت و نرم و روشن .
هر ستاره همچون نتي بر مدار هميشگي خويش موسيقي زمان را مي نوازدو در اين
غربت دور زمان چه لنگان و خسته از سراشيب شب ميگذرد !
سکوت اين همراه هميشه کـــــوه بر سنگ و صخره تنبلانه لميده است .وذهن خسته از تلاش سخت روز در کمر کش اين غلغله سختون و سنگ .در اين سنگزار سرد داغي پياله اي قهوه را به گرماي رخوتناک کيسه خواب وصله ميزند .آنچه درآن پايين به امان خدايمان رها ميکند جريان بالنده ذهني است که سکوت بستر آن است . در جمع در هياهوي شهر در غوغاي آدميان پرگو انديشه و جريان سيال ذهن تنهايمان ميگذارد ما هم از جنس همان ها ميشويم !!!پر گو و مغلطه گر تا باشلوغي سر کنيم و بي انديشه بيانديشيم !! مي گوييم و همراهانمان ـ آدميان ـرا دوستان را در بي انديشگي جمع از خود مي رنجانيم !اما در سکوت است که خيال لبخند ميزند . حقايق جلا مي يابد . فرصت مرور فرصت حضور به دقت کاشفي يا به سان غور فيلسوفي پير در امري لاينحل در چنين
فضايي است که زمان کش مي آيد فرصت نگرشي دوباره و بي غيض و غرض به تماشاي
دوباره جايگاه کسي که ما را مي رنجاند . خواستگاهش و خواسته هايش اين فرصت ما را بر آن ميدار د تا به تساهل به او حق دهيم!! و در غيابش به رويش لبخند بزنيم پس ما به اين سکوت به اين تامل نيازمنديم و حق شناسانه بايستي سپاسگزار آناني باشيم که آن را برايمان فراهم مي آورند . بهترين اينان دشمنان ما هستند . شايد حتي کلمه دشمن نيز از سر همان تساهل بر اين قلم رفت چرا که اگر بينديشيم ما دشمني نداريم . آنچه ما را به اين ورطه ميکشاند سوء تفاهم هاست سوءتفاهمي که از چند گانگي زبان ها و ساختار آن بر مي خيزد.
پس ما وامدار کساني هستيم که با گشاده دستي اوقات سکوت و تنهايي را به ما ارزاني ميدارند همان هايي که ما را وا ميدارند تا از آنان فاصله بگيريم . ترکشان کنيم و ميدان را براي عصبيت ها و ليچار گويي هايشان به همان گشاده دستي فراخ کنيم!!آنان به ماتنهايي را هديه ميدهند و تنهايي سکوت را با خود همراه مي آورد و تخيل است که در سکوت بارور ميشود .
وقتي که روحمان را از زير دست و پاي اطرافيانمان بيرون ميکشيم - مچاله و خيس و لگد مال شده ـکجا را بهتر از پهنه فراخ طبيعت داريم تا آنرا . روحمان را ميگويم.در آن گستره بي مرز زير آفتاب دو باره خشک و صاف کنيم !
(0) comments
Monday, October 21, 2002
امشب ياد يکي از سفر هام افتادم !سفر به اون کــــــــوه بلند پر باد دور !
امشب تو شلوغي خيابون .لاي اون همه ماشين .تو اون همه بوق ودود ودعوا!!!
ياد برف هاي ساکت و سرد سر کوه هاي بلند آکــــــــــــونگاکــــــــــــــــوا افتادم ياد سفر به قاره امريکاي لاتين ياد رفتن تا بلند ترين نقطه اين قاره و بازگشتن به منـــــدوزا سر زمين آفتاب و انگور به بهّ آرژانتــــــــــــــــــــــــــــــن
وقتي برگشتم خونه رقتم سراغ يادداشت هاي سفر از اين جور يادداشت ها يک عالمه دارم. دست نوشته هايي بد خط که يا تو چادر و لميده تو کيسه خواب نوشتم يا تو تکون تکون ماشين در گذر از فراز و فرود جاده ها اما براي خودم حکم يک مسکن رو دارن وقتي دلم از هر چي دور و برمه مي گيره نگاشون ميکنم . يه جوري عجيب همه چي يادم ميره اونقدر تصويراي دور و برم کم رنگ ميشن که ديگه يادم ميره کجا دارم نفس ميکشم با خوندن هر ورقش آروم آروم از زمين بلند ميشم سبک ميشم ميرم تا سر کوه ها سر کوه هاي دور و بلند توي دره هاي تنگ و خلوت توي جنگل هاي پرت و دور . ياد کوه هاي دور بدخشان مي افتم . ياد دوشنبه شهر خالي شوروي ورشکسنته ياد مسکوينه ياد مشکوف با آن قامت بلندش با آن کلاه قرقيز و با آن نگاه نافذش ( پيش هيچ کوهنوردي اينچنين احساس کوچکي نميکردم!!) بالا بلند بود و دستاني بزرگ داشت و پيش چشمش جوجه سر از تخم در آورده اي را مي مانستم که از راه آمده بود و ميخواست بلند ترين کوه کشورش را بالا برود و وقتي اصرارم را ناشي از عشق به بلندي ها دانست به يکباره نرم شد و تا آنجا که ميتوانست کمکم کرد و در بازگشت با آن تنه تنومندش به افتخار صعودما ن
رقصيد و ترقه در کرد !!
دفترچه هايم را ورق مي زنم ياد سبز سر نگتي اين بهشت حيات وحش قاره سياه افــــــــــريقا ياد درناها ياد زرافه ها ياد شير ها شب افريقا به ناله شير عجين است . شير در شب مينالد !
و نه در پيش چشم کفتار هـــــا در تاريکي ! . در تنهــــايي !
ياد زنــــــــگبار جزيره هـــــــــزار و يکشب ياد آن بهشت زير آب آن جنگل مرجان و رويـــــا!!!!
ياد پخــــــارا ياد بخـــــــارا راستـي ياد يخــــــــــــــار !!!
ياد پــــــاکستان کثيف !!ياد کاتمانـــــدو شلوغ اما دوست داشتني .ياد معبد ميمون ها ياد استوپا ها و سادو ها ياد فقر ياد بي عدالتي ياد رنگ و ياد فقر ياد رنگ چرک فقر ياد شادي هاي شيرين کودکي که از تو مداد رنگي ميخواست و ياد چشمان مريض دخترک فاحشه که همه داشته اش را به يک پــــــــــــــــــــــــــــــزو عرضه ميکر د به قيمت ناني ! و اين همه در لابلاي دفتر خاموش من خفته است !
سر انگشتي تر ميکنم و ورق ميزنم ! اينجا در کنفدنسيا با آن بلبل کوهــــــي . با هم از آن چشمه آب خورديم .ا اينجا پاي دره هاي خاموش و فقر زده قره قروم در خانه باربري پير به چاي خوانده شدم واستکان شيرو چاي داغ را تلخ سرکشيدم نه هيچ شکري آن همه فقر را شيرين نميکـــــــ-رد !
در کلبه رئيس قبيله ماسايي ها در افريقا آنچه آزارم ميداد تنگي و تاريکي کلبه نبود دلم از آن ميگرفت کّ اين قامت بلند چطور آن همه سال تنگناي اين کلبه را تاب آورده بود آن هم در فراخناي سبز و زيباي نگرونگــــــرو !
باز هم وزرق ميزنم دفترم هنوز هزار ورق خاطره در خود دارد پررنگ و تازه نه من با اين تصاوير زندگي کرده ام .اين سماعي که به تماشا نشستم در قونيه مولانا. اينجا مگر نبود که با ناله سرنا و ا آواز چگور در هاي آسمان باز شدو بالا رفتم . مگر نبود که در شام با شعر يزيدي ! حافظ هزار خاطره دير و دور را مرور کــــردم!
اينجا . آنجـــــــــــــــا ..................همه جــــــــــــــــا! همه جا !!!
عباس جعفري
(0) comments
Sunday, October 20, 2002
يکم ديگه از حرفام مونده اما قول ميدم به درازا نکشه و برم سر حرفايي که اين همه سال مونده و فقط در گوش کوه گفتم و اونام فقط کله هاي سنگي شونو تکون دادن و هيچي نگفتن و منم ديگه هيچي نگفتم !
هيچي !
حتي اون بار که از رضا براشون گفتم !همون رضايي که رضا بود به آنچه بود ونبود .
يادش دوباره آدمو پرتاب ميکنه به اون دور ها به کوه .به کوههاي دور ودر آن دور ها بود که بار اول ديده بودمش .يکي بود مثل بقيه فقط ساکت تر بود و با حجب و حيايي که اون روزها
هم نادر بود و ديگر اينکه عجيب صبور مينمود با دخترکش که آن روز روي قله قلم دوش بابا بود ؛ بابا رضا !
پس دانستم که نامش رضاست .و همين کافي بود تا بعد ها با او در تنگناي دره ها و بلنداي قله ها همراه شوم به قصد گذر و يافتن راهي در دل کوه هاي هزار مسجد که اول قرار بود سه روزه اين راه رو بريم و بعد به هفت روز کشيد .که گم شده بوديم و چه خوب که در اين گم شدن کسي در من پيدا شده بود. رضا؛چهار روز گم شدن در کوه بهانه خوبي
بود تا زواياي ناشناخته ايکه در او نمي شناختم برايم آشکار شود چهار روزي که هر لحظه اش همچون ذره ذره نان ودوغي که از عشاير مي ستانديم برايم غنيمتي بود که داشتنش را هميشه آرزو داشتم .
بعد پيدا شديم !!و حالا ديگر آقا رضا اميري سرپرست برنامه برايم تکيه گاهي بود که ميشد به اعتبار وجودش تا خيلي دور ها بالا رفت حتي تا دمــــــــــــــــاوند که در خيال
کودکي ام دور دور بود (مثل مرگ امروز او ) پس به اعتبار او و به اعتماد حضورش اينبار هم آسوده خيال به کوه زديم .به دماوند به آن قاف خيال کودکي ها و جاه طلبي هاي کودکانه !با او بالا رفتم از کوهي که بعد ها نامش با نانم عجين شد و حال که از پس آ ن
سال مانده در غبار هر بار که خودم راخسته و بي حوصله از يال کهنه و پير جنوبي بالا ميکشم با مرور خاطره آن روزهاست که ملال از تن و خاطر ميشويم .خاطره آن شب که پر ستاره بود و سرد و رضا مثل هميشه ساکت بود و سر به آسمان داشت تا زمان گفتن فرا رسد . فرا رسيد براه افتاد و پشت سرش به راه افتادم و صبح که آفتاب سر زده بود
در لاي سنگ ها ي سر د قله سر بر شانه اش گذاشتم و گريستم . گريه شوقي
که از همراهي و همپايي او تا بلند ترين جايي که ميتوانستم . ودر سرازيري دره که
باز از کوه گفت واز آدم ها و باز سکوت که از سکوت چه چيز ها که مي بايست آموخت و حيف که نياموختيم .کـــردار جوانـــــي!!
سال ها بعد . کال شلگرد و بعد حوضچه ها پيچيديم وچند مرغابي که پريدند و او از پرواز گفت و از پريدن . از کو ه هاي بلندي که ديده بود . از هيمالايا . از آن دور ها و من باز اين با ر با دهاني باز قاف ناديده اي را در ذهنم جستجو ميکردم و خيال بالا رفتن از برف هايي که رضا ميگفت !
سال ها گذشت . او به جايي و من به راهي دور از هم بي خطي و خبري تا که يک بار باز دست داد تا با يکديگر به کوه بزنيم چند تاي ديگر هم بودند رضا شکسته مينمود از قلبش راضي نبود با او همراهي نميکرد و در سر بالايي ها لنگ ميزد !و شوق را به نيمه راه ميسوزاند . ناچار به تيغش سپرده بود . در راه که کال شلگرد را به بند طرق وصله ميزديم ديدم که چيزي در گلويش ميشکست .بي صدا کوه حالا يادم داده بود تا سکوت را بخوانم و بدانم و ميخواندم آن سکوت ميانه راه را ورود گل آلود آرام ميگذشت!گله مند نبود اما رضا و شاکر بود که :
اي نفسي ميزنيم و شـــــــــــــــــــــــــــــکر !
رضا هميشه رضــــا بود به آنچه بود و نبــــــــــــــــــــود !
گرته اي برف پاييزه سر پير کوه هاي البرز را سفيد کرده و قرار است به کوه بزنيم .جبران
مافات گريز از همه آنچه سنگينمان کرده است از رنجي که ميبريم . دنبال کلاهم ميگردم که حسين زنگ ميزند :
رضـــــــــــــــــــــــا پـــــــــــــــــــــريد!
قلبم يخ ميکند ؛کت پرم را پيدا ميکنم!
يک کفش برف باريده است .مهي غليظ کلـــــون بستــــــــــه را مي ليسد سر برميگردانم . دماوند رو پنهان کرده است .مي انديشم :
درمه پنهان ميتوان گــــــــــــــــــــــــريست !!
.....................................................قدم هايم را تند ميکنم !
اين مطلب را به پاسداشت ياد رضا اميري کوهنورد خراساني در پاييز هفتاد و هشت نوشته بودم ! عباس جعفري
(0) comments
Saturday, October 19, 2002
داشتم از حکايت من و آزاد کوه براتو ن ميگفتم که :
هر دومون هر وقت ميديدم هنوز هستيم خوشحال ميشديم حالا يا به روي هم مياورديم يا نه يادم اومد يه جايي خونده بودم باش !هر جا دلت ميخواد باش و هر جوري مهم اينه که باشي ! و خوب بود که بوديم. اين جوري به يه بهانه اي به يه جايي از اين بودن سنجاق بوديم پس نمي افتاديم
. مثل خيلي از اون هايي که تو اون سال ها فتادن و به روي مبارکشون هم نياوردن!! نه ما پوست کلفت تر از اين حرفا بوديم که بيفتيم!!!!
بعضي وقت ها يکي ميومد دنبالش ! خيال بد نکنين ! ميبردن از روش کپي بکيرن نمدونم براي چي يکي شون ميگفت برا آرشيو م ميخوام اون يکي ميگفت چند شمارشو کم دارم بعضي هام از توش قصه در مياوردن با اسم تازه چاپ ميکردن !! تا بقيه بخونن . اما من او بي خيال بي اينکه ازش بپرسم کجا رفت و چي بهش گذشت باز فقط گاهي به هم
چشمک ميزديم که بعـــــــــــــــــــــــــــله !! چنين است کردار روزگار ا
تا اين سال ها که باز ما ديگه همش سر کوه ها بوديم . نه که از دل خوش و بيکاري بل
که رب کريم يه لقمه نون روزي ما رو حواله کرده بود به بالاي ۵۰۰۰ متر !! و ما تا ميرفتيم ورش داريم هشتاد جاي پامون تاول ميزد !و کي جرات داشت سر بالا کنه و
احيانا زير لب شکوه و شکايتي کي ؟ اونم ما !!
اينطور شد که ديگه اين نگاه ها گاه وقتي از چند تا فحش هم بد تر ميشد غر ميزدم که بيا اين هم از اون همه شعار و شعور آخرش که چي ؟ تو اين قفسه تو خاک بخور گرما و آفتابش هم حلا ل من !! که چي بشه ! اگه فوتباليست شده بوديم لااقل هزار تا آدم برامون هورا ميکشيدن ا يا که عکسمون تو مجله ورزشيا چاپ ميشد و دختر مدرسه اي ها ميخريدن و ميچسبوندن پشت دفتر مشقشون يا ديفال اتاقشون اونوقت تو مار و کشوندي تو اين خاک و آفتاب و باز تو هچنان ساکت و مغموم نگاهم ميکردی
!!
عباس
(0) comments
آنچه پيش از همه ميبايستي ميگفتم اينکه:
اين قلم بيش از هر چيز وامدار خوبي هاي مراد بزرگم استاد جليل کتيبه ي است که دور از منست و از همه بر من نزديک تر و محرم تر و هم اوست که در سر بالايي و سختي سختون زند گي ورزشي ام هرجا وامانده ام کنار سايه اش آسوده ام وتشنگي ام را به جويبار هميشه جاري لطفش نشانده ام و از چنته پر بارش توشه گرفته و براه افتاده ام تا باز خستگي ديگر و تاملي ديگر با او خيلي از کوه گفته ام و از انسان شنيده ام عمرش
به شادي دراز باد و هر جا که هست نانش گرم و آبش سرد !
عباس
(0) comments
زمستان سرد ۱۳۶۳ بود که شروع کردم به انتشار چيزي که فقط ماهييتش اون روز ها تو ذهنم بود و هنوز نميدونستم چه خواهد شد و به کجا ها خواهد کشيد ! اسمشو گذاشتم آزاد که بعد ها آروم آروم شد آزاد کوه که تا زمستون سرد سال ۷۳ با خودم کشوندمش تا از پا افتاد و من خسته از اين همه سر بالايي نشستم کنار و فقط نگاهش کردم ونگاهم کرد و نگاهش کردم و نگاهم کرد و ...........
ديگر نگاهش نکردم و او ساکت و آروم براي خودش تو قفسه کتابام جا خوش کرد و نگاهم کرد و با حوصله تمام نگاهم کرد. اين همه سال و من نگاهش نمي کردم او ميديد و من نمي ديدمش و او تماشا ميکرد همه اين لحظه هاي تنهايي مرا صبح هاي زود که به کوه ميزدم واو با چشمان خواب آلودش نگران بازگشت من بود آخر او هم ميدانست که خيلي از اين جو ر رفتن ها بازگشتي ندارد!! خودش در دل داشت آن همه قصه را که خودم برايش گفته بودم قصه کوچ سرد و خونين حسين ا حمدي .قصه آن گلوله اي که آمده بود و بر سينه جواد مدرس نشسته بود . قصه رفتن محمد رضا خداياري او که آمده بود تا بماند و سنگي از فراز علم کوه او را با خود برد . قصه تلخ محمد داوودي که ندانم کاري ها و کله هاي پرباد بر بادش داد و قصه همه ي اون هايي که وقتي بقيه خواب بودن به کوه زده بودن و رفته بودن و ديگه بر نگشته بودن!
داشتم ميگفتم اين همه سال او ن از لاي قفسه کتابام با چشماي خستش نگران باز گشتم بود و هر بار که پس از چند روز يا چند هفته و يا حتي چند ماه بر ميگشتم به خونه کوچيکم که سر اون کوه هاي بلند گاهي دلم براش تنگ ميشد . براي يک کاسه داغ و بزرگ چايي . براي کاست هاي موسيقيم براي تلفن!!! براي کتابام برا اسلايد هام براي زنگوله هام و بازم براي زنگوله هام !!او هم بفهمي نفهمي خودشو تکون ميداد با همه جسم بودنش برا« روح ميشد و من هم زير چشمي نگاهش ميگرکردم و ميخنديد و من هم به بهانه گردگيري گتابام دست خستمو آروم روش ميکشيدم و هيچ نمي گفت و هيچ نمي گفتم و هيچ نمي گفتيم و هر دومون از بودنمون يواشکي !خوشحال ميشديم کهّ خوبه که هنوز هستيم !!
عباس جعفري.يکشنبه صبح
(0) comments
Wednesday, October 16, 2002
در سرزمين آفتاب و زمزمه
طنين نخستين كلام
سلام است
پس سلام
براي بعضي ها آزاد كوه نام كوهي است بلند كه در بلاد يوش واقع شده است اما براي ما چيزي است وراي اين حرف ها
ما اون سال ها با اين نام عشق ورزي را مرور ميكرديم دويدن را تمرين و خستگي را از ياد ميبرديم با اين نام ما دلمان پي كوه ها بود وكوه ها چه بلند و ما چه دلتنگ!
در كودكي خوانده بوديم كه
دويدم و دويدم
سر كوهي رسيدم
دو تا خاتوني ديدم
يكي بهم آب داد
يكي بهم نون داد
(0) comments
اصل غريبان عالم آدم بود.
پيشين همه غم خواران عالم آدم بود .نخستين همه گريندگان آدم بود .
بنياد دوستي در عالم آدم نهاد . آئين بيداري شب آدم نهاد نوحه کردن از در د هجران و زاريدن به نيمه شبان سنتي است که آدم نهاد!
اندر آن نيمه شب گه نوحه کردي به زاري . گه بناليدي از خواري . گه فرياد کردي .گه به زاري دوست را ياد کردي :
همه شب مردمان در خواب و من بيدار چون باشم
غنوده هر کسي با يار بي يار من چون باشم
آخر چون نسيم سحر عاشق وار سر برزد . ولشگر صبح کمين برگشاد و بانگ بر ظلمت شب زد جبرئيل آمد به بشارت :
يا آدم صبح آمد و صلح آمد ونور آمد و سرور آمد برخيز اي آدم .
وصل آمد و از بيم جدايي رستيم با دلبر خود به کام دل بنشستيم
کشف الاسرار
(0) comments
|