با خشم و جدل زیستم .......
و به هنگامی که قاضیان
اثبات آنرا که در عدالت ایشان شایبه ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می کردند و امیران نمایش قدرت را شمشیر بر گردن محکوم میزدندمحتضر را سر بر زانوی خویش نهادم
و به هنگامی که همگنان من
عشق را
در رویای زیستن اصرار میکردند
من ایستاده بودم
تا زمان لنگ لنگان
از برابرم بگذرد
و اکنون در آستانه ظلمت زمان به ریشخند ایستاده است تا من اش از برابر بگذرمو در سیاهی فرو شوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده ای ......
شاملو