"روي سينه اش داغ شده بود. مي گفت: قلبم درد مي کند. چيز خنکي بدهيد، بگذارم روي قلبم. يخ مي خواست. ضرر داشت، نداديم به او. ناراحتش مي کرد، يخ. بطريهاي آب خنک آورديم برايش. گذاشت زير پيراهنش، روي قلبش. پس از دقايقي بطري اول خنکي اش را از دست داد. بطري دوم را گذاشتيم روي قلبش. پاهايش را مالش مي داديم. 20 دقيقه پاي چپش را مالانديم. پاهايش عينهو چوب خشک شده بود. تکان نمي خورد. آب در بدنش نبود. بدنش خشک شده بود. لبهايش خشکيده بود. ترک خورده بود. چشمانش کور سو مي زد. نمي توانست جايي را درست ببيند. گفتيم اکبر جان دست بردار، بشکن اعتصابت را، داري خودت را مي کشي. گفت: رژيم بايد بداند که ما سگ نيستيم، انسانيم، کرامت داريم. خيلي ناراحت بود از دست مقامات بهداري. کاري برايش نکرده بودند. لحظه به لحظه حالش بدتر مي شد. چشمانش سياهي مي رفت. به سختي نفس ميکشيد. يکهو دادش رفت به هوا. همه بچه ها آمدند بالاي سرش. رنگش پريده بود. عضلاتش منجمد شده بود. نفسهايش به شماره افتاده بود. برديمش بالا، روي پاگرد. برانکارد را گذاشتيم روي زمين، نفس آخر را کشيد. نبض شريانش متوقف شده بود.
داد زديم: تمام کرد....