لبخند ماه، سکوت شب و جاي خالي کودکان زنداني ها در غريو شادي شب شکن مردمان
در يکي از شب هاي تيرماه روي تخت خود که طبقه دوم از تخت هاي سه طبقه است، خوابيده بودم و از پشت پنجره که با نرده هاي آهني پوشانده شده است به آسمان نگاه مي کردم. در افق و درست بالاي درخت هاي بلند و سرسبز پشت ديوارهاي زندان يک قرص کامل و نوراني ماه لبخند مي زد. درست مثل يک نقاشي شاعرانه بود. آسمان آبي و روشن، ماه زيبا و نوراني روي سر درخت هاي سرو و چنار نشسته بود. با وجود آنکه نيمه هاي شب حدود ساعت 12 بود، صداي
هاي و هوي کودکان و زنان و مرداني که در پارک شهربازي روي چرخ و فلک 40 متري و ساير وسايل پارک نشسته بودند و فاصله فضايي آنها با من يک کيلومتر و اندي مي شد و بخشي از چرخ و فلک را و چراغ هاي چشمک زن پارک را مي توانستم مشاهده کنم، تنها صدايي بود که سکوت شاعرانه اين نقاشي را مي شکست. به ياد آن وقت هايي افتادم که فرزندان خودم را به همين پارک مي بردم و نمي دانستم که سروصداي همه مردمي که آنجا درهم پيچيده به گوش بعضي زنداني ها هم مي رسد. البته فقط ساختمان ما در موقعيتي قرار دارد که زنداني اينها را مي بيند و مي شنود و بقيه بندها دور هستند. مردم سرگرم زندگي و شادي خودشان هستند و تو براي آنها و به خاطر آنها از همسر و فرزندانت جدا شده يي و پشت اين ميله ها. آنها اصلاً به تنها چيزي که فکر نمي کنند و در اين لحظات در مخيله شان نمي گنجد اين است که فرزندان برخي از هموطنان ماه هاست يک تفريح نداشته اند و شايد بعضي اوقات به جاي پارک و تفريح زانوي غم در بغل مي گيرند. البته اين حکايت هميشه بوده است. آن مردمي هم که به اين مسائل فکر مي کنند و همدردي دارند چه کنند، آيا زندگي و شادي را به خود حرام کنند؟ ما که شادي و آسايش مردم را مي خواهيم چگونه مي توانيم توقع داشته باشيم که آن را به خاطر زنداني بودن ديگري بر خود حرام کنند؟ آنچه مرا در خود غرق مي کند اين است که صداي بچه هاي من در ميان اين صداها نيست. تعطيلات تابستاني شروع شده و من هر شب بايد اين صحنه ها را تداعي کنم چون فصل کار پارک شهربازي است. حدود ساعت يک بعد از نيمه شب بود که ظاهراً ديگر شهربازي تعطيل شده بود و صدايي نمي آمد و من مانده بودم و ماه و غرق در خاطراتم با همسر و فرزندان و سکوت شب. در يک لحظه ديدم در اين نقاشي ماه پشت ميله ها است، گويا ماه و درختان بودند که زنداني هستند و من دارم آنها را پشت ميله ها مي بينم چون در اين نقاشي تصوير ميله ها و نرده ها روي ماه و طبيعت افتاده بود. بالاخره کدام يک زنداني بود؟
عمادالدين باقي از خاطرات زندان منبع: اعتماد- 20 مرداد
خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران سرويس: سياسي خارجي 12 كوهنورد ايراني بازداشت شده در تركيه به دليل نداشتن مجوز لازم براي صعود به كوه آغري اين كشور آزاد شدند.
كوهنوردان آزاد شدند اما كوهنورد ما هنوز در بند است راستي چه فرقي ميكند از اين در بند بودن تا آن آزادي
يوز يوز ! دوربين بدست از پشت جيپ پايين مي پرم ،از ميان طاغزارماده يوزي بيرون ميجهد و بدنبالش توله اي سعي در رسانيدن خويش به مادر دارد شيب تند را پي مي گيرد برقي است پنداري كه مي جهد به همراه رعد غرشش مادرانه و آمرانه كه حكم مي كند تا توله اش را با خود بدنبال بر كشد هر كداممان از سويي دوربين بدست مي دويم ، محيط بان دستمال خيسش را مي اندازد و بدنبال دوربين به سمت ماشيم مي دود حميد بدرون ماشين مي پرد ، يوز به سمت جنوب شتاب مي گيرد با توله اي بدنبالش . اما ماده يوز تاملي ميكند و جيغي ميكشد و به سمت شرق مي نگرد رد نگاهش را دنبال ميكنم، توله دومي از زير طاغي ها بيرون دويده است اما اشتباهي به سمت شرق مي دود . حميد حالا با جيپ رسيده است و من نگران از گم كردن توله دوم بر بلنداي جيپ جاي ميگيرم و رد توله يوز را تعقيب مي كنم در دويست متري ما توله يوز تلاش ميكند تا خود را به زير بوته غيچي فرو برده و پنهان كند. از جيپ پايين ميريزيم وارام به سمت قيچ گام بر مي داريم توله يوز خسته و ترسيده اكنون درست در يك متري ما مي غرد! و دندان نشان مي دهد . تلاشي از روي غريزه براي ترساندن ما .ترجيح مي دهيم براي دمي تنهايش بگذاريم تا ارام بگيرد . تلاش ميكنيم تا عكسي از او بگيريم اما هر بار كه دوربين را بسمتش ميگيريم با تمام توانايي اش مي غرد نه از روي عجز كه از روي قدرت . همه تلاشش را مي كند تا ما رااز دندان هاي تازه درآمده اش بترساند و چه اصراري هم در اين كار دارد . پيشنهاد مي دهند تا بر بلنداي تپه رو برو بايستيم وا تعقيب كنيم كه مادر بدنبال توله مي ايد يا توله به دنبال مادر مي رود اما حسن محيط بانمان مي گويد امكان دارد ما را ببيند و پيش نيايد و از طرفي هم توله يوز در تنهايي طعمه ديگران شود بهتر است منطقه را ترك كنيم ،پيشنهادش منطقي تر است قرار است كه راه بيافتيم - پس بگذار يك بار ديگر تماشايت كنم مينياتور غران من ! - تماشايش ميكنيم هنوز ترس در جانش خانه دارد لاغر است يالش بلند است و دست و پايش كشيده به اندازه گربه بالغي است، با حدسي كه ميزنيم كمتر از سه ماه عمر دارد و آنچنان ظريف كه از چند متري در ميان غيچ گم شده است . محل پنهان شدنش در ميان بوته ها را باجي پي اس علامت گذاري ميكنيم و به محلي كه اول بار او و مادرش را ديده ايم باز مي گرديم و ان جا را هم ثبت مي كنيم اين بدرد كار كارشناسان پروژه يوز خواهد خورد عجب جايي خوابيده بود اين ماده يوز .درست آن جا كه چند طاغ سر به هم آورده بودند گودالي بود اكنده از خاك نرم و خاشاك و به دوراز تابيدن تيغ افتاب، يوز آن را يافته و دران غلطيده بود كه ما رسيده بوديم و آرامش آبي اش را بر آشوبيده بوديم . عباث بريده اي از مقال روز تموز و يوز گزارشي از عكاسي از توله يوز هاي كوير توران
هدف شعر تغییر بنیادی جهان است و درست به همین علت هر حکومتی به خودش حق میدهد شاعر را عنصری ناباب و خطرناک تلقی کند اهل سیاست به قداست زندگی نمیاندیشد بلکه زندگان را تنها به مصادر و وسایلی ارزیابی میکند که عندالاقتضا باید بیدرنگ قربانی پیروزی او شود و ای بسا به همین دلیل است که باید قبول کرد در جهان هیچ چیز، شرط هیچ چیز نیست و در دنیای بیقانونی که اداره و هدایتش به دست اوباش و دیوانگان افتاده، هنر چیزی است در حد تنقلات و از آن امید نجات بخشیدن نمیتوان داشت.
جامعهي توتاليتر، که متمايز از حکومت توتاليتر است، در واقع يکپارچه است؛ تمامي تجليات عمومي، فرهنگي، هنري يا علمي، و تمامي سازمانها، خدمات رفاهي و اجتماعي، حتي ورزش و تفريحات، «هماهنگ» شده اند. هيچ اداره و شغلي که با جامعه سروکار داشته باشد ، از آژانسهاي تبليغاتي گرفته تا قوهي قضاييه، از بازيگري گرفته تا ژورناليسم ورزشي، از مدارس ابتدايي و متوسطه گرفته تا دانشگاهها و انجمنهاي علمي پيدا نميکنيد که از آنها پذيرش بيچون و چراي اصول حاکم خواسته نشده باشد. هرکه در حوزهي عمومي مشارکتي داشته باشد، صرف نظر از عضويتش در حزب يا عضويت در مجامع نخبگان رژيم، به نحوي شريک اعمال کل رژيم ميشود.
آنچه دادگاه ها در کليهي محکمات پس از جنگ توقع دارند اين است که متهمان نميبايست در جناياتي که آن دولت قانوني ميشمرد مشارکت ميکردند، و اين عدم مشارکت که ضوابط حقوقي براي تعيين درست و نادرست در نظر گرفته شده، مشکلات معتنابهي دقيقا در رابطه با مسووليت پيش ميآورد. زيرا اصل مساله در اينجاست که تنها کساني که به کلي از حيات عمومي پا پس ميکشيدند، کساني که هيچگونه مسووليت سياسي نميپذيرفتند، ميتوانستند از مشارکت در جنايات پرهيز کنند و از مسووليت حقوقي و اخلاقي مبرا باشند. در ميان بحثهاي توفاني بر سر مباحث اخلاقي که از زمان شکست آلمان نازي ادامه داشته است، و افشاي مباشرت کامل تمامي ردههاي جامعهي رسمي، يعني فروريختن کامل موازين رايج اخلاقي، استدلال زير در اشکال گوناگوني مطرح شده است: ما که امروز گناهکار شمرده مي شويم در واقع کساني بوديم که شغل خود را حفظ کرديم تا نگذاريم اتفاقات بدتري رخ دهد؛ تنها کساني ميتوانستند از وخامت اوضاع بکاهند و دست کم به بعضي افراد کمک کنند که در داخل نظام باقي مي ماندند؛ ما جانب حق را نگاه داشتيم بيآنکه روحمان را به شيطان بفروشيم، حال آنکه آنها که هيچ کاري نکردند، از زير بار همهي مسووليتها شانه خالي کردند و فقط به فکر خود بودند، به فکر نجات روح گرانقدرشان. اگر از نظر سياسي به اين استدلال نگاه کنيم، ممکن است معقول باشد به شرط اينکه در همان مراحل اوليه ميتوانستند يا تلاش ميکردند رژيم هيتلر را سرنگون کنند. زيرا حقيقت همين است که يک نظام توتاليتر را فقط ميتوان از درون(نه با انقلاب که از طريق کودتا) سرنگون کرد، مگر اينکه البته در جنگ شکست بخورد.(ممکن است اتفاقي از همين نوع در اتحاد شوروي قبل يا بلافاصله پس از مرگ استالين رخ داده باشد؛ نقطهي چرخش از يک نظام توتاليتر تمام عيار به يک ديکتاتوري يا استبداد تک حزبي احتمالا حذف فيزيکي بريا، رئيس پليس مخفي بود) اما مدافعان اين استدلال به هيچ وجه در شمار توطئهگران (موفق يا ناموفق) عليه هيتلر نبودند. آنان بدون استثناء کارمنداني بودند که بدون کارشناسي آنها نه رژيم هيتلر و نه جايگزين آن، يعني دستگاه اجرايي آدنائر، قادر به بقا نبودند. هيتلر اين کارمندان را از جمهوري وايمار به ارث برده بود و جمهوري وايمار هم از امپراتوري آلمان، درست همان طور که پس از هيتلر بدون هيچ مشکلي به آدنائر به ارث رسيد. در اينجا بايد يادآوري کنم که بحث شخصي يا اخلاقي، جدا از حسابرسي حقوقي، در مورد هواداران پروپاقرص رژيم به ندرت مطرح ميشود: بديهي است که آنها نمي توانستند [پس از سقوط نازيسم] احساس گناه کنند بلکه فقط احساس شکست خوردگي مي کردند، مگر اينکه تغيير عقيده ميدادند و توبه ميکردند. و با اين حال، حتي همين موضوع ساده هم مغشوش شده، زيرا زماني که سرانجام روز حساب فرارسيد، معلوم شد که هيچ هوادار پروپاقرصي وجود نداشته است، يا دست کم هيچکدام حامي برنامهي جنايتکارانهاي که به خاطرش محاکمه ميشدند، نبودهاند و مشکل اين جاست که هرچند اين ادعا دروغ بود، اما به تمامي هم دروغ نبود، زيرا آنچه در مراحل اوليه، با مردمي از نظر سياسي بي طرف، آغاز شده بود، که بي آنکه نازي باشند با آنها همکاري ميکردند، در مراحل آخر براي اعضاي حزب و حتي تشکيلات نخبگان اس اس پيش آمد: در خود رايش سوم هم نادر کساني تا اواخر کار با تمام وجود موافق جنايات رژيم بودند، با اينکه تعداد زيادي کاملا آماده بودند دست به اين جنايات بزنند.و حالا تک تک آنها، درهر جا و مقامي که بودند، مدعي اند آنان که، به هر بهانه اي، کنار کشيده و زندگي خصوصي پيشه کردند، آسانترين و غير مسوولانه ترين راه را برگزيدند. مگر اينکه البته ماندن در حوزهي خصوصي را تبديل به پوششي براي مخالفت فعال کرده باشند؛ گزينه اي که ميتوان به راحتي کنار گذاشت زيرا بديهي است که قديس يا قهرمان شدن از همه کس بر نميآيد. اما مسووليت شخصي يا اخلاقي به همه کس مربوط ميشود، آن وقت استدلال ميکنند که ماندن بر سر شغل خويش، فارغ از اينکه شرايط چيست و پيامدها کدام اند، «مسوولانه»تر بوده است. در توجيهات اخلاقي آنها بحث انتخاب ميان بد و بدتر نقشي برجسته داشته است. بنا بر اين استدلال، اگر با دو شر روبرو شويد، وظيفهي شماست که آن را که کمتر بد است انتخاب کنيد، حال آنکه اگر اصلاً از انتخاب کردن سر باز زنيد نشانهي عدم احساس مسووليت شماست. آنان که مخالف مغالطهي اخلاقي در اين استدلال هستند، معمولا به تنزه طلبي اخلاقي متهم ميشوند که به معني بيگانگي از واقعيات سياسي است. آنان را متهم مي کنند به اينکه نميخواهند دستهايشان آلوده شود؛ و بايد پذيرفت که عدم انتخاب بين بد و بدتر بيش از اينکه فلسفهي سياسي يا اخلاقي باشد (البته به استثناي کانت، که دقيقا به همين دليل غالبا به اخلاق گرايي خشک متهم ميشود) تفکري مذهبي است که بي هيچ ابهامي هر مصالحهاي با بد در مقابل بدتر را رد کرده است. چندي پيش در بحثي در اين باب، کسي گفت که در تلمود آمده است: اگر از تو بخواهند يک انسان را براي امنيت تمامي جامعه فدا کني، او را تسليم مکن؛ اگر از تو بخواهند يک زن را به متجاوز تسليم کني تا همهي زنان در امان بمانند، مگذار بيسيرتش کنند. از لحاظ سياسي ضعف اين استدلال همواره اين بوده، کساني که بد را در مقابل بدتر انتخاب ميکنند به سرعت تمام فراموش ميکنند که بد را انتخاب کردهاند. چون بدي رايش سوم سرانجام چنان ابعادي هيولايي يافت که هرقدر هم تخيل قوي ميداشتيم نميشد آن را «کمتر بد» ناميد، قاعدتا[باتجربهي جنگ جهاني دوم] ميبايست پايههاي اين استدلال براي هميشه فروميريخت اما شگفتا که چنين نشد. افزون براين، اگر به تکنيکهاي حکومت توتاليتر نگاه کنيم، مي بينيم که استدلال «کمتر بد» (که مختص نخبگان بيرون از طبقهي حاکم نيست) يکي از سازوکارهاي ماشين وحشت و آدمکشي نظام است. از اصل انتخاب بد به جاي بدتر، آگاهانه استفاده ميشود تا کارکنان دولت هچون تمامي مردم براي پذيرفتن شر به معناي دقيق کلمه آماده شوند. در اينجا ميبينيم که انسان تا چه حد از روبه روشدن با واقعيتهايي که به نحوي در تضاد کامل با چارچوب ذهني اوست اکراه دارد. متاسفانه، شستشوي مغزي آدمي و واداشتن مردم به بيشرمانه ترين و غيرمنتظره ترين رفتارها، گويي بسيار ساده تر است از اينکه کسي را مجاب کنيم، به قول معروف، از تجربه بياموزد؛ يعني به جاي کاربست مقوله ها و فرمولهايي که عميقا در ذهن ما ريشه دوانده، درحاليکه مبناي تجربي آنها مدتهاست فراموش شده، بينديشد و داوري کند؛ مقولات و فرمولهايي که پذيرفته شدنشان ناشي ازهمخواني آنها با ذهنيت است و نه مناسبتشان با رويدادهاي واقعي.
اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول زين هواهاي عفن وين آب هاي ناگوار!
فريبا نيستند اما تا دلتان بخواهد فريبكارند!. درست به عكس آن مردماني كه اميد بر آنان بسته دارند. خيل اميدوارانند اين جماعتٍ ،دل به قهرمان بسته دارند وگاهي به خدا هم هم ! - كه ميانشان زنديق كم نديده ام- ساده دلند، آنچنان كه دو گوني آرد اهدايي را به چشم مي نهد و دست بر كفش آورنده مي گذارند و به صورت مي مالند كه بلا روزگاري ست روزگار فقر ! هم اينان اند كه از دست ظلم به شحنه و قاضي پناه مي برند غافل از آن كه اين دو نيز مانند رئيسشان دستشان در يك هميان است .عارض به كدخدا ميشوند از بر زني گله و غارت مرتع . بي آنكه بدانند كه او اقل آفتابه دزدان است كلانترانش كلانترانند. همانان كه از وقاحت ديگر روز روشن به گله ميزنند ، به غارت انبار غله و نفت !آن هم درست پيش شصت جفت چشم و صد خيل خبرنگار بيكار!
صفر ميشود . صد ميشود دوباره صفر دوباره صد. پر ميشود مخزن ماشين ها و خالي ميشود باز . پمپ بنزين ها. ايستگاه ها . مهمانخانه هاي كثيف بين راه دست هاي آلوده . آبريزگاه هايي آلوده تر . دزد ها و پاسبان ها پاسبان ها و پاسبان ها و پاسبان ها . ! همه جا پر اند .جماعتي كه پول ميستانند تا مواظبت باشند . - كارت ماشين. گواهينامه . كارت خبرنگاري . هيچكدام از اين ها مانع از اين نمي شود كه او نخواهد كه بداند كه تو چه كاره اي - نور دارد ميپرد از سر كوه ها ! نور چي ! اين ها چيه ؟ ساكت رو باز كن ؟ تكرار هزار باره سوال هاي تكراري كجايي هستي ؟ اين جا چه ميكني !!؟ - ايراني هستم - البته با اجازه شما!!- ودارم سفر مي كنم در وطنم ! سفر براي چي حكم ماموريت داري - براي چه ! براي ديدن وطنم !؟ اين ها چيه! چي داري ؟ - اين ها دوربين است نقشه است . جي پي اس هست و ماهي تابه !! دستمالي ميشود همه چيز . زير ورو ميشود . ورق زده ميشود - خوب برو ! مي رويم . ديگر ديري است كه نور طلايي از لبه خط الراس زاگرس پريده است. سبزناي بلوط زار شيمبار . شكوه خاموش دره شليل . خروش مدام كارون . وسعت عميق ليرو و زالكي همه در وهم گاوگم گم شده است. وهم جنگل كوهستاني خاموشناي دره و برفي كه ديگر ديريست كه همه جا را در لحافي سرد و سپيد پيچانده پاشو پتو بينداز شيرين سا ! گردنه بسته شد .برفگير شديم و شب گير هم . باد افتاده شب صاف خواهد شد آسمان نگران نباش نگراني ؟ اين جا و نگراني!!؟ اين هم ماه .درشت و سپيد !تن بالا ميكشد از سر صخره زار تاراز و پاش مي دهد نور نقره اش را بر دره و رود موري تن مي غلطاند بر شيب نا هموار تند دره و با ماهيانش و صخره هايش غلغل مي كند و مي گذرد بر دره هاي بي پاسبان وامن ! عباث سوسن سرخاب بيست و سوم فروردين 88
- خواندن مجاني مقدمه استادم بر كتاب استادش ايستاده و در شلوغي نشر چشمه اگر هيچ لطف نداشته باشد -كه صد البته دارد -لذت مصاحبت آفتاب را دارد گرم مي كند و جان مي بخشد. لذت غور با اودر تاريخ ايلام يكي از پنهان ترين زواياي تاريخ اين سرزمين پهناورّ. آخرين نشست -البته ايستاده اي!- بود كه با اوو كلامش داشتم پرفسور رجبي تاريخ را چنان عاشقانه مي نويسد و چنان روايت مي كند كه گاه از حسرت نوع نوشتنش ميخواهي كه سرت را به ديوار بكوبي. در اوج سانتي مانتاليسم دقيق است و در اوج زيبايي گزنده و تكان دهنده نيز هم. تيزي قلمش- و زبانش نيز هم- در لفافه شيريني از طنز براي لحظه هاي تنبلانه و يا مايوس كننده اين زندگي ! كه ما داريم هشدار دهنده استو برانگيزاننده . مگر چه نياز داريم اين روز هاي تلخ جز انگيزه اي قوي براي دنبال كردن و از نفس نيفتادن و ايستادن در برابر همه آن چيز هايي كه بر ما و اين خاك ميرود ؟بودنش چرا غ است. آتش است كه شب كويري مان را گرم مي كند و روشنمان مي دارد از گرگ و جغد بيابان اين روز ها .
هر وقت كه تلفنش زنگ مي زند بقولي تنم را چرب مي كنم براي چند جمله تيز و مشتمالي روح.. گوشي را كه مي گذارم سرشار ميشوم از دوست داشتن و شورانده ميشود آتشي كه خاكسترش را اين روزها بادي و نسيمي بر نمي انگيزاند . ديروز پشت تلفن گوش مالي ام داد به مشقي كه فراموشم نخواهد شد :
دروغ گويي را خوشتر مي دارم از بد قولي !! و امروز به تلافي آن دعواي ديروز با دهاني پر از لبخند و شعر دوباره ذهنم را بر هم ماليد و با عتاب شيرينش گفت :برو ببين برايت چه نوشته ام
دلتنگ گوش مالي هاي دمادمش هستم سال تا همه سال و دلم نيامد كه حلواي شيرين شعرش را با شما بخش نكنم باشد كه عيدي اش را عيدانه تان داده باشم
عباث
دعوت کویر!
(به یاد 4 فروردین 53)
کویر نعره میکشد در دلم گوش خودش بدهکار نیست چرا برای گوش من بهانه میگیرد؟
عباث میگفت چجام و قناتش رفتهاند تپههای شیطان اما هنوز دلنگانند از آسمان عباث میگوید شش خانهای که چجام داشت در تصرف مارمولکهای غمگیناند و هیچ کودکی خندهاش را در مظهر قنات خیس نمیکند عباث میگفت در آغلهای دمباریک هم هیچ بزغالهای سراغ بوی مادرش را از نسیم نمیگیرد عباث میگوید در بندر ترود دیگر هیچ شتر خستهای لنگر نمیاندازد عباث میگفت پلاستیک و آهن آبروی گلهای انار جندق را بردهاند
کویر من در حصار بیابانهای لطیف الیاف محبت میبخشید اگر عباث دروغ نمیگوید پس این دورویی از کجا سردرآورد در کویر؟
امروز کویر نعره میکشد در دلم و مرا میخواند اسبم را باید زین کنم اگر باد افسار را از دستم نرباید باری دیگر برای سلامی دیگر به خدمتش خواهم شتافت شاید هم در چجام اشکی بیفشانم به مظهر خشک قنات
اگر قاتلم من!(1) باد كي خواهد ايستاد بر اين خاك ؟ آفتاب كجا كج خواهد كرد بر پشت كهورهاي دور. كجاست امن گدام و كجاست فرصت شكستن نان؟ . از پشت حصار تشنگي تا امن امين گدام ,كپر و گرد توپ. كجا مي توان دمي نشست به كشكي و خرمايي و شكستن نان و چشيدن نمك بلوچ! ايستاده در باد و در بلندي سرمه چشمانش اما ديده ميشد در گاوگم تنگه و برق برنواش هم چنين با تحكمي در كلام( كردار هميشه بلوچ) كوتاه بريد سكوت دره را : - غريبي !؟ - نه به خاك خويشم بلوچ ! وطن ماست از كرانه هاي افتاب برامد "كوهك" تا چشم انداز خاموش "بورالان" وطن ماست وطن تو و من. نه اينجا به غربت نيستم .هم وطن توام .ميهمانم.ميهماني آمده از دور هاي اين سرزمين مغموم . - حرمت دارد ميهمان به نزد بلوچ ! - سفره داري بلوچ را خوش ميشناسم و حرمت ميهمانش را اما به گمانم كه تو از من غريب تري به اين خاك ! بلوچ غريب به بلوچستان به سرزمين خودش. مگراين خاك ازآن تونيست . بر اين خاك مگر تو بر زمين نيفتادي از پس زادن از مادر چند بار بر خاك افتاده اي و باز بر جاي ايستاده اي كيست كه تو را نشسته مي خواهد؟ بسته به لنگوته چرك فقر. نكبت از چه رو روادار اين خاك است چنين؟ دست كدام قجر چنين در تو و بر تو بيرحم در كارست؟ . پاچين سپيد و دستار سپيدت در باد كه را چنين مي آزارد كه به ناجوانمردانه ترين وجهي چنين ترا خوار مي خواهد و خوار مي دارد . - مرد بلوچ خاري بر نمي تابد! - دانم اما به بيابان سر نهادن هم نشد كار! - دوري و دوستي ! - دوستي !! كجاست ؟كو دوستي با بلوچ در اين زمانه كه سال هاست اين خاكي كه سرمه ي چشم بلوچ است دوستي بر خود نديده است هر كه رسيد از راه دستش بر سفره بلوچ نان شكاند و بعد هم كمر بلوچ را ! انگار نه انگار كه به نمك نشسته بود نمك نشناس ! - سردار مرد گلايه نيست قجر!!. - همانگونه كه اهل گفتار نيست ميرود .باد شبانه بر شولايش ميپيچد.رو در شب گم مي كند .صدايش خسته اما بر شيشه ي كاجو كمانه مي كند :
پارسال نو امسال كهنه گره خورده بر دلم سالي درد !
بادي كه از بلندي هاي مكران ميوزد!و درختان را خم ميكند و "كاجو" در غلغل شبانه ديريست كه ميرود. خسته اما !
اسفند هشتاد و هفت عباث !
كاجو .قصر قند ! پانوشت : (1)از ليكو ها- سرودهاي بلوچي – - گدام و كپر و توپي يا گردتوپ همه نام مساكن بلوچ است - كوهك نخستين جايي است در خاك بلوچستان و ايران كه افتاب بر آن طلوع ميكند و بورالان جايي در بالاهاي دور دست آذربايجان بر كناره مرز - در فرهنگ بلوچي قجر غريبه معنا مي دهد از خود نبودن بلوچ نبودن كاجو روديست در بلوچستان
KIKOROK photo : abbas jafari همه چيز به آني فراموش ميشود .چه باقي مي ماند بر سينه سياه شبي ازدرخشيدن آذرخشي چز آنچه در چشم خانه تو مانده و شكل گرفته بي انكه اثري از آن باشد !همه چيز در ذهن توست .تو كه تماشاچي اين پرده خواني بي انقطاعي. اصلا چه اصراري است بر ماندن نقشي در خاطره اي . نسيان . فراموشي . بيكرانگي ذهن اگر به هيچ نيايد به اين مي ارزد كه هر خاطره اي را در دوردست هايش شايد بتوان گذاشت و گذشت انگار كه در شبي كويري چشمه اي يافته باشي و نوشيده باشي و آن را رها كرده باشي. خاطر جمع به اين كه در بيكرانگي بيابان ذهنت دل خوش به چشمه هايي كه از آن نوشيده اي و بركناره ي- بي سايه اش حتي- دمي خفته باشي و باز به راه افتاده باشي چند هزار چشمه را پشت سر گذاشته اي به اميد تنها يك چشمه در پيش رو و وقتي كه يافته آن را باز نوششي و رخوتي و لميدني و باز راه افتادني از آن دست كه كردار اين روزگار مي طلبد از يادداشت هاي سفر افريقا عباث