Sunday, December 29, 2002
hi again!
I forget this 0ne!!(dont forget ;how high you climb finally you have got to
com down to the base!!!
abbas
(0) comments
cold climb Photo:abbas jafari
(0) comments
.......، دستکش هايم چونان جسد گربه هايي يخ زده روي دستانم مانده اند.و تمامي بدنم را يک لايه يخ نازک پوشانده است .اما گرماي زنده بودن هنوز از چشمان نيمه بسته ام بيرون مي تراود . لب هايم از تشنگي حکايت ها بر لب دارند آن هم ميان اين همه برف و يخ و معده ام چون کيسه اي خالي پشت نرده هاي قفسه سينه ام افتاده است و غر ميزند ! بازو هايم سفت شده از کشيدن آن همه طناب يخ زده که که همچون ماري مرده خود را به سر و گردن صخره و برف مي پيچاند . و بوران برف پودر را از تيغه ها به دره مي کشد و دو باره بر باد مي دهد و اين ميانه صورت سرما زده نيز از شلاق باد بي نصيب نمي ماند.......... و لي چيزي مثل يک فلش لجوج ! مثل يک انگشت اشاره .مثل يک ميدان مغناطيس مرا به سوي آن بالا ها مي کشد .نيرويي ناشناخته . وسوسه اي موهوم اما آشنا ! همان سوداي سربالايي ها ...همان که مي دانم و مي داني .........يادم افتاد صبح آن من ديگر . آن تنبل تن پرور ، خودش را به گرماي پتو پيچانده بود و در من زمزمه ميکرد :
بگير بخواب ، يک روز راحت و بي دغدغه ، از دست نده اين فرصت طلايي را .چاي داغ . موسيقي و کتاب و تلفن !!! ديوانه اي مگر تو ؟
هيچ چيزي براي آويزان شدن پيدا نمي کنم ! نه گيره اي نه شکافي براي فرو کوفتن ميخي . نه يخي براي نشاندن چکش هايم ، تيغه را بر سنگ ميکشم به اميد آنکه بر برامدگي هر چند خردي گير کند که نمي کند و سخمه هاي نيش و پيش کرامپونم نيز به نمي دانم کجايي آويخته است و وزنم را به کوه تکيه داده است روي زانوي چپم بلند مي شوم بالاتر از يک دست کشيده تکه يخي به سينه سنگ چسبيده است چکشم را نشانه مي روم و و چونان ماري بر برف ميخزم .سخمه را در يخ گير مي دهم و بلند ميشوم .يخ مي شکند.........
باد ميوزد و مرا با خود مي برد .سبک ميشوم. بازوانم در فضا باز تر مي شوند . پاهايم براي خودشان به هر سمت تاب مي خورند و سرم در نمي دانم کجايي جا مي ماند ، چشم ها يم در فضا تنم را دنبال ميکند، سبک مي شوم سفيد ميشوم، يخ ميزنم و با بـــــــاد دست بدست مي شوم . مي رقصم . پرواز مي کنم . آخر خسته بر سينه برفي مي نشينم . آفتاب گرمم مي کند، آب مي شوم ،سينه صخره را سر مي خورم وميرم تا از لبه آن دو باره پروازي ديگر را تجربه کنم ، خورشيد مي رود . سردم ميشود با دستانم ا ز لبه صخره آويزان ميشوم . ميشوم قنديلي کوچک و بلورين .
تيغه تيشه اي بلورم را مي شکند وزن يکي مرا به پايين مي کشد ، مقاومت مي کنم ، اما ميشکنم و من و او با هم در فضا معلق ميشويم .
.....طناب يخ زده کشيده ميشود . ميان زمين و آسمان تاب مي خورم . باد مي وزد .و برف ها را باخود به قله مي برد .........
از ياد داشت هاي سرد !
عباس جعفري
3:00 AM
(0) comments
Wednesday, December 25, 2002
photo:abbas jafari
(0) comments
.......برف مي آيد، سردم مي شود و دلم باز هواي کوير مي کند ،حال و هواي راه رفتن پا برهنه بر شن هاي نرم وداغ ، مثل اون بار که با دکتر اينوئه تو ريگ جن گم شديم (ما گم نشديم راننده مون مارو گم کرد !!) و ما مانديم و ريگ جن و فقط يه جمله کوتاه انگليسي تونست به هر دمو مون ببفهمونه که اين جا وايستيم مرديم . آب و دونمون همرامون بود و يه چيزايي هم براي گم شدن داشتيم !يادمه آ فتاب بيرحمانه ميسوزاند وخوب که برشته شديم !دلم هواي برف کرد ، دلم خواست تو تنگ آب مراد بوديم و باز با چکش يخام از اون ناقوس هاي کليساي سن قديس خودم !!بالا ميرفتم . انگشتانم يخ رو لمس ميکرد .يخ مي کردم .بخار داغ نفس نفسام يه ابر يخي ميشدو سبيلام قنديل يخي مي بست و درست اون موقع باز ياد کوير مي افتادم . ياد واحه مصر و و آرسون، ياد آفتاب داغ محمد آباد و حلوان ياد لوت ياد ده سلم و ...... ياد م مي افتاد که چطور به راه زديم و اون جا بود که رو اون رمل ها يه دفعه دلم خواست کفش هامو بکنم و آويزون گردنم کنم و راه برم و رفتم و رفتيم تا هنوز که يادم هست! شن ها مثل دل اين موقعم !با هر قدم هري ميريخت پايين و براي برداشتن اون يه قدم هم پاري وقت ها شيش بار فرور ميرفتم تا يه بار بالا بيام !درست مثل حالا که شيش بار زبونمو دور دهنم ميچرخونم تا يه حرفو بزنم و نميشه و نميشه و تا کي نخواهد شد .
برف آمده . کوه ها مثل آدم خوب ها همه بدي ها رو روپوش کردن نه سياهي نه سنگ و نه دره! و لابد تو تنگ باز آبشار بالای لونه روباه يخ بسته و باز فردا صبح بايستي دو باره بگرديم دنبال يه تنه درخت بلند که بذاريم رو تن سرد رود و ازش رد شيم تا برسيم پاي قامت اون قنديل بلور ، تا باز ازش برم بالا، تا باز نفسم يخ بزنه . تا باز سردم بشه تا باز دستام از خستگي و سرما بيحس شه ، اونقدر که نتونم روش آويزون شم و بيفتم ، تا باز اون ناقوس خاموش و سرد منو پس بزنه تا باز خيس و يخ کرده گوشه اون لونه روباه يه جاي خشک پيدا کنم تا دستامو دور ليوان داغ قهوه حلقه کنم ،تا پاهاي يخ کردمو هي همينطوري تکون بدم تا ....تا باز فرصت کنم کفشامو به گردنم آويزون کنمو رو شن هاي داغ راه برم و تا باز بتونم تو داغي اون شن ها و سردي فردا و فرداها اين دل يخ کردمو با خودم اين ور و اون ور بکشم ....... راستي شما لاي شن ها يه دل خشک مچاله پيدا نکردين ؟!!
عباس !
(0) comments
Friday, December 20, 2002
(0) comments
........... انگشتان دستم از شدت سرما درد گرفته است و مدتهاست که از انگشتان پاهايم بي خبرم !بالاي سرم آنقدر شيب تند است که اگر بخواهم تيغه قله را ببينم کلاهم نخواهد گذاشت. خطي از نور آفتاب آن بالا مرا به خود مي خواند،و ديگر هيچ چيز نمي بينم و نمي شنوم و فقط به روبرويم فکر مي کنم ! به اين يخ هاي آبي لعنتي که تمام نشدني اند انگار اما نه گويا پنجاه متري بيشتر نمانده!اينطوري احساس ميکنم . پس براي هر گام بالاتر بايستي سه ضربه بزنم .اين طوري ! دست ،دست ، پا ....پا ، پا دست !و فقط با اين ريتم کلمه آفتاب را زير لب تکرار مي کنم آن کلمه ی گرم دوست داشتني را :آفتاب ، فقط آفتاب .گويا تلاشم براي يافت آفتاب است آن گرم دوست داشتني هميشه .غوطه وري در دستان گرم و روشنش .و مهربان آنچنان که سرما و سياهي اين دره ها را براي هميشه بروبد و بزدايد .آفتاب ، افتاب ، آفتاب .ضربه ضربه ضربه و ديگر هيچ . هيچ چيز به ذهنم خطور نمي کند . جاه طلبي هاي يک صعود ! رنگ يافتن و نام خواستن، نه همه از ذهنم گريخته است .فقط آفتاب و آفتاب و آفتاب .......
به روي خط الراس قله رسيده ام . افتاب را يافته ام ديگر .سر بر سينه آفتاب مي گذارم ،خسته اما آنچنان گرم است که سرماي تيغه يخي که به آن تکيه کرده ام را در نمي يابم چکش هايم را در برف فرو ميکنم و دستان کبودم را از ميان دست کش هاي يخ زده ام بيرون مي کشم ،چرا اينچنينند ؟! چنگ و کبود شده ،به سرعت مشغول ميشوم تا گرمشان کنم . لحظه اي غفلت خاطره سياه شدن انگشت مياني دست چپم را تکرار خواهد کرد . همان که از اول صبح بي حرکت و سرد در ميان دستکشم افتاده بود !
هني اخرين ضربه ها را مي زند تا به روي تيغه برسد مي پرسم :
ـ اندي کـــــو؟؟
مي خندد : جرات نکرد بيايد بالا .................و دوربينش را بيرون مي آورد ، براه مي افتم ، قله در چند قدمي ما در نور آفتاب صبح تن مي شويد .
از يادداشت هاي سفر قره قروم ۱۹۹۳
عباس جعفري
(0) comments
Messner Accused of Leaving Brother on Nanga Parbat
Posted on: July 30, 2002
32 years after Reinhold Messner's epic descent of Nanga Parbat, in which his younger brother, Gunther perished, Messner has published a book - The Naked Mountain: Brother, Death and Loneliness about the tragedy. Messner's version of events are being challenged by fellow climbers, including his former close friend Max Engelhardt von Kienlin, who was on the mountain the same day as the tragedy. A signed affidavit which was handed to an Austrian magazine claims that Messner was more focused on his own mountaineering ambitions than on his brother's safe descent. Messner describes his brother, suffering from altitude sickness, later being buried in an ice avalanche whilst descending the Diamir Face. Kienlin has questioned why, when Messner encountered the mountaineers Felix Kuen and Peter Scholz near the summit before the accident, he said that "everything was OK".
News courtesy of UK Climbing.
(0) comments
Wednesday, December 18, 2002
..........دلم براي نوشتن تنگ شده . براي گفتن از آنچه بر دل مانده يا برآنچه در سپيدي خاموش كاغذ هايم به جـــــــــــا مانده از سفر هاي دور و دير .اما نمي توانم بنويسم و فقط يكي است كه ميداندچـــــــــــــــــــــــــــرا!!................................
عباس
(0) comments
DAMAVAND PHOTO:ABBAS JAFARI
(0) comments
Thursday, December 12, 2002
.............. فراخناي روياهاي نيمه شب در تنگناي کيسه خواب نمي گنجد . پس دستي به گشايش و ديدار ستاره باران شب شهريور که چه کند و سرد بر زمين و زمان مي گذرد .رويا ها از پي يکديگر مي آيند و مي درخشند و مي گذرند همان رويا هاي هميشگي که مختص زمان و مکان خاصي نيستند و هر جا که فرصت بيابند گريبانت را مي گيرند و چه جايي بهتر از اين بلندي هاي برف پوش خالي از آدم ها و حقيقت ها !!آن جا که حقيقت تلخ هلهله مي کند خلوتستاني از اين دست غنيمتي است براي شيرجه در اعماق رويا ها!
کوه .کوه است هر جا که مي خواهد باشد .خلج . امامزاده ابراهيم . دماوند . هيمالايا . قره قروم اين جا و هر جايي ديگر که فراتر از مغاک و دره ها باشد فراخ ناي بلند اين کوه هارا فرقي نيست . همه جا زاويه خلوتي است از براي مرور رويا ها ي فردي .پناه سنگ کوه مجال اندکي است براي دست يافتن به آنچه در واقعيت دست نيافتني است . آنچه در حاشيه مانده است . ...
يک شنبه ۲۸ شهريور ۷۲
ساعت۳۰/ ۲ صبح است !وقت بيداري ! اين را ئولين ميگويد . دخترک سويئسي عضو تيم . اما من که خواب نبودم !!چراغ رو به راه ميشود و در زير صخره اي در حاشيه مورن هاي يخچالي زندگي دو باره به جريان مي افتد و گرماي چاي به گرماي کيسه خواب ها مي چربد و دمي بعد براه مي افتيم رو به بلندي ها و پشت به دره ها در تاريکي .و بهمن بزرگي در خواب سرد خويش بر سينه کوه لميده است و ما که پاورچين مي گذريم تا خوابش را شانه به شانه نکنيم !!
تنگ بلور شب ميشکند و شير صبح بر گلوي کوهستان آرام سرازير ميشود دره هاي شير ي به راه شيري طعنه ميزنند و ما به هر دو !و اينک صبح از پشت هزار قله سرک مي کشد . اما کو هنوز تا آفتاب . کو هنوز تا قله کو هنوز تا هنوز ! هنوز در هزار لاي دره ها سرگردانيم و آن بالا ها نوک قله ها فقط به آفتاب تن مي مالند بي خبر از تن لرزه هاي ما در سايه هاي سرد و آبي صبح .به يادم مي افتـــــــــــد :
: آن کــــــــــــــــه در قله هاست طلوع را زود تـــــــر و غروب را دير تر مي بيند »
برشي از : صعود تا مرز آفتاب
سفر نامه کو ه هاي قره قروم پاکستان ۱۹۹۳
عباس جعفري
photo:a. jafari
(0) comments
(0) comments
.......و کوهنوردان اگر به يک قله بنگرند ،باهم برادرند . بشر اگر رو در روي هم نوع
خود بايستد ، حتي اگر به خاطر يک خدا باشد ،از برادري دور ميشود و به پرتگاه فنا
مي افتد .
( خالق شازده کوچولو ترجمه پرتو اشراق )
(0) comments
Sunday, December 08, 2002
storm...photo:A.jafari
(0) comments
يکي رفت !
يکي مونـــــــــــــــد!
يکي به حسرت سرشو جنبوند !
اون يکي اوليه باده که هوهو ميزنه و ميره جوري هم ميره که اصلا گويي نيامده و اينقدر همه چي آرومه در نبودش که يادت ميره که چطور ويرانگر و پر هياهو اومده بود و يک دفعه هم گم شد و رفت ! اما اوني که مي مونه کوهه ، ّ کوهه که ميمونه . از هميشه تا هميشه ! ساکت و سرد و سنگين ! و مـــــــــــــا سرجنبان آنچه مي آيد و ميرود !! ماهم ميرويم !..................برويم !
عباس
(0) comments
Thursday, December 05, 2002
http://outside.away.com/outside/features/200210/200210/assassins_1.ad
.........Two days later, back in Tehran, we attended a party at an apartment owned by a man named Ali, a friend of Abbas. We ate various fruits and discussed the state of adventure, such as it was, in Iran. The whole concept of the recreational use of the backcountry was so new in Iran that the men present liked to joke that they had fathered the entire idea. Abbas was "the father of Iranian climbing." Shahram was the "father of Iranian telemarking." A man named Kazem Bayram, whom I knew to be one of the best breath-hold divers in the world, was the "father of Iranian diving." Ali's wife, who was scarfless and dressed in a sleeveless blouse—women are required to cover up only in public—said that she was the "father of sitting around worrying about these idiots when they're gone."
(0) comments
دل به اميد وصل تو باد به دست می رود
جان ز شراب شوق تو باده پرست می رود
از می عشق جان ما يافت ز دور شمه ای
زير زمين به بوی آن با دل مست می رود
(0) comments
Sunday, December 01, 2002
موج photo:a jafari
(0) comments
................ستاره ها ترانه خوان حضور تواند .وکرانه هاي بيابان دلم زير نور مهتاب وجودت پيداست . تا آن دور هاي دور ،تا آن سال هاي دور کودکي ،تا پشت پرچين سال هاي پر بادبادک و پروانه وآواز . مهتاب و بيابان، بيابان و مهتاب ،يک بيابان پر مهتاب ،بر مي خيزم به گردش شبانه ، سر ميکشم به پشت هر تپه و ماهور ،اين جا مدرسه ميرفتم!چه روزگار پر هياهو وشلوغي . يک بغل خنده و مشق !يک کلاس بزرگ پر آواز و يک دفتر پر شعر ، يک عالمه کبوتر و يکدنيا نان خامه اي !اين جا نقاشي ميکردم .يک عالمه رنگ . سه پايه ام را گذاشته بودم سر باد ! کنار اين صخره ها . باد مي آمد و من خط خطي ميکردم .نقاشي ميکردم . با انگشت . با قلم موي خيال . با ابر !عکس روي تورا مي کشيدم. هر چه مي کشيدم شکل تو بود !تپه ماهور ها،درختان بيد ،کومه اي پر هندوانه ،ويک تنور پر نان تازه و گرم .يک آغل پر بره ي سفيد !يک مرغداني پر غاز !يک اتاق پر آرزو پر رويا .هر چه مي کشيدم عکس روي تو بود .نه ! عکس تو نبود. خود تو بود .تو در ميان نان گرم و تازه بودي .در ميان شير سپيد و گرم ميش ها . تو بودي در آغل نيمه روشن با يک دنيا بع بع و ور بره ها و بزغاله ها . تو بودي که بانسيم تاب ميخوردي ميان بيد هاي لب آب . تو بودي که لالاميکردي با نوزاد خفته در گهواره اي زير چادر ايل توبودي ، تو بودي همه جا تو بودي !
گذشت روزگار بادبادک و پروانه !و رسيدم اينجا . يادت هست؟اين جا بود که با تفنگ تو را نشانه رفتم !و ماشه را کشيدم .بـــــــــنگ !ولي خودم افتادم !!تو را کشتم در خيال و خود کشته شدم در حقيقت .خون همه بيابان را فرا گرفته بود . يادت هست ؟همه جا سرخ سرخ !
بعد ها به کــــــــــــــوه ها کشانديم !
آخر تو بودي که سر قله ها نشسته بودي و من خسته نفس نفس مي زدم و مي آمدم و مي آمدم ومي آمدم و تو نشسته بودي آن بالاها و با انگشتان کشيده ات با ابر ها بازي مي کردي !بازي سرد و گرمي بود . گرمم که مي شد ابر ها را پيش مي کشيدي تندر زن و پر باران . خيس مي شدم . مي لرزيدم و باز تو برايم خورشيد را پيش مي کشيدي گرم و روشن ،گرم مي شدم ، ميخنديدم .و تو لبخند مي زدي .و من مي آمدم بالا و بالاتر بالاتر از همه کوه ها و قله ها ولي تو باز بالاتر مي رفتي و من هيچ گاه به تو نمي رسيدم تو مي رفتي با گام هاي کشيده و من پاهاي خسته ام را ميکشيدم دنبال خودم به دنبال تو ! تا آن قله هاي ساکت و سرد . و باز روي قله که مي رسيدم . تو رفــــــــــــــــته بودي و روي قله اي ديگر در دور دستها لبخند مي زدي !و باز من سرازير مي شدم رو به کوهي کّهّ تو آن بالا بودي .و باز قله و قله و قله بسوي تو مي آمدم و مي رفتي . آمدم و رفتي رفتي و آمدم . خسته شدم . نشستم .خسته نشسته شدم !کوله بارم را از پشت انداختم .و بر شن هاي نرم بيابانت خو درا يله کرم ، مهتابت مي تابيد . چه زلال .زنجره هايت ميخواندند آن آواز هميشه ي تکرار را و زمان در کار گذر بود !بگذار بگذرد . مي گذرد . گذشت . خستگي ها رنگ باخت بپا خاستم . بيابانت هميشه هيزم داشت .و آتش يادت براه شد .بعد چاي تعارفت کردم !
- تازه دم است ميخوري !؟
چايت را سر کشيدي لاجرعه ، پرسيدم :
ـ به کـــــــــــــــــــجا مي بري مـــــــــــــــــــــرا!؟؟
و باز تو لبخند زدي و دستي به مهر بر سرم کشيدي مثل هميشه !و من باز سر بر پايت گذاشتم و گريستم . .......................درست مثل هميشه !!
پاره اي از يادداشت هاي بيابان
عباس
(0) comments
|