عباس..................... عباااااااااااااااااااااااااااااااس عباس عباس...........................................عباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااس عباس ..............عباس
آی عباث، آی عباث لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد.. لعنت به سفر، به راههای خاکی که تو را و مرا و ما را به جایی می رساند. به جایی برای نشستن و قرار گرفتن. قراری که از آن تو شد و بی قراری که نصیب ما شد ... عباث بی تو بازفت تنها افتاده است و کارون بی خودانه بر خود می غلطد. باد مویه می کند و زن ایلاتی چنگ بر چهره و موی بر می کند. عباث برگرد که اینجا هرکس به انگاره ای انتظار تو را می کشد. انتظار نگاههای نیمه نیمه ات را، انتظار گفته های تند و بی قرارت را، انتظار جمله هایی که می خوردیشان و نمی گفتیشان نکند که به بی فهمی ما دچار شود ... عباث برگرد ... تو هنوز راه ها داری که بروی، شب ها داری که بیدار بمانی ، غم ها داری که بخوری و اشکها داری که بریزی... برگرد که طاقت این راه نیست ما را ...برگرد ... دل به فریب رودخانه مسپار .. برگرد........
abas kheyli namardi, kheyli hagh nadari injori ba ma ta koni chera be fekre ma nisti, chera khodeto neshon nemidi????????man inja in gosheye donya tako tanha daram miterekam , pasho, dige base, hala halaha bahat kar darim
باور نمی کنم. باور نمی کنم. ای کاش همه اینها کابوسی بیش نباشه و تموم بشه . ای کاش تو برگردی..عباث تو آدم بزرگی هستی و هستی و خواهی بود و ما چشم به انتظارت...
یادته می گفتی و بهانه ها چه خرد و چه اندک می تواند باشد به گاه دلتنگی ها؟ یادته؟ الان من دلتنگم عباث. دلتنگ تو. خیلی وقته که دلتنگتم. امروز صبح که رسیدم تهران می خواستم زنگ بزنم و ببینمت اما قبلش خبر رو برام دادن. شکستم عباث! شکستم. نمیتونم باور کنم. یعنی هیچوقت باور نمیکنم. میدونی تا همیشه منتظرت میمونم. اومدنت رو از پشت همین پنجره شیشه ای به انتظار میشینم. هیچوقت ناامید بازگشتت نمیشم عباث. هیچوقت. میدونم که میای. منتظرتم. اومدی من رو بی خبر نذار عباث به امید دیدار احسان بشیرگنجی
عباس داداش ؛تو که آزادی را بی منت در کوه ودشت وبیابان ودریا میدیدی،وزیبایی را در چشم مردمان ساده وصمیمی ،وصدایت خسته نبود هیچگاه هر چند که دلت پر بود همیشه.آزادترین ازادی ها را از بلندترین قله ها خواستی ؟که رود توسن سفرت شد ودریا مقصدت؟شاید اینگونه ترا دوباره بیابیم بی چشم سر و با چشم دل؛چنان که تو کوه ودشت و دریا و بیابان را با چشم دل می دیدی تا با از آزادی خود خواسته بگویی.ایلیاتی ام من شیر سنگی برای یلان می گذاریم ؛اما بیاد تو سنگهای پاک رود را همیشه سلام خواهم داد یا حق فرید وحدت.
وقتی چشم امیدتان به خدا باشد هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که راست نباشد هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که پیش نیاید هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که دیر نپاید ... عباث برمیگرده، ایمان دارم
عباث جان آخه شما چرا استاد. فقط ميدونم كه براي بازگشتت خيلي جشن ميگيريم خيلي با برگشتنت خيلي ها رو خوشحال ميكني و ايمان خيلي ها رو به خداوند بازميگردوني
من هنوز یاد نگرفتم که چجوری میشه زندگی رو واقعا زندگی کرد ... برگرد...تو رو خدا برگرد...هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بدی ...می دونی, تو اگه بری هیچی رو از دست نمیدی چون لحظه به لحظه ش رو زندگی کردی ولی ماها...فقط بغض و گریه برامون می مونه و دنیایی پشیمونی که چرا این راز رو ازت یاد نگرفتیم ... یک حسی بهم میگه باز برمی گردی و ما این بار شاید یاد گرفتیم ...
تا چند ساعت دیگه 8 روز میشه که تو گم شدی ... تصمیم گرفتم هر از گاهی بیام اینجا و از حس و حال آدم هایی بگم که منتظر خبر هستند...می دونم که خاطره میشه برات وقتی برگردی. آخرین خبرها اینه که همسرت سرسختانه داره جستجو رو پیگیری می کنه و خبر خوب اینه که گفتند چون تا حالا توی رودخونه پیدات نکردند به احتمال زیاد یک جایی توی جنگل گم شدی ... و هر گمشده ای به هر حال پیدا میشه ... این بار دیگه نمی گذاریم فکرهای منفی مارو شکست بدند ... همه امیدواریم
هر وقت دل از زمین و زمینییان تنگ میشد و روزنی که دیگر راهم نمیداد به خویش... هر بار و بیشمار بارها شیوهی شنیع آدمیان شرمزدهام میکرد که از همنوعی و همنامیشان... هربار دلتنگ به جستجوی آخرین نشانههای مهر و نیک خصالی آدمی دنبال سر نخی میگشتم به اینجا پناه میآوردم. به سایهها و بازی شوخ نور لای رنگهای شاد و محجوب چهرههای ساده و معصوم، به ترکهای صبور خاک و به دلنوشتههای نوازندهی تو که حتی یک بار ندیدمت و مگر همین نام و دنیای مجاز طریقتی برای وصال با تو نبود... حالا هم که میگویند رفتهای.. که با خروش آب جستهای... خوشا به حالت... میدانم هیچ سرانجامی برای چون تویی خوشکام تر از این رهسپاری نبوده... هر چند بودن و ماندن در جایی که امثال تو نباشید سختتر از پیش است که انگار زمین این را بهتر از هر دیگری میفهمد.. زمین دوستانش را پذیراتر است و دشمانش را پس میراند.. هر چند اگر بیایم و تو نباشی سرگردانتر ودلخسته ترم.. وازده تر .. هرچند تو که باشی من دلگرم ترم ... با این همه میدانم مرگ به معنای دیگری برای چون تویی آغوشی خوش است .. با این همه تو باش و بمان هنوز که چون منی کمتر شرمزده باشم...
سلام استاد،هر بار که از برگشتنت نا امید میشم یه چیزی با اطمینان در درونم فریاد می زنه "نه!صبر داشته باش ، حتما میاد" پس زودتر بیا دیگه بسه چشم انتظاری...
عباث آقا سلام با تمام وجود برات دعا میکنم برگردی من که با خوندن این کامنتها اشکم در اومد حسودیم شد چه حالی میده برگردی اینها بخونی. همه دوستت دارن پس به خاطر ما برگرد
سلام عباس جعفری عزیز دوست دارم باز هم عکسهای زیبای تورا ببینم . دید شما در گرفتن عکس واقعا زیباست . از وبلاگت و عکسهای زیبای اون واقعا لذت بردم . برگرد و بگو که هستی برات آرزوی سلامتی دارم . باور کردنش برای من واقعا سخته . باز هم امیدوارم .
سلام آقاي جعفري منم نيمان تو خودت اين اسم رو روم گذاشتي چرا رفتي قايم شدي باز رفتي تنها براي خودت گردش برگرد ديگه بسه ما رو نگران كردي بيچاره فرخنده كلي نگران شده تازه خودت گفتي يه روز با نامزدت بياين خونمون اينجوري مهمون دعوت ميكنن بدو بيا كه ميخوام بيام خونتون تازه امسال دوباره با هم بايد بريم كوير اون وسط وسطها تا تو كلي چيز يادم بدي
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق دیروز به همراه همنوردان قدیمی مشهدی داشتیم می رفتیم هفت حوض خلج برای افطار و صحبت در مورد تو . از کنار سنگ سیاه که رد می شدم به ناگاه تور ا در خاطراتم دیدم که لخت از سنگهای آنجا آویزان بودی. هر کجا باشی یا نباشی زندگی تو برای خیلی از تماشاگرانش یک معیار و یک روش بود . تو عرض زندگیت را خوب مصرف می کردی . آن که دست تو بود . تو به چرا مرگ خود آگاهان بودی و ما بی چرا زندگان فقط می توانیم برای طول زندگیت دعل کنیم . یک گوسفند چاق نذر انصار الحجه کردم تا خدا تو را برای خانواده ات نگه دارد . نعمت
عباث عزیز چیزی كه تو دلم هست رو نمیتونم برات بنویسم، كلمات تحمل كشیدن این بار سنگین انتظارو ندارن. میدونم بر میگردی، خواهش میكنم زیاد چشم انتظارمون نگذار كه خودمونم توان كشیدن این بار سنگین رو نداریم.
آقاي جعفري عزيز برگرد عشقت چه گناهي كرده كه در حسرت لحظه ي بودنت باشه برگرد كه فرخنده با تمام وجود منتطرته برگرد كه فرخنده نمي تونه خاطرات عشقش رو بدون تو مرور كنه برگرد كه قلم و دوربينت باز منتظرتند و برگرد كه ما نيز در انتظار برگشتنت هستيم ... لحظه اي فكر به نبودنت بغض فرخورده اشك مي كنه
عباث آقا می بینید که چقدر دوستاتون منتظرتون هستن ،چرا دلنگران گذاشتیدشون ؟ نمی خوام تصورکنم که دیگه نمی تونم عکساونوشته ها زیباتون رو نبینم ونخونم. یه خبر خوب به ما بده http://mohammadvalinejad.persianblog.ir/
عباس عباسم كجايي نه عباسم نه عباسمان عباسمان كجايي؟ تو به من ياد دادي سرزمن من نه سرزمين ما. همه ما منتظريم تا عباسمان را ببينيم. توي گزارش قبليت به نپال نوشتي ..... سالها گذشته است آن برادر و آن خواهري كه در نپال يافتهام هنوز در سايهسار سرد ماچاپوچر ميزيند و هر گاه خال هندويي ميبينم يا كه بر برفهاي سپيد كوهستان قدم مينهم به ياد ميآورم كه در پشت كوههاي بلند و در درههاي عميق كشوري دور دست خواهري دارم و برادري!
رفتي به ديدنشان. اينجا هم خواهران و بردران بسياري داري كه چشم به راهت هستند. بيا. مي دانم ميايي
خيلي هاي تفعل زدندند يوسف گم گشته باز ايد به كنعان غم مخور
عباس عباسم كجايي نه عباسم نه عباسمان عباسمان كجايي؟ تو به من ياد دادي سرزمن من نه سرزمين ما. همه ما منتظريم تا عباسمان را ببينيم. توي گزارش قبليت به نپال نوشتي ..... سالها گذشته است آن برادر و آن خواهري كه در نپال يافتهام هنوز در سايهسار سرد ماچاپوچر ميزيند و هر گاه خال هندويي ميبينم يا كه بر برفهاي سپيد كوهستان قدم مينهم به ياد ميآورم كه در پشت كوههاي بلند و در درههاي عميق كشوري دور دست خواهري دارم و برادري!
رفتي به ديدنشان. اينجا هم خواهران و بردران بسياري داري كه چشم به راهت هستند. بيا. مي دانم ميايي
خيلي هاي تفعل زدندند يوسف گم گشته باز ايد به كنعان غم مخور
Miram biroon o miam, webloga o sitar o check mikonam, migam in dafe ke safhe ro refresh konam, khabare bargashtanesho zadan. Ghabl az khaab dobare hame safhe ha ro check mikonam, migam sobh ke pa shodam, ye khabare khoob dar moredesh mibinam…. Alan shod 10 rooz Abbath ja’fari! To ro khoda bargard zoodtar. Midoonam ke barmigardi, faghat to ro khoda zoodtar …… zoodtar…..
احسان بشیرگنجی در نظرات "http://abbasjafari.blogspot.com/2009/09/28-10.html" گفت...
سلام. خسته نباشید. ببینید یه پیشنهاد. بجای تماس با دوستانمون در نپال بیایید هر شب از ساعت 21:30 الی 21:40 به مدت 10 دقیقه سعی کنیم به عباث فکر کنیم و بتونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم. و به دیگر دوستانمون هم از هر طریق ممکن اطلاع بدیم. ایمیل بزنیم یا اس ام اس بدیم. نباید نا امید بشیم. عباث زنده است. الان فقط و فقط باید انرژی مثبت فرستاد.
be ghole yeki az doostaam:"mohem nist chi; mohem ine ke ki". mohem nist ke gom shodane ye nafar baraie 10, 12 rooz ya bishtar naomid konandast, mohem ine ke oon adam ye adame ma'mooli nist. oon adam Abbas ja'farie ke khodesh ham gharigh nejat va ham team e rescue boode, pas I'm sure he can make it. energye mosbat ferestadan kheili khoobeh, amma energye manfi nafrestadan ham aalie. ya'ni aslan shak nakonim ke barmigarde va barmigarde.
سلام هر وقت سر سجاده میشینم اول برای هردوی شما دعامیکنم که زودتر برگردید دیشب دیدم علی پوریا توی اتاقش دستهاشو بالا برده ومیگه خداجون جون من این دایی عباس وخاله فرخنده روزودتر برگردون سرم از دست دعاهای مامان رفت توچطور خداجونم سرم..... خدایا به دعای دل این بچه آمین بگو که از دست من هم خلاص شی
به شدت هرچه تمام تر باور و ایمان داریم که اینهمه عشق و انرژی مثبت و دعا و امید که نثارتون می شه- به یقین- " مزده و خبری خوش " از طرف شما برامون داره تا از زبان همسر عزیزتون بشنویم و جانی دوباره بگیریم در این ایام پر تلاطم.
شک هايمان را باور نکنيم و هيچگاه به باورهايمان شک نکنيم !
طي هماهنگي با تعدادي از دوستان نزديک عباس و بستگان وي بر آن شديم که آرشيوي از نوشته ها، عکسها و خاطرات اي که شما دوستان از عباس عزيز داشته ايد جمع آوري کنيم.برنامه هايي به منظور شناساندن او به دوستداران طبيعت در دست اقدام است.اميد است که خود او نيز به زودي به جمع ما بپيوندد و در انجام آن ياريمان کند. از ايده ها و پيشنهادات شما استقبال مي کنيم.در صورتي که تمايل به اشتراک موارد فوق داريد، آنها را به پست الکترونيکي زير ارسال نماييد. با تشکر
fordearabbas@gmail.com
آخرین خبرها از تیم جستجو www.abbasjafari.blogspot.com
قله هايي خاموش كوه هايي دلتنگ دلتنگي چه كلمه كوچكي است اين روزها در بود و نبود آدم هايي ازآن دست ! خلوت شده است اين كوهستان پير پر هياهو . ديريست ! http://afg250.persianblog.ir/
دلت می خواد این رو برات بنویسم که خیلی بی معرفتی؟ اره عباث؟ قرارمون این بود؟ نمی تونم باور کنم که دیگه نیستی به خدا نمی تونم. امروز بغضم ترکید کجایی؟ تورو جان هرکسی دوست داری عباث برگرد برگرد برگرد
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟... از کجا وز که خبر آوردی؟*** خوش خبر باشی، اما، اما... گرد بام و در من*** بی ثمر می گردی... انتظار خبری نیست مرا*** نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری... برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس*** برو آنجا که تو را منتظرند... قاصدک...*** در دل من همه کورند و کرند... دست بردار از این در وطن خویش غریب*** قاصد تجربه های همه تلخ... با دلم می گوید*** که دروغی تو، دروغ... که فریبی تو، فریب*** قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای... راستی آیا رفتی با باد؟*** با توام، آی! کجا رفتی؟ آی ... راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟*** مانده خاکستر گرمی، جایی؟... در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز؟*** قاصدک... ابرهای همه عالم شب و روز*** در دلم می گریند... مهدی اخوان ثالث
عباس برمیگرده ، الان بهترین وقت برای دعا کردن و توکل به دریای بیکران لطف خداست که عباسو زودتر و سالم بهمون برگردونه ، همه دعا میکنیم و چشم به راه برگشتن عباثمونیم یارب نظری کن
سلام من پاشا دارابی از همكاران و دوستان عباث عزیز هستم فوری به شماره پدر یا برادر، یا خانواده درجه یك عباث نیاز دارم . با ناصر كرمی تماس گرفتم متاسفانه موبایلش خاموشه. ممنون میشم در صورت امكان به من اطلاع بدین.
همه چیز گاه اگر تیره می نماید باز روشن میشود زود تنها فراموش مکن این حقیقتی است: "بارانی باید؛ تا که رنگین کمانی برآید" و گاه روزهایی در زحمت تا که از ما، انسانهایی تواناتر بسازد خورشید دوباره خواهد درخشید زود خواهی دید! کالین مک کارتی
سلام عمو جونم مرجانم مگه داداش مهرزاد نگفت که ما منتظریم از سفرت برگردی؟ یکمی دیر کردی ها! بیا که کلاردشت انتظارت را میکشد کوه ها، چمن ها، صخره ها، آسمان، پدربزرگم، من، مهرزاد، و...بیشتر از همه پدرم ، دلتنگ و بی قرارت هستیم! بابا گفته قراره با فرخنده بیاین کلاردشت من تازگیا یه نقاشی کشیدم منتظرم بیای و نشونتون بدم ، عمو جون مادرم برای اومدنتون تدارک دیده میرزا قاسمی و ته دیگی که دوست داری برات پخته کجایی ، بیا که غذا داره سرد میشه ها! بابا خیلی بیقراره بی قراره ب ی ق ر ا ر لحظه به لحظه نامت را به زبان می آورد و بقضی گلویش را می فشارد و می گوید: برادرم دیر نکرده؟ از وقتی که متوجه شدم کمی دیر تر می آیی اشکهایم هر شب و هر روز به دنبالت می فرستند تازه فقط من این طور نیستم آسمان کلاردشت هم هر لحظه می گرید انگار آن هم استقامت خود را از دست داده ! آن که اینگونه است از من چه انتظاری داری؟ عمو قول میدم دیگه شیطونی نکنم و سوار تراکتور نشم و دیگران و تو دردسر نندازم من قول میدم تو برگرد ! اشک های بابا {علیدوست} نوید این را میدهد که عاشق توست پس به عاشقت سلامی دوباره بگو که نه تنها او بلکه عاشقانت را خوشحال کنی بیا عمو بیا ! سرچشمه ی خوبیها خودت گفتی زنده ام به زنده بودنتان چشم براهتان هستیم ب ی ا ا ا ا ا
سلام به همه دلهایی که برای عباس همشهری خوبم نگرانند من هم امیدوارم او بیاید وهمه دلهای نگران را به آرامش برساند خیلی نمی شناختمش ولی با مروری بر عکسها وکارهایش بر خودم فخر می کنم که او هم همشهری من است . واو خواهد آمد امیر
عباث خیلی بدجنسی.میدونی چرا؟برای اینکه مامان چند روز پیش اومد تهران .بهش گفتیم :مامان میخوای بری اونجا چه کار؟گفت "میرم اونجا پشتِ درِ خونه اش میشینم تا بیاد .عباث جونم .مامان اومد و پشتِ در خونه ات از پا افتاد .عباث توکه نامهربون نبودی .توکه هر وقت مامان زنگِ در خونه ات رومیزدتو می اومدی پایین ِپله ها به استقبالش ٍبغلش میکردی و دستش رو میبوسیدی.پس چرا ایندفعه حتی در رو به روش باز نکردی ؟؟؟؟ عباث جون ،تو رو خدا به خاطر ِدل مامان هم که شده برگرد.مامان از بس که گریه کرده پلک هاش ورم کرده . تو که نیستی تا ببینی چه روزگاری داریم .توروبه همه مقدسات سوگند،برگرد دیگه بیشتر از این طاقت نداریم .نمیدونی توی چه برزخی هستیم .فقط بیا .مامان همش میگه گه"اگه علی دست ِخالی برگرده چی ؟میگه "من دنیا رو بی عباسم نمی خوام .تورو خدا بیا .به خاطر بابا و مامان .توروخدا عباث جونم بیا. بیا که اگه تو نیای ما چکار کنیم؟؟؟؟؟خدایا بذار یه بار دیگه عباسمون رو ببینیم .خواهش میکنم. خدایا.
سلام هر روز میام و به همه سایت ها سر می زنم تا شاید حبری از بازگشت عمو عباث بخونم. عمو عباث عزیز نبودنت غم بزرگیه و هروقت به سفرت فکر می کنم چشام پر از اشک میشه!
سلام عمو عباث کلاردشت سخن ها داره خیلی دلش برای شما و بزرگی های شما تنگ شده اونم بیقرار شماست بزارید از حال و هوای اینجا واستون بگم: بر کوه های اینجا سکوت تلخی حاکم شده بلبلان لال شده اند پروانه ها پر نمیکشند آبشاران خروشانی خود را از دست داده اند و رودخانه خجالت زده از فرخنده اند... صخره ها دلسنگ شده اند چمن ها و چمنزارها ازداغ دوریت رو به رخ ندارند درختان کمر خم کرده اند از آسمان اینجا مپرس مپرس که در زیر هزاران هزار درد و غم و غصه ی دوری شما خود را پنهان کرده و ترجیح میدهد که همانند من بگرید قاصدک ها همه مریض اند............................................................. در زیر سقف بیکران خداوند کجایی عو کجایی؟ به خدا هر شب و هر روز برایت دعا کردم ومیکنم گریه کردم اما... هر وقت به فرخنده فکر میکنم غصه هام دو برابر میشه به خاطر عشقت سالم و زنده برگرد به فکر ما نیستی حداقل به فکر دل مادرتون باشید و زود بیا ین به خدا دیگه طاقتش و ندارم عمو ببین من که اینطوری ام فرخنده چه حالی داره! تو زنده ای میدونم زنده و سالم بر میگردی من میدونم برمیگردی عمو بابا{علیدوست} هم به اندازه ی فرخنده چشم به راه شماست !
سلام عمو عباث کلاردشت سخن ها داره خیلی دلش برای شما و بزرگی های شما تنگ شده اونم بیقرار شماست بزارید از حال و هوای اینجا واستون بگم: بر کوه های اینجا سکوت تلخی حاکم شده بلبلان لال شده اند پروانه ها پر نمیکشند آبشاران خروشانی خود را از دست داده اند و رودخانه خجالت زده از فرخنده اند... صخره ها دلسنگ شده اند چمن ها و چمنزارها ازداغ دوریت رو به رخ ندارند درختان کمر خم کرده اند از آسمان اینجا مپرس مپرس که در زیر هزاران هزار درد و غم و غصه ی دوری شما خود را پنهان کرده و ترجیح میدهد که همانند من بگرید قاصدک ها همه مریض اند............................................................. در زیر سقف بیکران خداوند کجایی عو کجایی؟ به خدا هر شب و هر روز برایت دعا کردم ومیکنم گریه کردم اما... هر وقت به فرخنده فکر میکنم غصه هام دو برابر میشه به خاطر عشقت سالم و زنده برگرد به فکر ما نیستی حداقل به فکر دل مادرتون باشید و زود بیا ین به خدا دیگه طاقتش و ندارم عمو ببین من که اینطوری ام فرخنده چه حالی داره! تو زنده ای میدونم زنده و سالم بر میگردی من میدونم برمیگردی عمو بابا{علیدوست} هم به اندازه ی فرخنده چشم به راه شماست ! مرجان
سلام عمو عباث منتظرم که جوابه ایمیلمو بدی مثل اینکه سرت خیلی شلوغه که هنوز نتونستی جوابمو بدی من هم همونطور که خودت گفتی مرتب یادآوری می کنم که مبادا فراموش کنی منتظرم که از مردانگی و زیر پا نهادن گرده علم کوه تو اون زمستون سخت که با دایی رسول تونستیم ابهت علم کوه رو زیر پای خود قرار بدین برام بگی علم کوه با همه عظمتش که به هرکسی باج نمی ده متعجب از عباثی است که بارها و بارها با تمام جسارت او را چه در گرما و چه در سرما روسیاه کرده و زیر پا گذارده است و باورش نمی شودو می گوید که این رود نمی تواند عباث را از پای در بیاورد چون عباث بارها به مبازه با من آمد و من از هر دری وارد شدم مرا روسیاه کرد و شکست داد. عمو عباث علم کوه باورش نمی شود ما چطور باور کنیم. سیاه کمان و تخت سلیمان که همیشه نظاره گر مبارزه تو در علم چال بودند باز هم منتظرند که یکبار دیگر مبارزه تو را ببینند پس برگرد که همه منتظرند. از وقتی که رفتی دیگه نتونستم یه لبخند رو تو چهره همیشه بشاش عمو علی دوست ببینم، بر گرد تا یه بار دیگه لبخندشو ببینیم و اون بغضی که تو گلوشه، فروکش کنه. هر وقت می رم پیشش داره از خاطراتش با شما می گه از خوشی هایی که با هم داشتین و نگران برادرشه پس برادرتو منتظر نذار هم ولایتیهای کلاردشتیتان منتظرن عمو عباث
عباث عباث عباث ندیدنت نشینیدن صدایت نخوندن نوشته هات دل به سرسپردگیهایت ندادن خیلی سخته نامرد یادته نه باورت شد که فقط عاشق طبیعتی هیچکس برات عزیزترازطبیعت نیست اما خدا اونهم عاشقته چرا؟دلم دنیا غم داره خدا دنیا دلتنگی
سلام عمو عباث پنج شنبه با کلی از دوستات جمع شدیم و از شاهکارات تو عکاسی کلی لذت بردیم وقتی برگشتی به ما هم یاد بده که چطور بتونیم به اون زیبایی لحظه ها رو ثبت کنیم قربانت عامر
سلام، عادت کردیم که از مرده هامون قهرمان بسازیم. نه دوستان البته عباث خوب بود مثل همه دیگرون. استاد بود ولی در زمینه یکی به میخ و یکی به نعل زدن هم استاد بود. خنده ام گرفت:" عکس حضرت امام را هم نقاشی کرده بود..... ها ها ها . رند ی بود که مثل خیلی ها بود. هرگز یادم نمی ره روزی که به من گفت دانشجو بوده و بدلیل فعالیت های سیاسی اخراج شده..... خداوندا..... آدمها چی هستند. و همسرش.... باور کنید اگر فرخنده به اورست نرفته بود عباس ( عباث) هرگز باهاش ازدواج نمی کرد. اون تا سه روز قبل از رفتنش داشت..........
سلام عباث آقا باور کنید هنوز منتظریم که برگردید. هنوز منتظریم وبلاگتان را به روز کنید . هنوز منتظریم عکس های تازه تازه بگیرید و ما کیف کنیم از دیدنشان.
اعظم جان ده سال است که در فراق تمام زندگیم علی عزیزم می سوزم و می گدازم سوز دل تو را من می فهمم کاش می توانستم مرهمی باشم برای زخمهای فراق دل عاشق دلخسته ات اینک می توانی حال مرا درک کنی دل تو به اندازه ای نرم شده و قابلیت پیدا کرده که می توانی حرفهایم را بفهمی قربانت سودابه omidvar2009.blogfa.com
سلام به همگي من هم مانند همه شما اميدوارم كه عباث هر جا هست خوب و خوش باشد و مي دانم او كه عاشق طبيعت و مخلوقات خداست ، خدا هم عاشق اوست. شايد او اكنون در عشق بازي ديگري با خدا سير مي كند. از اينجا به فرخنده هم سلام مي كنم. او را مي شناسم و مي دانم و بارها عشق ورزي عباث به او را در سفرها ديده امخ. اما مي خواستم نكاتي را زكر كنم. اول اينكه من جلسه بزرگداشت را ترك كردم چرا كه از اين قهرمان پروري مسخره در حال تهوع بودم. آقايان و خانمها عباث يك اسطوره بود و نيازي نداشت كه شما در سالشمار زندگي اش ده سال را حذف كنيد. ده سالي كه خيلي ها مي دانند بر او چه گذشت. علاوه بر اين مردم را به اشتباه نيندازيد عباث يكشبه عباث نشد. او خيلي سختي ها هم كشيد. او شغلهاي ديگري هم داشته است و من تصور مي كردم كه دوستان به ظاهر فرهنگي اين موارد را براي الگو قرار دادن عباث ذكر كنند . نه اينكه به جوانها نشان دهند كه عباث از بدو جواني بدون نياز به پول تنها در كوه و دشت قدم زد. بگذاريد مردم تلاش براي عشق را ياد بگيرند نه اينكه مثل تمام سطحينگران زندگي مردم را سانسور كنيد. نكته ديگر فيلم يادمان اوست كه من وقتي آن را در دي وي دي نگاه كردم به ياد آوردم كه سازنده اش همان سازنده فيلم افتضاح يادمان نيكول فريدني بود كه من خودم به علي دهباشي براي اين سهل انگاري گله كردم. گويا اين آقا تخصص دارد در ساخت يك فيلم بي سر و ته و پر از اشتباه براي بزرگان عكاسي. با كساني هم مصاحبه كرده بود كه اصلا معلوم نبود كي بوده اند؟ آيا عباث آنها را قبول داشته است. يكي از خانمها كه اصلا طوري حرف مي زد كه من حدس مي زنم خود او سالشمار زندگي عباث را تهيه كرده است. عباث را بايد مي رفتيد و سر فرصت از مردان و زنان كوههاي بازفت و ... مي پرسيديد نه اينكه با عجله يك فيلم بي ارزش تهيه كنيد و نشان مردم دهيد
سلام قکر که نه صددرصد دارم دیوانه میشم از دیشب حسی به من میگه که برگشتی ویک لحظه هم این فکر از سرم دور نمیشه ایندفعه باید بگم خدایا به من رحم کن عباث خیالت را دیگه با واقعیت نمی تونم از هم جدا کنم انصاف نیست دوستانت توی این برزخ دودلی بمونن همیشه دوست داریم ارادتمند
سلام قکر که نه صددرصد دارم دیوانه میشم از دیشب حسی به من میگه که برگشتی ویک لحظه هم این فکر از سرم دور نمیشه ایندفعه باید بگم خدایا به من رحم کن عباث خیالت را دیگه با واقعیت نمی تونم از هم جدا کنم انصاف نیست دوستانت توی این برزخ دودلی بمونن همیشه دوست داریم ارادتمند
آدم هایی هستند که بودنشان برکت است. بعد می بینی این برکت مرتبط با زمان نیست؛ در هر حال یک روز بمانند یا یک عمر به قدر طاقت روحت، نور و رنگ به زندگیت می بخشند و خلاص...بی خردی می خواهد قدر این آدم ها را ندانستن، حالا چه یک روز مهمانت باشند چه یک سال، چه یک عمر
عباس جان سلام منم مطمئنم تو سالم و سر حالی و بزودی برمیگردی. این فقط یه حس مسخره و از روی احساس نیست ، من اینا رو از خودت یاد گرفتم. چشم به راحتیم عباس
دو طایفه رابیشتر میگزیدی یکی را از عشق زیاد ودیگری را از نفرت زیاد اما اما صدایت حرفهایت همه هز عشق بود در نفرت خودت هم عشق داشتی اگر دنیا به پای محبت بی دریغت ریخته بشه بازم کمه تمام عشقای
ها عامو کجاین ؟ مشورت دارم و از تنهایی دقمرگی داره خفه میکندم. این گلو را پنجه های بیکسی بد جور فشار داده . گفتم یه سر بیام اون گوشه ی اقیانوس دلت منو باز جا بدی . یه شب آب و نون و جا برا خوابم میخوام. نگاه تو و فرخنده اگه هم حرفی نزنم راهگشاست. مرگ من باز نکنه مثل اون وقتا کم محلی کنی؟! خوب میدونی چه وقتی را میگم. عالم و عادم را دق مرگ کردی اینبار خدایی من یکی تاب ندارم
سلام استاد عباث عزيز . ميتونم افتخار كنم من جزء آخرين گروهي بودم كه با شما كلاس داشت اما اين براي من درد و رنج كه چرا بزرگ مردي مثل تو عباث جانم را دير شناختم مرد بزرگ ايران . اگر به اميركبير و نام اوران اين سرزمين احترام ميگذاريم براي اينكه براي ما افتخار افريدند اما به تو حسرت ميخورم كه چرا دير شناختمت و نتونستم از لحظاتي كه با تو داشتم بيشتر استفاده كنم چون تو وجب به وجب اين سرزمين رو ديدي و شناختي . خوشا به حالت . اما هر لحظه و هر آن از خدا ميخوام كه تو رو به ما برگردونه دوست دارم بيشمار ...
اين اولين بهار، ولي بي تو ميگذشت اين اوج انتظار، ولي بي تو ميگذشت صبحي كه بيحضور تو از راه ميرسيد عيدي پر از غبار، ولي بي تو ميگذشت آئينه بود و ماهي و تحويلِ سالِ نو تكرار روزگار، ولي بي تو ميگذشت چشمم به دست عقربهها خيره مانده بود هر لحظه بيقرار، ولي بي تو ميگذشت عيد آمد و بهار شد اما براي من پاييز مرگبار، ولي بي تو ميگذشت
هفته ی پیش رفتم پالنگان ....زمین داره شروع می کنه به نفس کشیدن به زودی سور سور میشه ...کجایی تو؟!! ... نمی خوای دوربین به دست بری وسط دشت شقایق ها؟!!! ... یعنی اونجایی که هستی زمین سرخ تر از اینجاست؟!!! آخ عباث ...برادرم ... می دونم هرجا که هستی شادی و دلخوش ...ما تنها از دلتنگی شکایت داریم نه چیز دیگه ... سال نو مبارک
آری گفته بودم که باد از بیشه ها خواهد گذشت و بوی باران.بوی من وبوی تمام شبهای بی ستاره را با خود خواهد آورد.اری گفته بودم که علف ها ازپی من شاید بی واسطه با تو سخن بگویند.بگویند از بی تابی و تب رفتن .بگویند که را ه های خاکی مرا در پی خود میخوانند...و من بی اجازه رفتم.رفتم تا ته دلبستگی.وابستگی .رفتم تا ته ترس از گم شدن.من گم شدم.اری سال هاست که گم شده ام
به یاد عباس جعفری مرد افقهای عمودی عباس! صداي خوبت همچون كبوتران سپيد بر آستانه دلتنگي و خموشي من فرود ميآيد چون همیشه دلتنگ شدم به سراغت آمدم. اما این بار خیلی متفاوت. خودت نبودی تا صبورانه حرفهایم را گوش دهی. به ناچار به یادت دل خوش شدم و سرمست. کاش ساعت زندگی عقربه نداشت. زندگی که چون بیراههای در پیش رویم رخ مینمایاند. عباس! آن زمان که از بیگانگی و غربت در خاکم به خود میپیجیدم در این شهر مخوف و بیآسمان سکنی گزیدم. دست تقدیر راهیم کرد به سفر، به طبیعت. دلداده شدم. نشریهای در همین وادی را سرمایهگذار و مجری شدم. سرآغاز دوستیم شد با تو. بیکس بودم و غریب. تنها بودم و ناوارد. اما دل به دریا زده بودم و فراموشم شده بود که شنا بلد نیستم. تو قلم به دستم دادی و بند دوربین هم آویختی بر گردنم. دست و پای شنای من شدی. جرات نوشتنم دادی. بیننده صبور عکسهایم شدی. همچون طفلی خرد در سرآغاز گامهای تاتیتاتیم بر همواری زمین دستم گرفتی و راه انداختی. هر زمان به بن بست رسیدم، ایستادم، تامل کردم، جای نگرانی نیست! بیمی ندارم، چون عباس را دارم. عباس مرد است. رفیق است. ستونی است برای تکیه دادن. دستی است برای بلند شدن. عباس! چندی است در دوزخ شبهای این شهر بیآسمان، به مرور دستنوشتههایت زمان میگذرانم. صدای خشدار صحراییت را بارها گوش میدهم. کلامت را در ذهن میپرورانم، بالاو پایین میکنم تا درست درکشان کنم. عباس! یادم میماند که تنها کسی بودی که در این سالهای غربت، مشقت و رنج، بر من بخشیدی، رفاقت کردی و فاکتور نفرستادی. عباس! چندی پیش با دوستانی که به واسطه دوستی با تو یافتم با یاد و عشق تو دور هم جمع شدیم: دوستی اتفاق است و جدایی قانون، اتفاق. اتفاق صفت غافلگير كنندهگي را با خودش دارد. دوستي ما اين ويژگي را دارد. تو هميشه چيزي براي غافلگير كردن داري عباس! وقتي كه آبشار از قُلّه غرور به زير افتاد جان داد وُ مُرد اما هزار بوته دعا كردند ... ميدانم؛ مرد ِ افقهاي عمودي! عباس! وقتي قايق به آب راندهاي بوتهها زمزمه هراس شدند بوتههاي حاشيه جوبارها و شبدرهاي خيس و اطلسيها و كاسنيهاي ته دره تيلي چولي كاجهاي قد كشيده در دامنهها يخچالها گردنهها درهها در كوهپايههاي نپال و رودخانهاي كه خشم ِ غارت ِ طبيعت را بلعيد و در تو جاري شده و تو، با صبوري و سر انگشتان پولادينت، زخمههاي مقامِ طلوع دوباره را، در موجاموجِ آن نواختهاي و آن موجها و اوجها كه ديدهاي و ماهيان ِ كوچروي كه در گوشهاي تو لالايي خواندهاند و شبانه خواني جير جيركها آواز خوانِ صداي قدمهاي تو بودهاند، هستند، خواهند بود عباس! مردِ افقهاي عمودي! این را شاهرخ گفت، تندرو صالح. نمیدانم چه میخواهم بگویم. زبانم در دهان بسته است. در تنگ قفس باز است اما پر و بالم شکسته! یادت باشد که دنیا با تو آغاز میشود، روز با تو، خورشید با تو گرما میگیرد، نسیم با بوی خوش تو جاری میشود و بهار برای تو خودش را میآراید. یادت باشد شب بینگاه زلال تو میگرید و پرندگان به خاظر تو میخوانند، عباس. این را جواد گفت، نظامدوست. ناز قدمهایت. هنوز درسهایی مانده که یاد نگرفتهام. تشنهام برای درسهایت. علی گفت، همتزاده. کادویی که هیچ کاغذ کادویی دور ان نیست. کاوری ندارد. بیغل و غش. رک و پاک. میدانم در سفری طولانی هستی. محمود گفت، بنکدار. سال 57 با تو همطناب شدم. بدینسان تار و پودم با تو گره خورد و شدیم یار و یاور هم در سفر، سالیانی دراز. به تو عشق میورزم. رضا گفت، شهریاری. یاد و خاطرهات ای چشمه جوشان معرفت همیشه در ذهن و دلم زنده است و اثراتش هم هویدا. جلال گفت، خلخالی. امروز بدون تو پر از گاههای با توست. گاههای کاویدنت. خاطرات با تو بودن، خاطراتی نه از جنس یادمان، از جنس مرور دانائیها و توانائیها. مرور شاگردی در پایان درس دیروز با وسواس امتحان امروز و فردا. اگر استاد نیست سلوکش هست. حمید گفت، اسلامی فطرت. من هم میگویم عباس؛ در لابلای همهمه این شهر گم شدهام. دلم تنگ است برای تو. آری عباس! دلمان تنگ است برایت. عادت به فراموشیت نخواهیم کرد. این را همه با هم میگوییم.
تو نگرانم نشو !! شاید همه چیز را یاد گرفته ام ! شاید یاد گرفته ام که بی تو بخندم..... شاید یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت....! شاید یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم به غیر تو ! شاید یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم .... و مهمتر از همه شاید یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم ! اما هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام ... که چگونه.....! برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ... و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم .... تو نگرانم نشو !! فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت عباس!
دلتنگی ها را پایانی نیست بی تو هر روز روز مباداست آری هرگز یاد به فراموش کردنت نخواهم گرفت .....هرگز در جان و تن من همیشه و جاویدانی زنده ای .... صدایت را هر روز و هنوز می شنوم به دیده چه حاجت که تو در جان منی فقط گاهی دلتنگی ها امانم نمی دهد
سلام عمو عباث اومدم تولدتونو بهتون تبریک بگم؛ تولدتون مبارک. حتما مثل همیشه پیش فرخنده هستین و شاید الان با فرخنده در روستای زهان، به یاد گذشته و کودکی در باغستان و زرشک زارهای روستا در حال دویدن هستین! و شاید هم در دامان کوه خلج سرگرم کشیدن نقاشی هستید و به دیدار حاجی غلامی در آن قهوه خانه ی قدیمی رفته اید و این بار هم نقاشی زیبایی را برایش برده اید و شاید به کالیران ( پاتوق نقاشان مشهد ) رفته که با دوستانتان دیداری تازه کنید! و شاید در دامنه ی کوه منار غروب زیبای خورشید را به نظاره نشسته اید! عمو عباث امروز باید آرزویی از ته قلب از خدا بکنید... با شناختی که از شما دارم می دانم آرزویتان ( سلامتی، امید و صبوریه ادامه ی زندگی برای فرخنده است ) شاپرک تولدت مبارک، به امید دیداری دوباره در فردای فرداها ... مرجان
دلم هوای نوشتن دارد عباس! رامین نوری- نوشتن بر صفحه ی پاک بی کلام، بر صفحه ای که خطهای موازیش یاد آور نرسیدن هاست. دلم هوای پر زدن دارد بسان پروانه ای که دیوانه وار به این سو و آن سو می رود اما نمی دانم مقصدش کجاست. دلم هوای آسمان به سر دارد عباس! جائیست که می دانم از آن عبورکرده ای. دلم هوای باران دارد، هوای روزهایی که تو را بیادم می اورند. ساده بگویم، عباس! دلم برایت تنگ شده. امروز یادآور همان روزی است که پای تلفن خبر حادثه ای که برایت رخ داده بود را به من دادند. روزی که هرگز دوستش ندارم عباس. عباس، عباس جعفری بزرگ مرد طبیعت ایران .سرزمینی که به آن افتخار می کند، کو هنوردی که علاقه وافری به طبیعت و به ویژه کویر دارد. شیفته طبیعت است و به گونه ای برای آن دلسوزی می کند که مادری فداکار برای فرزندش. عباس از جمله آدم هایی است که زبان درخت، کوه، جنگل، کویر، دریا و آسمان را خوب می فهمد. شنیدن صدای لای لایی مادر طبیعت مستش می سازد، دستانش را رو به آسمان وا می نهد تا باران هستی وجودش را سیراب کند انگاه که باد در گوش کوه آهنگ زندگی را نجوا می کند. عباس مردی از جنس طبیعت، ناظری بی نظیر، شخصیتی خاص، مربی لایق، کوهنوردی حرفه ای، نوسینده ای توانا، نقاشی چیره دست است که با نگاهی متفاوت از دریچه دوربینش، همان یاور همیشگی سفرهایش، شور و شوق رفتن، شنیدن، دیدن و مزیدن را در هر بیننده ای به وجد می آورد. ادب و احترام عباس به ریش سفیدان و پیش کسوتان از مشخصات بارز اوست. انسانی به تمام معنا، مهربان و باوفاست. احساسی پاک به سرزمین مان دارد که ستودنی است. حنجره ای گرفته با صدایی خشک و کویرگونه دارد اما آهنگ صدایش، کلامش را دلنشن می سازد. سفرها و خاطرات بسیاری از طبیعت و زیبائی های آن را از دریچه دوربینش در هر سفر برای همگان به ارمغان آورده است. از برخود غلطیدن کارون، مویه کردن باد، چهره و همت زن ایلاتی، بر فهای گردنه ایلوک، صخره های مافارون، چشمان خسته تاجماه پای تیرک سیاه چادر، گله ماه تی تی، کویر بیاضه، پشت دیوارهای بلند رباط خرگوشی، روی بلند یهای کوه کوتاه هرش، پای کویر طبقه، واحه مصر و آرسون، آفتاب داغ حلوان و ده سلم، دشت خالی زیر دست عروسان، زیر ساباط های چوپانان، لای لای کردن زن عشایر بر بالین کودک آبی چشم، پیر شالیار و هزاران هزار جای جای دیگر سرزمین زیبایش ایران و البته دیگر جاهای این کره خاکی که عباس آن را تود های کثیف می خواندش، همان زمین.
عباس، کاش بار دیگر می دیدیم و می شنیدیم که ایلیاتی های بختیاری، که تو را که شهروند افتخاری شان بودی در کنار بازفت دیده اند، باصفاترین کلاردشتی ها که سال ها همنشین و همراه تو بودند، باز با تو به سفرهای دور و دراز رفته اند، در دشت های بی پایان مرکزی، کویرنشینان جندق و معلمان، بار دیگر با تو تماشا کنان افق های باز بوده اند و با پیاله های دود زده به تو چای داده اند، بچه های ایل قشقایی، باز هم در برابر دوربین تو جلوه گری کرده اند، نپالی های خوشرو و مهربان، همان ها که آیین برادرخواندگی تو را انجام داده اند، همان ها که هر گاه خال هندویی میدیدی یا که بر برفهای سپید کوهستان قدم مینهادی به یاد میآوردی که در پشت کوههای بلند و در درههای عمیق کشوری دور دست خواهری داری و برادری! بار دیگر تو را دیده که از سرزمینی دور می آیی و در کنارشان می نشینی و چونان خود ایشان جلوه های ناب فرهنگی شان را درمی یابی.
دلم هوای نوشتن دارد عباس! رامین نوری- نوشتن بر صفحه ی پاک بی کلام، بر صفحه ای که خطهای موازیش یاد آور نرسیدن هاست. دلم هوای پر زدن دارد بسان پروانه ای که دیوانه وار به این سو و آن سو می رود اما نمی دانم مقصدش کجاست. دلم هوای آسمان به سر دارد عباس! جائیست که می دانم از آن عبورکرده ای. دلم هوای باران دارد، هوای روزهایی که تو را بیادم می اورند. ساده بگویم، عباس! دلم برایت تنگ شده. امروز یادآور همان روزی است که پای تلفن خبر حادثه ای که برایت رخ داده بود را به من دادند. روزی که هرگز دوستش ندارم عباس. عباس، عباس جعفری بزرگ مرد طبیعت ایران .سرزمینی که به آن افتخار می کند، کو هنوردی که علاقه وافری به طبیعت و به ویژه کویر دارد. شیفته طبیعت است و به گونه ای برای آن دلسوزی می کند که مادری فداکار برای فرزندش. عباس از جمله آدم هایی است که زبان درخت، کوه، جنگل، کویر، دریا و آسمان را خوب می فهمد. شنیدن صدای لای لایی مادر طبیعت مستش می سازد، دستانش را رو به آسمان وا می نهد تا باران هستی وجودش را سیراب کند انگاه که باد در گوش کوه آهنگ زندگی را نجوا می کند. عباس مردی از جنس طبیعت، ناظری بی نظیر، شخصیتی خاص، مربی لایق، کوهنوردی حرفه ای، نوسینده ای توانا، نقاشی چیره دست است که با نگاهی متفاوت از دریچه دوربینش، همان یاور همیشگی سفرهایش، شور و شوق رفتن، شنیدن، دیدن و مزیدن را در هر بیننده ای به وجد می آورد. ادب و احترام عباس به ریش سفیدان و پیش کسوتان از مشخصات بارز اوست. انسانی به تمام معنا، مهربان و باوفاست. احساسی پاک به سرزمین مان دارد که ستودنی است. حنجره ای گرفته با صدایی خشک و کویرگونه دارد اما آهنگ صدایش، کلامش را دلنشن می سازد. سفرها و خاطرات بسیاری از طبیعت و زیبائی های آن را از دریچه دوربینش در هر سفر برای همگان به ارمغان آورده است. از برخود غلطیدن کارون، مویه کردن باد، چهره و همت زن ایلاتی، بر فهای گردنه ایلوک، صخره های مافارون، چشمان خسته تاجماه پای تیرک سیاه چادر، گله ماه تی تی، کویر بیاضه، پشت دیوارهای بلند رباط خرگوشی، روی بلند یهای کوه کوتاه هرش، پای کویر طبقه، واحه مصر و آرسون، آفتاب داغ حلوان و ده سلم، دشت خالی زیر دست عروسان، زیر ساباط های چوپانان، لای لای کردن زن عشایر بر بالین کودک آبی چشم، پیر شالیار و هزاران هزار جای جای دیگر سرزمین زیبایش ایران و البته دیگر جاهای این کره خاکی که عباس آن را تود های کثیف می خواندش، همان زمین.
عباس، کاش بار دیگر می دیدیم و می شنیدیم که ایلیاتی های بختیاری، که تو را که شهروند افتخاری شان بودی در کنار بازفت دیده اند، باصفاترین کلاردشتی ها که سال ها همنشین و همراه تو بودند، باز با تو به سفرهای دور و دراز رفته اند، در دشت های بی پایان مرکزی، کویرنشینان جندق و معلمان، بار دیگر با تو تماشا کنان افق های باز بوده اند و با پیاله های دود زده به تو چای داده اند، بچه های ایل قشقایی، باز هم در برابر دوربین تو جلوه گری کرده اند، نپالی های خوشرو و مهربان، همان ها که آیین برادرخواندگی تو را انجام داده اند، همان ها که هر گاه خال هندویی میدیدی یا که بر برفهای سپید کوهستان قدم مینهادی به یاد میآوردی که در پشت کوههای بلند و در درههای عمیق کشوری دور دست خواهری داری و برادری! بار دیگر تو را دیده که از سرزمینی دور می آیی و در کنارشان می نشینی و چونان خود ایشان جلوه های ناب فرهنگی شان را درمی یابی. عباس! کتیبه ای، پیر کوه نوردی ایران، دیگر بار در تو نمودهای امروزین آن چه را که خود بوده است، از کوه دوستی و کوه نویسی و عکاسی، می خواهد ببیند. از گوشه و کنار جهان، پژوهشگرانی دل گرم دارند که با تو گوشه و کنار ایران را ببینند. شاگردانت چون من در پی ادراک گفته هایت هزاران سوال در سر دارند که جواب می خواهد. کسی چون تو نیست که جواب همه را بداند. رفقایت، همسرت، خانواده ات، هیچ کس به رفتنت عادت نکرده است، عباس. آی عباس. آی عباس، لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد. لعنت به سفر؛ به راههای خاکی که تو را و مرا و ما را به جایی می رساند. به جایی برای نشستن و قرار گرفتن. قراری که از آن تو و بی قراری که نصیب ما شد ...عباث! بی تو بازفت تنها افتاده است و کارون بی خودانه بر خود می غلطد. باد مویه می کند و زن ایلاتی چنگ بر چهره و موی بر می کند. عباث اینجا هرکس به انگاره ای انتظار تو را می کشد. انتظار نگاههای نیمه نیمه ات را، انتظار گفته های تند و بی قرارت را، انتظار جمله هایی که می خوردیشان و نمی گفتیشان نکند که به بی فهمی ما دچار شود ... عباث دل به فریب رود سپردی و این گفته ات را پس از سال ها می فهمم: رسم مهمان نوازی تبتی حکم می کند تا پس از خداحافظی نیز صاحب خانه باز فنجانت را از چای پر کند و این بدان معنی است که صاحب خانه منتظر است تا که دوباره بازگردی. هم او میداند و هم من می دانم که باز نخواهم گشت! می داند آیا؟! وقتی که به دره ها سرازیر می شوم خویشتن را در دست رنگ ها و طرح ها یله می کنم. رها می کنم خودم را همراه با زائران خسته اما مشتاق و گم می کنم خود را تا بار دیگر پیدا شوم. چونان قلوه سنگی یا که ریگی تن به جریان رودی می دهم و اوست که با خود مرا می برد. به کجا؟ اینش را نمی خواهم که بدانم. همه رنگ ها یک رنگ می شود و همه فریادها و حرف ها زمزمه ای می شود گنگ که فضای نیمه روشن معبد پیر را رازآلوده تر می کند. از ذهنم می گذرد که: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ کار ما اینست شاید که در افسون گل سرخ شناور باشیم. عباس! اکنون می دانم کار ما نبود شناسایی راز تو، کار ما شاید این است که شناور باشیم در افسون نوشته هایت، عکس هایت، نگاهت، نگاهی همچون نگاه دهقانی بر زرنای خوشه زارش و برق امید به فردایی خالی از فقر، نگاه پر شعف مادری بر طفلکی خرد بر سر آغاز اولین گام های تای تای اش بر همواری همیشه زمین، نگاهی که همه شیرینی ها و شگفتی های زمین را در خود یکجا دارد با پایانکی از حسرت و دریغ، نگاهی که دغدغه دائمی اش ثبت زیباییهایی است که عباس یقین داشتی که به زودی در این سرزمین مغموم به چوب حراج تاراج می شود و عکس هایت؛ عکس هایی که ثبت پر دریغ و حسرتی است از همه زیباییهای محتوم و از دست رفتنی و همه عمر صاحب این نگاه زیبا در تکاپو و تلاش بر ثبت لحظه ای، لحظاتی و آن و دمی که تا این لحظه بود و دیگر نیست، نیست اما جزئی از آن را می توان بر لوح عکس هایت به تماشا نشست با دریغ و حسرتی که ای کاش ما نیز آنجا بودیم و آن لحظه ها را می چشدیم و می مزیدیم و می دیدیم. این یادداشتی است برای همه آن زمان هایی و آدم هایی که از دست رفته و می روند. پس چه می ماند جز دریغی و حسرتی و دیگر این که عمر، عمر ما نیز در حسرت و دریغی این چنین می رود تا که به سر آید، نیز نیک می دانم بی تو برای بسیار خیال ها که در سر داشتم، سخت تنها خواهم بود عباس. همیشه مسافر، سفرت بی خطر
بزرگ بود واز اهالی امروز بود وبا تمام افق های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید!
از زمین به عرش خدا پرواز کردی، براستی که پرواز کردن چقدر زیباست ! شاید شاپرک شدن هم زیبا باشد ! عمو عباث حتماً از آسمان، زمین برایت دیدنی ست. یکسالی ست که به میهمانی خدا رفته ای، ای کاش ای کاش دعوت خداوند از شما چند سالی دیر تر میبود و..... هر وقت یادداشت های سفر به نپال (استوپا، پاتان، کاتماندو،دامپوس) را میخوانم دلتنگیم بیشتر و بیشتر میشود.....آری شما عاشق نپال بودین و حالا هم جزیِی از آن شدین به رودخانه اش پیوستین! و حتماً به دیدار (بادون) برادر بزرگتر دوست نپالیتان و آن خواهر بزرگتر که در آیین (تیکا) خواهر و برادرت شدند میروید! عمو عباث شما یا پروانه شدین یا قاصدک! میدانم در هر غروبی با رؤیت ماه بر آن بوسه میزنید و با هر طلوع خورشید در آسمان به پرواز در میآیید و به خورشید خانم صبح بخیر میگویید... پر میزنید آزاد و رها و همیشه در سفر و طبیعت... من میدانم شما هم همانند حضرت سلیمان بر ابرها قدم مینهید...! بی شک در این یک سال به تمامی دوستانتان سر زدین حتی به کارون، به کویر(سرما و سکوت شبهای آن)، به برفهای گردنه ی ایلوک، به صخره های مافارون، به جنگلبانان و شکاربانان، و کوچ عشایر، به دامنهی کوه منار، به کلاردشت بهشت گمشدهی ایران! آره عمو بالاخره هم سفر و هم راه دور شما را با خودش برد.....! حالا شما فرمانروای آبها شدین فرمانروای همهی خوبی ها! یک سال پیش درست در چنین روزی فردا اگر ز راه نمی آمد تو تا ابد در کنار ما میماندی!!! عمو، عمو عباث یعنی شما دیگه هیچ وقت نمییاین؟؟؟؟؟ با خود میگویم عمو عباث قلم ودوربینش را با خود نبرده و این تنها امیدیست که برای بازگشت شما دارم نه تنها من بلکه همه..... هر گاه صدای مویه کردن باد و صدای غرش آسمان را میشنوم میدانم خشم دوری از فرخنده را بر همگان آشکار میکنید!!! اشکهایتان را به باران میسپارید تا بروی گونههای تک تک عزیزانتان ببارد تا شما نیز دلتنگی خودتان را به ما بگویید...! یادت تا ابد در قلب هامان جاویدان است.... . (عمو عباث) دوستت دارم ، ای طبیعت مرد بزرگ! سفر به سلامت! مرجان
به ياد سفر بي پايان عباس جعفري صعود آزادکوه با خاطر آزادکوه ایرن- رامین نوری: بازگشته ام از بلندی ها، از تماشای کوه های یخ زده ای که تن شان را در تیغ طلایی آفتاب صبح، یله می کردند تا گرم شود. شکوهناکی لحظه های نفس گیر عکاسی از چشم اندازهایی اینچنین، به راحتی ذهن را از نفس می اندازد، پس احساس می کنی که جای و گنجایش چنین شکوهی را نداری. عظمت این چشم اندازها کجا و کوچکی ذهن تو کجا؟! پناه می برم به گوشه ای به بهانه نوشیدن جرعه ای شیر و چای، تا در نبود آن چشم اندازپر شکوه، در فضای کوچک و گرم سالن صبحانه، بتوانم آرام آرام آن تصاویر را در ذهن و ضمیرم بایگانی کنم. شیرینی چنین لحظه هایی، هزار بار از گرمای شیر و چای دلچسب تر است، و سفر یعنی همین! مزمزه لحظه های باشکوه بودن و دیدن به مناسبت اولین سال سفر عباس جعفری، دوستان و همنوردانش به قله 4383 متری ازاد کوه صعود خواهند کرد و مسیر صعود را پاکسازی می کنند.
تاریخ: 25 و 26 شهریور 1389 مبادی حرکت وسیله نقلیه عمومی: مسیر 1: خیابان انقلاب، تقاطع لاله زار نو، ساعت 13 روز 5 شنبه 25 شهریور مسیر 2: ابتدای اتوبان کرج، جنب خروجی متروی صادقیه، ساعت 14 روز 5 شنبه 25 شهریور مسیر حرکت جهت وسایل نقلیه شخصی: تهران-جاده چالوس-بعد از تونل کندوان-پل زنگوله-راه آسفالته شهرستان بلده-بعد از گردنه لابشم-روستای کلاک برنامه صعود: روز جمعه ساعت 5 صبح با 7 ساعت راه پیمایی با کوله سبک صعود به صورت داوطلبانه انجام خواهد شد. قله ارتفاع 4383 متر طول جغرافیایی 4/09 10 36 N عرض جغرافیایی 0/11 30 051 E وسایل مورد نیاز: پوشاک و کفش مناسب فصل/ همراه داشتن 3 وعده غذایی شام، صبحانه، نهار/ کیسه خواب/ چادر/ وسایل شخصی
جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام با شماره های زیر تماس حاصل فرمایید: سرپرست برنامه: وحید بهرامی: 09123334045 روابط عمومی: رامین نوری 09122026347 ثبت نام و تدارکات: جواد نظام دوست 09151152549
فهرست مرجع کوهنوردان ایرانی، اولین بانک جامع اطلاعات کوهنوردی کشور در این آدرس نیز قابل دسترس می باشد. لطفا در صورت داشتن لینک آنرا اصلاح نمایید. http://koohnavardan.ir با تشکر حامد رزاقی
عباث یلدای امسال هم شمعمان بی رونق شده.می سوزد و می سازد و تو باز نیامدی.چه خوب به تنهایی درس رفتن و رفتن را تا آخر بلد شده ای!
چه حکایتی است حکایت این سرزمین،عباث؟ کجای راه را اشتباه رفته ایم؟ که گوشه گوشه خاک این سرزمین را فدای عافیت طلبی ها کرده ایم؟اینجا بازار نامردمی و بی مهری آدم هایی از آن دست سخت پر رونق شده. اصلا دیگر به دیدارمان نیا!این جا چشمه ها خشکیده اند.درختان سوخته و یوز و آهوان نفس هایشان به شماره افتاده.رنگ آفتاب پریده و آسمان بی ابرشده است.آسمان بی ابر به چه می ارزد؟شاید دیگر دلی برای گریه ندارد این آسمان.الان دیریست در پای درختان خشک و یخ زده ی این سرزمین قدم می زنم وشعر بهاربهار را برایشان لالایی می خوانم تا شاید جوانه ای، سکوت سرد و غم گرفته این بیابان ها را در هم شکند، اما انگار نه انگار.اصلا انگار مدتی است باغ بی برگی مُد شده و زمستان سرد و بی باران نقش همه فصل ها را چه خوب بازی میکند.کسی چه می فهمد؟ که زمین بهانه گیر بهار شده و با جای این همه زخم ملتهب به سوگ نشسته تا مرگ آهسته زیر لب سخنی بگوید ؟!.به دیدارمان دیگر نیا !اینجا ماهی هم مرده است و رود در بستر خود به خاک تن داده .به دیدارمان نیا! اینجا دیگر پرنده پَر نمی زند.بادها خبر آورده اندحتی پرندگان مهاجر هم هوای پرواز در آسمان اینجا را در سر ندارند.انگار دیگر اتفاق تازه ای در راه نیست. دیروز شنیدم خداهم از اینجا کوچ کرده است.به دیدارمان نیا!اینجا دلت می گیرد عباث! اما اگر آمدی از آن دور دست ها برای خودت دستمالی سفید و برا ی ما کمی صبر و هوای تازه بیاور....عباث یادم رفت که بگویم اینجا حالا دیگر طبیعت شب ها خواب تو را می بیند و امشب شاید بیشتر!!! آذر ماه ۸۹
که سرچال همان است که بود و قاطرها باز با بخار منخرینشان پیش میآیند و یاد عیناله از میانهی لاجوردِ رشمههای چشمِ قاطر تا ال سی دی دوربین، خطی مرتعش را مساحی میکند خطی ناخوانا، یخ بُرده و نامفهوم که کشیده میشود تا سرِ دوراهیِ کلجاران و تشنه خود را به آبی میرساند که عباث را برده است... http://kalahoo.blogfa.com/post-275.aspx
سلام خبرها که می رسه رفیق؟ می بینی اوضاعمان را؟ خوب جمع کردی رفتی از این ولایت...؛ هر روز که می گذره داره سخت تر میشه اوضاع عباث و نبودنت سختر میکنه جریان این زندگی رو... ؛ کارامون جور میشه به نظرت؟ موندم خودمم. تو چی میگی؟
سلام عرض شد تولدت مبارک. شیرینی ما رو بفرست به همون آدرس همیشگی. دستت درد نکنه. می بینمت به زودی. مثل سری قبل نشه ها بگی کار دارم و زود بری. کلی حرف دارم قربانت
کجااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا رفتی مرد یهو توی این وانفسای بی رفیقی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟