Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Monday, July 28, 2003
 


jazmoryan . Photo : a. jafari
(0) comments
 
به جستجوي توبر درگاه كوه مي گريم
در آستانه ي دريا و علف
به جستجوي تو در معبر بادها مي گريم
در چهارراه فصول
در چارچوب شكسته ي پنجره ايي كه
كه آسمان آبرآلوده را قابي كهنه مي گيرد
به انتظارتصوير تو اين دفتر خالي تا چند تاچند ورق خواهد خورد
جريان باد را پذيرفتن
وعشق را كه خواهر مرگ است
وجاودانگي رازش را با تو در ميان نهاد
پس به هيئتي گنجي در آمدي بايسته و آز انگيز
گنجي از آن دست كه تملك خاك را
و دياران را ازاينسان دلپذير كرده است


نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آسمان مي گذرد
متبرك باد نام تو
و ما همچنان دوره مي كنيم شب را و روز را
هنوز را

***********
چهار سال از عبور شاملو بزرگ از سر اين خاكدان گذشت اما هيچكس هنوز چون او زنده نيست و در گلوي خاموش همه مردگان زنده او هنوز با آن صداي خسته مي خواند كه :
(( مــــن درد مشتــــــركم مرا فــــرياد كــن!!))
عباث!


(0) comments
Monday, July 21, 2003
 


photo: abbas jafari
(0) comments
 


savar ! photo: a. jafari


........خورشيد ظهر تير كسل از سراشيب تپه تن بالا ميكشد .اسبي و سواري هر دو عرقريزان شيب تند آخرين گدار راطي ميكنند شايد -كه مي داند؟ –هر دو به خنكاي چشمه ”سلطان ميدان” مي انديشند .
.........غرق در لذت بيروح ظهر .نه خواب و نه بيدار . چيزي ميان اين هردو تني كه تنبلانه بر خنكاي علف و سايه خويش را يله كرده است وخويشتن را به روشناي خلسه آور رويا ها سپرده است. پس و پشت پلك ها .-جاي هميشگي رويا ها- دهليز هاي پر پيچ و خم انديشه و افكاري در هم تنيده . جنگلي از خيالات و و كلمات و تصوير ها و .......و آدم ها . آدم ها آدم ها .......وه چه ناگزير و ناگريز انگاشته مي شود بودن با آدميان . در ميان جمع بودن . خنديدن بي آنكه بخواهي و شنيدن از سر ناگزيري و گفتن از ناچاري نگفتن و تماشا كردن . سر به زير انداختن و دستپاچه شدن كه: نخيـــر چيزيم نيست ! همين جوري ساكت بودم ! اما ناخنت را بجوي كه يعني كلافه اي و لي رها كه نمي كنند. يقه ا ت را مي گيرند كه: نه حتما يه چيزي شده ! مشگلي هست ؟! در ميماني و ساكت مي شوي و مي گويي و مي خندي و باز ساكت مي شوي و خودت را ميرساني به آن بهشت شخصي خودت . حداقل در خيال كه ميتواني چنين كني . خودت را مي رساني به خلوت اين دور ها كه هيچ كس نيست جز چوپاني آنهم گنگ و تماشاگر و بازسكوت هست . سكوت گود و بي پرش ! و تو از اين دور ها فرو افتادن قطره باراني را در دوردست مي تواني بشنوي ! در اين دور ها مي تواني گوش بدهي . دراين سكوت مي تواني بينديشي . در اين سكوت است كه آشنا شده اي با درختي كه دارد پوست مي تركاند . صدايش آشناست مثل صداي پوست انداختن ماران ! گوش ات آشنا شده است با نرماي رشد قارچي به زير سايه جرني . يا خزيدن ماري يا جهش مارمولكي يا غوكي خرد در بركه آرام . اين گوش كر در اين سكوت چه ها كه مي شنود !و اين چشمان نيم بسته در گنگناي گم و مه چه خوب مي تواند تميز دهد رد بال شاهين جواني را بر سينه آبي آسمان .چه خوب مي شناسد اين چشمان خسته رگ رگ هر برگ توسكا و سرخه دار و صنوبر را .چه خوب مي فهمد بوي كاكوتي و مرزه و آويشن را .
بوي آتش چوب پير ممرز . عطر چاي كندوك . خيال! قاطي طعم غازياقي و مرزه كوهي ميشود و نان خشكي كه چوپان ميجود رويايي است كه به دوغ آغشته است نه دروغ .
چشم بر مي بندي . دهان نيز پيش از آن بسته اي كه چكاوك حنجره گشوده است .؛ و زنجره زنجير بلورين صدايش را مي بافد؛ . زمان آن دور ها پشت حصار تيغدار تمشك سرش به تماشاي مه گرم است .
بهشت آن وعده دور و گم كجا مي تواند باشد اگر كه اين جا نيست ؟
و اگر جوي شيرش بر زمين جاري نيست شب كه به آسمان سر بركني عسل از آسمان مي تراود !و راه شيري به خانه دلدار سنگفرشي ازستاره دارد . بهشت كجاست اگر كه اين جا نيست ؟پس :
{......باز مي گردم . رجعت !بهشتي راكه ترك كرده ام باز مي جويم .دستهايم را از آن گناه نخستين –عصيان - مي شويم . همه غرفه هاي بهشت نخستينم را از خويشتن خويش فتح مي كنم !طبيعت را . تاريخ را . جامعه را و خويشتن را .در آنجا من و عشق و خدا در كار توطئه اي خواهيم شد تا جهان را از نو طرح كنيم ...}*


عباث !
تير هشتاد و يك
* موخره كتاب هبوط دكتر علي شريعتي





(0) comments
Tuesday, July 08, 2003
 


hast shab ! photo: a. jafari

(0) comments
Monday, July 07, 2003
 
آه مادرك بيچاره!!
مادر سرزمين هاي زيبا و بي صاحب !نه اينجا نمي خواهم شاعر باشم و نمي خواهم كه نقاش نيز . شايد عكسي بگيرم . اما نه! از آن نيز مي گذرم تلخي زخمت را به شيريني كلامت چاره مي كنم .تو با كلمات ما غريبه اي .اين كلمات را نمي شناسي و ما غريبه هاي گم شده و بي آتش . شب لابد سرد خواهد بود و تو اين را مي داني
ـ آمده ايم به قرض هيزم !
و تو خوب ميداني !و پنير تعارفم ميكني و من به هيزم هاي خشك تلنبار شده اشاره دارم .
ـ نه تشنه نيستيم ! آتش!
آتش بكارمان بيشتر ميايد در اين شب سياه .گشنگي را شايد كه تحمل اما براي تامل در كار شب آتش تنها چاره است و كليدش اين هيزم هاي تلنبار شده . آتش بكارمان مي آيد امشب مادرم . ماه را به آتش خواهيم داد چرا كه چاره ي كار زمين در دست ما نيست !!
ـ زيباست اين سرزمين بي صاحب !
و باز تو گفتي : آنا يوردوم.
ـ ولي سرزمين مادري در دست نامادران است مادر ! دايگان بي شير و بي مهر بر دست و دهان مادران و فرزندانشان دستبند و دهان بند بسته اند...........................................
................شب بر كوه تن يله كرده است و مه بر شب و سكوت بر هردو و باد مي آيدو مه را با خود مي برد . شب زلال مي شود و ماهي نصفه نيمه شب را نقره كوب مي كند. بوي بيابان بوي پسله ي بهار رفته وتابستان در راه . بوي علف بوي شير بوي آتش . .....بوي آتش .......بوي آتشي كه دودش طعنه به مه مي زند .
دود و شعله به هم مي پيچد و در دوردست ها كسي در باد مي خواند :

من از اون آسمون آبي ميخوام
من ازون شب هاي مهتابي ميخوام
دلم از خاطره هاي بد جداست
من از اون وقتاي بي تابي ميخوام
مثل يه دسته گل اقاقيا
دلم آواز ميكنه بيابيا!

تو مي ري پشت علف ها گم ميشي
من مي مونم و گل اقاقيا.

.......................

!عباث
فندخلي .حيران!
تيرهشتاد و دو

(0) comments
 


sobh! photo : a. jafari
(0) comments
 

sahar photo: abbas jafari
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home