Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Saturday, August 19, 2006
 
در گذار و گذر از فراز و فرود تپه ها و دره ها گاه زمان نیز به تماشا می ایستاد و ما نیزهم ! سکوت چنان بر سر سبزه نای دامنه در غلطیده بود که خیال را هم جراتی بر پر کشیدن نبود تماشا ! تنها تماشا با چشمانی تشنه چاره شکوه خاموشی بود که گستره فراخ چشم انداز را می انباشت . غنیمتی دلنواز و اثیری که به پایداری اش هیچ دل عاشقی و عاقلی نیز امیدوار نیست !
عباث!
(10) comments
 

shab e arousdon! photo : abbas jafari
Posted by Picasa
(1) comments
 

kham e abrouy e yar!! photo abbas jafari
Posted by Picasa
(0) comments
 

chelcheragh ! photo : abbas jafari
Posted by Picasa
(0) comments
 

makhmal. photo abbas jafari
Posted by Picasa
(0) comments
Wednesday, August 16, 2006
 

hamrah ! nhamnegah ! photo : abbas jafari
Posted by Picasa
(0) comments
Sunday, August 13, 2006
 

akhrin barnameh !! photo : mohamad zarkhah
Posted by Picasa
(0) comments
 
خاطره های زخمی !


یاداشتی بر پرواز آخرجواد حامد گلکار

کوله پشتی های کهنه و آفتاب خورده .طناب ها زخمی و کارابین ها و مشتی میخ دست ساز همه ابزار عشق بازی ما بود بر سر صخره های اخلومد و اندرخ * و حال چه نا کار آمد بر کناره اتاق افتاده بود . هر دو از جنگ برگشته ایم ! قیافه هامان این را داد می زند .تو از بازی دراز آمده ای و من از میمک و خاموش به تصویر حسین نگاه می کنیم که جامانده در کرخه . دل دل گریه اما هیچ کدام نمی ترکیم جنگ پوست کلفتمان کرده بس که مرگ تماشا کرده ایم .
در روزگار صلح مردان جنگی به جان هم می افتند ! این را نیچه می گوید . گور پدرش ! . هر دو را می گویم هم نیچه و هم جنگ را. دست ها مان را از خون شسته ایم وباز سراغ میخ و ریسمان می رویم قله ها جای خوبی برا ی فراموش کردن است و صخره ها ی خاموش اخلومد هنوز جا برای کوبیدن میخ غیض های فرو خورده دارند !
جنگ که تمام میشود رسم آدم ها دیگر می شود . سرخوردگی های کشته شدن و کشتن . ترازوی معلق عقل . فرصت برای اندیشه کردن در این که باخته یا که برده ایم !؟ خوب رسم بازی اینست همیشه یکی برنده است و یکی هم لابد بازنده.و برنده ها ترازو داری می کنند و بازنده ها سکوت پیشه می گیرند دره ها هنوز گنجای هزار هرای فرو خورده در خود دارند . باز هم به کوه می زنیم !
یک اتاق پر از کتاب و کوله پشتی با چند تا خاطره کهنه قاب گرفته این بار باز گرد همیم . کار کار رویا ست !
- سلام !
به همین ساد گی . یخ که نه اما چندان گرم هم نیست پاسخ به حرمت میهمانی که پا بر فرشت گذاشته است . بچه ها در چنین زمانی بهترین مفرند برای اینکه هیچکداممان از کوه نگوئیم که کوه این روز ها چه معنای متفاوتی یافته است در ذهن ما دو تا که به اندازه دریای مرده ای از هم دوریم.
- یخ کرد واز دهان افتاد این یک لقمه نان !
شام گوشت و بادمجان داریم و خوراک بادمجان بهانه لبخندی است به خاطره سالهای با هم بودن . گوشت و بادمجانی که تو می پختی پای کلاهک کتیبه آن سال ها هر چه بود ما از صخره برگشته های هار! را نان خورشی بود که هنوز طعم ش زیر دندان است با ضرباهنگی از صدای چکش که بر سر میخ صخره می کوبیدیم . تمام میهمانی به پهنای لبخند رویا و قهقهه کیمیا و هلیا** گذشت. و آنچه به عمد به فراموشی سپرده شد صحبت کوه و کوهنوردی بود .
فراخی دشتها و کوه های مغموم این سرزمین خود چاره مشکل ما ست. هنوزهستند سرزمین هایی که بشود در آن نفس کشید و از دامنه اش بالا رفت حتی تا قله های بی نام و نشان ودور افتاده اش که سودای هیچ فتحی را در کله ی ماجراجویی نمی پزد. پس دور بودن ها غنیمت است تنها سکوت است و سربالایی . سکوت و مرور هزار خاطره در ریتم نفس نفس و ضربان قلب هایی فشرده تنها چاره ی آن هایی که بازنده بازی اند. بازی بدی نیست در تنهایی و کوهستان خاموش !
می گذشت روزگار بدین کردار آنچه هنوز ما را به هم پیوندکی می داد نه کوه که رویا بود . رویا صبور روز های کوه و جور کش دعوای ما دو تا که همیشه با خنده ای فیصله می داد به تیزی کلام من که گوشه اش اول از همه تو را می گرفت و خنده اش به جمله ای یا کلامی غالبا به ترکی ذهن را از دلخوری های قدیمی به خاطرات خوش سال های دور بر می گرداند . و ذهن در خنکای نسیم دره های بینالود . دیز باد و شیر باد غوطه می خورد. کینه ها گم می شد در عطر اورس های دره سیستان و هزار مسجد . اولنگ مراد را که یادت هست حاجی؟ !
لقمه ی نان و عسل در پیچ پلور در گلو می ماند جلال است که با هیجان همیشگی اش داد می زند : دوربین تو بردار و بدو یک هلی کوپتر تو پیچ لاسم داره تو آتـش میسوزه !
اول بازالت های هراز دود و نور منیزیم چشم را خیره می کند سه جنازه در خط القعر دره در کیسه های سبز بسته بندی شده اند
عکس هایی می گیرم و پیش از آن که مامور عصبانی به من برسد از محل دور می شوم .
بغض منصوره پشت تلفن می ترکد میدونی .یکی از اون شش نفری که کشته شدند حاجی بود !
سربرمی گردانم تماشایش می کنم در ابر به خود می پیچد یال و بالش همه ی چشم انداز را پر کرده است وهرازدر پایش خسته خاطره های خاموش را یکی یکی با خود می شوید و می برد !

عباث!

* برخی نام جای های کوهنوردی در خراسان بزرگ

** نام دخترکان حامد گلکار
(3) comments
Wednesday, August 09, 2006
 

GHROUB!photo : abbas jafari
Posted by Picasa
(0) comments
 

مال بادی و نان برقی !



چاشتگاه بود و یا بقول خودشان ساعت دهی . کنار چشمه ای خاموش اسب ها را رها کرده و بار از قاطر ها گرفته و بر جل اسبی نشسته شده بودیم تا چاشت بخوریم به رسم کوه نشینان البرز چرا که در زود خیزی پگاه جماعت کوه نشین مجالی به صبحانه مرسوم نمی ماند .
حالی که پاره از راه رابریده بودیم مجالی بود تا نفسی تازه کنیم کندوک سیاه از آب گوارای چشمه پرمی شد پس به رسم کوه نشینان هر کس سفره اش را کنار بساط چای می گشود قند بود در دستمالی تمیز که کنار نان های پر از پیاز داغ و سبزی کوهی عطر نان می گرفت . پنیری که تکه های گوله شده و معطرش در میان کیسه چرمی هر گرسنه ای را به خود می خواند. در عبور از گریوه ها و قله ها بارها از کنار کوه نشینان و مسافران دره ها گذ شته بودم و به تعارف بی ریایشان بر کناره بساط نشسته و دست بر سفره شان برده و هم نمک شده بودم عمو صدراله خلاشه ای ازآتش برداشت تا با آن سیگارش را بگیراند. خیرالله لندلند کنان گره دستمال سفره اش را باز کرد و خم شد و استکان نعلبکی اش را کنار آتش گذاشت و بر پالانی تن یله داد
- تو خجالت نمی کشی این چیه گذاشتی تو سفره ات !!؟
- مگه چیه نون و پنیره .
- میدانم که نون و پنیره اما تو چرا پنیر بسته ای و نان ماشینی می خوری . شهری شدی !؟
صدر الله پوزخندی زد و سیگارش را به دهان برد و پکی زد سر بزرگش را بر گردن خماند وگفت :
یک زمانی از کنار هرکس که میگذشتی کیسه ای ماست یا خیکی روغن به کول داشت و سرازیر میرفت پا به شهر هم که میشدیم از سر دوا و درمان به رسم تعارف و سوغات خیکی از پنیر یا که کوزه ای روغن می بردیم جبران جماعتی که بارانداز می کردیم به خانه شان حالا اگر یک روز راه برفگیر شود تو همین چهار تا قصبه چهل نفر جماعت از گشنگی خواهند مرد .
بیا ! بیا نوش جان کن پنیره بسته بندی با نان برقی ! جماعت این روز ها یابو ورشان داشته دارند گله هاشان را می فروشند . اتش به مالشان می زنند و تازه خوشحال هم هستند همانطور که تکه قندی را دیشلمه چایش می کرد با چانه اش خیر الله را نشانم و داد گفت . بعد عمری دنبال گوسفند رفتن تازه راه پاش به بانک باز شده . حرام مرده تموم گوسفندا رو به سلف فروخته و پولش را برده بانک گذاشته راست راست میان ده تاب میخورد و بهره پولش را می گیرد .
- خوب مگه کله ام خرابه که خواب نداشته باشم از بابت چهار تا مال بادی که هر روز هم با یه دردسری بخوان کم شن یه روز غصه گرگ داشتیم ...
حرفش را صدر الله برید که: کودیگر گرگ که به این کوه و بیابون مانده باشد . از صدقه سری این خط ماشین و این جماعت مگه جونداری هم مونده . این چارتا کلاغی ام که ورمی پرن مال اینن که گوشتشان خوارا نیست !

ها! داشتم میگفتم این چار تا حشم ما یه روز گرگ بهش میزد یه روز جنگلبانی مرتع داری جلو مونو می بست و گوسفند وسط بهار گشنه می موند . زمستونشم بایستی جو رو منی دویست و پنجاه تومن از شهر بخریم و بار ماشین کنیم تا برسونیم ده می افتاد منی پونصد تومن تازه دست تنها هم که نمشد چروند . چوپون افغانی اش هم این روزا برامون ناز میکنه براش بهتره که بره تو ویلا سازی ها نون دراره تا دنبال گوسفند راه بیفته تو همین باغ و کنار رودخونه ها تا دلت بخواد شهریا دارن ویلا میسازن مگه عقلم پاره سنگ بر می داره با این همه دردسر گوسفند نیگر دارم
- پس چکارشون کردی!؟
- گفتم که همشونو یک جا دادم به سلف خر! پولشم درسته گذاشتم بانک دولتی تا که روش بیاد!.
- به چند دادی حالا ؟
- این را صدرالله پرسید و من کنجکاو تماشایش کردم خیرالله در نعلبکی! خندید و چایش را شادمانه هورت کشید وگفت شیشش میلیون تمن !
- آتیش به گورت بیاد که اینجوری به مالت آتش زدی هزار بار بهت گفتم گول ای حرفایی رو که تو رادیو میگن نخور آخرش هم کار دست خودت دادی پس فردا که رو به قبله درازت کردن بچه هات بجای فاتحه برات گوربگوری می خونن دریغ از یه لقمه نون و حلوا که بزارن کف دست چار تا فقیر که برااون دنیات دعا کنن !
- چی خیال کردی دو میلیونشو خرج عروسی برات کردم !
- برات پسرشه از سربازی که برگشت عوضش که براش کار درست کنه چوب چوپونی دستش بده که نیازمند افغانی نباشه براش عروسی راه انداخت
- براش از شهر فیلم وردار اجاره کردم کلی پولم پای خواننده و ساز وآواز رفت...........

بگیر حرام زاده ها را!! صدر الله بود که نیم خیز فریاد می کرد اسب ها میخ طویله ها را کنده بودند و سرازیری دره را را می تاختند .
عباث!
(0) comments
Wednesday, August 02, 2006
 

baray akbar ! photo : abbas ajfari
Posted by Picasa
(1) comments
 
"روي سينه اش داغ شده بود. مي گفت: قلبم درد مي کند. چيز خنکي بدهيد، بگذارم روي قلبم. يخ مي خواست. ضرر داشت، نداديم به او. ناراحتش مي کرد، يخ. بطريهاي آب خنک آورديم برايش. گذاشت زير پيراهنش، روي قلبش. پس از دقايقي بطري اول خنکي اش را از دست داد. بطري دوم را گذاشتيم روي قلبش. پاهايش را مالش مي داديم. 20 دقيقه پاي چپش را مالانديم. پاهايش عينهو چوب خشک شده بود. تکان نمي خورد. آب در بدنش نبود. بدنش خشک شده بود. لبهايش خشکيده بود. ترک خورده بود. چشمانش کور سو مي زد. نمي توانست جايي را درست ببيند. گفتيم اکبر جان دست بردار، بشکن اعتصابت را، داري خودت را مي کشي. گفت: رژيم بايد بداند که ما سگ نيستيم، انسانيم، کرامت داريم. خيلي ناراحت بود از دست مقامات بهداري. کاري برايش نکرده بودند. لحظه به لحظه حالش بدتر مي شد. چشمانش سياهي مي رفت. به سختي نفس ميکشيد. يکهو دادش رفت به هوا. همه بچه ها آمدند بالاي سرش. رنگش پريده بود. عضلاتش منجمد شده بود. نفسهايش به شماره افتاده بود. برديمش بالا، روي پاگرد. برانکارد را گذاشتيم روي زمين، نفس آخر را کشيد. نبض شريانش متوقف شده بود. داد زديم: تمام کرد....
(2) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home