Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Tuesday, November 28, 2006
 
KARMA! photo: abbas jafari
(2) comments
 
دان هرالد (Don Herold) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد.
بخوانيد:

«البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.
اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم.
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم. سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم.
در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: «شادى از خرد عاقل تر است».
اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم *
(4) comments
Monday, November 27, 2006
 


بنياد نشنال جئوگرافيك نتايج مسابقه بهترين عكاسان كوهستان در سال ۲۰۰۶ را اعلام كرد. در زير عكس و شرح برترين عكس های سال را مشاهده مي‌كنيد

http://www.persiangeo.com/content/view/1043/2/

ضمنا برنده چهارم اين مسابقات اقاي بابي مدلBobby Model تابستان امسال به مدت يك ماه در كوه هاي ايران در حال عكاسي بود كه عكس هاي وي را ميتوانيد در سايت نشنال جئوگرافي ادونچر اخرين شماره ببينيد
عباث!
(0) comments
Sunday, November 26, 2006
 
OMID ! photo : abbas jafari
(0) comments
 
سخنی نیست !!


چه بگویم سخنی نیست
می وزد از سر امید نسیمی
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست !

چه بگویم سخنی نیست
پشت درهای فرو بسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی
خاموش نشسته ست ......
...
ور نسیمی جنبد
به رهش نجوا را
نارونی نیست .

چه بگویم ؟
سخنی نیست ....

شاملو
(0) comments
 
SAHARI!photo : abbas jafari
(0) comments
 
HENDESEH! photo abbas jafari
(0) comments
 
KERESHMEH ! photo: abbas jafari
(0) comments
 


STAREH OFTIDEH! photo : abbas jafari
(0) comments
Friday, November 24, 2006
 


در سالمرگ استاد مرتضی ممیز
photo; abbas jafari
(4) comments
 
GORESTAN E AGHASHT photo :abbas jafari
(0) comments
 
فقط تماشا میکنی و چه میشود کرد در این ولایت؟! سکوت و تماشا. تلخندی گاه با چشمانی بی نگاه .خناق می گیری که تنها چاره است در ولایتی که داروغگان وگزمگان زبان می برند. خاموش می گذری بر هموار هماره ی زمین و چشم می دوزی بر رد رفتگان و
به اندک ماندگان .چه خاموشند اینان . خاموش تر از درخت پیر امامزاده ای گم در کوه های دور اغشت هوا سرد. خاک سرد . قارقار کلاغ های خسته وخس خس سینه ی خسته قاری پيرکه از زندگانی چنین طلب فاتحه می کند !!
عباث !
(0) comments
Wednesday, November 22, 2006
 

KOJAST JAY E RESIDAN ?!photo abbas jafari
(2) comments
Monday, November 20, 2006
 
POTALA PALACE Tibet photo : abbas jafari
(1) comments
 
BAKHTAPUOR NEPAL . photo :abbas jafari
(0) comments
Saturday, November 18, 2006
 


HASHOR ! photo : abbas jafari
(2) comments
Friday, November 17, 2006
 


DARBAN !photo : abbas jafari
(0) comments
 
همه ی مردان قبیله من ! همه ی مردان کار! بی نیم نگاهی حتی به دست کسی ! دستانی سرشار از غیرت کار و نگاهی بی انتظاراز آسمان و نه زمین . تنها کار . کار آن هم به پشتوانه بازویی نه چندان ستبر .
هرکدامشان برایم داستانی گفته اند نه !هر کدامشان داستانی اند از زخمی که بر شانه دارند از روزگار . فقر را با قناعت تاخت زده اند و در چشمانشان ................ خود بنگرید !
عباث!
(4) comments
 


BI ENTEZAR ! photo abbas jafari

(0) comments
 

YAD E AYAMII KE ...photo abbas jafari
(0) comments
 


ARSH O FARSH !photo : abbas jafari
(0) comments
 


ZENDANI E SKANDAR !! photo : abbas jafari
(0) comments
Monday, November 13, 2006
 


pigham ! photo : abbas jafari
(3) comments
Sunday, November 12, 2006
 
با خشم و جدل زیستم .......
و به هنگامی که قاضیان
اثبات آنرا که در عدالت ایشان شایبه ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می کردند
و امیران
نمایش قدرت را
شمشیر بر گردن محکوم میزدند
محتضر را سر بر زانوی خویش نهادم
و به هنگامی که همگنان من
عشق را
در رویای زیستن اصرار میکردند
من ایستاده بودم
تا زمان لنگ لنگان
از برابرم بگذرد
و اکنون در آستانه ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا من اش از برابر بگذرم
و در سیاهی فرو شوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده ای ......

شاملو
(2) comments
 
parand ! photo : abbas jafari
(1) comments
 


shaneh be shaneh ! photo : abbas jafari
(0) comments
Tuesday, November 07, 2006
 
AND MOUNTAIN photo : abbas jafari
(3) comments
 

SKOT E TAMASHA ! photo: abbas jafari
(0) comments
 
SHEKAN SHKEAN ! photo:abbas jafari
(0) comments
Monday, November 06, 2006
 
يادداشتي به بهانه اي !

(. و بهانه ها چه خرد و اندك مي تواند باشد به گاه دلتنگي ها !! اينطور نيست !!؟)

رضای عزیز!

دور بودن ها هم عجیب لذتی دارد یک خوبی اش این است که مثل آتیش از نزدیک آدم را نمی سوزاند ولی بودنش در آن دور ها حتی خیلی دور هم می تواند مثل بودن یک چراغ فانوس در ته دره ها ی کوهستانی دلگرم کننده و شادی بخش باشد یا اینکه این نعمت دور بودن گاهی میتواند بهانه ای باشد که دلتنگت کند برای کسانی که جایی را در بودنت تنگ نکرده اند و وزن و هجمشان روی روح کسل و خسته ات تلنبار نمی شود و خیلی خوبی های دیگری هم دارد از این دست این دوری دوست داشتی .
لابد می دانی بنا به دلایلی دوست ندارم در میان جماعت آفتابی شوم یادم هست نسخه چوپانی را در دفع شر سگان که بهترین راه برای در امان ماندن از گزند سگان آنست که نه تو سگ را ببینی و نه سگ تو را و حال به همان دلیلی که نخواسته ام که دوستان این سگ گرگ بیابانی راببینند تا مشکلشان دو چندان شود هماره این سگ گرگ بیابانی سر خود داشته راه خویش گرفته و.......... رفته است اما گاه چیزهایی این قاعده کلی بودنم را نقض می کند و خود این میشود باعث دردسر برای طرفین معرکه ی سگ و عابر و نتیجه این میدان غالبا پاره سنگی است و پاره پاچه ای و بس اما گاه میانه همین های و هوی و پاچه گیری یک دفعه می بینی چیزی رخ می دهد که حواست را پرت می کند و همه چیز به سمتی می رود که اصلا در خیالت هم پیش از آن نگنجیده است درست اینکه وسط دعوا و فحش و فضیحت چشمت بیفتد به یک جفت چشم درشت آهو وش که حواست از دعوا ببرد و بروی توی نخ خیالات فرمودن و بعید نیست که این رشته خیال گاه به حوالت مشتی چنان ببرد که خون تف کنی کنار خاکی خیابان . کجا رفتم چه می گفتم ؟! داشتم می گفتم یه وقت هایی ناچاری که بیایی میان جمع وگوش بسپاری به جماعت پیش از آن هم هر چه کرده باشی که جیم بشوی و به هزار دلیل بعد ببینی که نمیشود کاریش کرد ناسلامتی از مورچه های موریس مترلینگ هم که کمتر نیستی که لااقل در حد کمی متوجه اجتماع باشی و لاجرم معقول و مودب ! اما میشود همان طور که طرف دارد ربط و یابس می بافد تو خیالات بفرمایی و برای خودت بیرون را تماشا کنی.


هرگز حضور حاضر و غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است

و درست تو همین احوالاتی که کسی یک فقره دی وی دی! دستت بدهد و بگوید این را رضا ساخته . بعد همین بشود بهانه که بعد از تماشا و نم اشکی بنشینی برای این فانوس دور دست ان هم درست در این دل تاریک شب در این شهر چون دل کافر پر حلل بنویسی که یعنی چه !! چه می دانم گاه نیاز بر این می افتد که آدم ها در دور دست ها به یاد هم باشند و در هنگامی که به هم می رسند جز سلامی کلامی بر زبان نیاورند و بگذرند . دوستی داشتم که در آن ایام جنگ به هزار مرارت کند و رفت و هیجده سال بعد در گذار و گذر روزگار هم را یافتیم عجیبتر اینکه مایی که در آن سالهای سیاه دهه شصت هر شب هم دیگر را می دیدیم و علیرغم دو خط کاملا متفاوت فکری ( او چپ تند رو بود عاشق چگوارا و من راست افراطی و فالانژ!) هر شب تا سحر شعر میخواندیم و شاملو تنها نقطه تلاقی مان بود و نقاشی با این پیشینه وقتی بعد از هیجده سال جدایی هم را دیدیم جز سلام کلامی بر لب نیامد ساعت ها در حاشیه کوچه باغ های میگون رفتیم و نگفتیم و گذشت اوبازگشت به غربت خویش و باز من ماندم و این شب های گود او هنوز آن سوی آب های دور است و من ساکن این شب های کور وفقط یادش همان فانوسی است که از پس هزار دره و کوه هنوز سوسو می زند و من خوشحال از این که او هنوز هست و من نیمه شب ها گاه به یادش دیوار های این اتاق تنگ را می نگرم و جمله را بر زبان می آورم که در روز خداحافظی بر زبان اوردم جمله ای که هر دو ما از پایان فیلم پاپیون از حفظ کرده بودیم
تو رفتی و من هنوز در کنار این باغچه بی زاغچه مانده ام !
میبینی رضا امدم برای تو بنویسم از تماشای مردی وکوهی به کجا کشید این یادداشت این جا که نشسته ام درست در پشت سرم مبلی است که آن شب که با غدیر بحثمان شد از خانه عباس محمدی تا اینجا در رابطه با کوه با هم کل کل کردیم واو نیمه شب جان خسته اش را بر آن آوار کرد و خوابید و من باز درست همین جا نشسته بودم ومی نوشتم . بعد که او مرد باز هم من نبودم کوه بهانه خوبی برای همه ی نبودن های ماست ووقتی برگشتم او دیگر رفته بود . برایش غدیر غدیر! را نوشتم نمی دانم آنرا خوانده ای یا نه . دق دلم را از مرگ سر او خالی کردم . مرگ این تلخ ترین حقیقتی که همه از نهلیست ترین آدم ها تا اپیکور ترینشان هم تخم نکرده اند کتمانش کنند من بر سر کتمانش نیز نبودم اما بودنش مرگ را می گویم همیشه مرا بهانه ای بود تا زندگی را جر دهم اگر نه بسان پیر پهلوان دوران کودکی ام که سینی مسین را جر می داد بل به اندازه خردک توانمندی هنوز این انگشتان بی تاب در جر دادن کاغذی که نام مرگ بران رقم خورده را .
سر بر می گردانم هنوز خفته است با آن سر بی مو و آن گردن قاق کشیده اش . مرگ چه همسایه نزدیکی است رضا ! بر می خیزم پتو را بر جسم نحیفش می کشم دراین شب تبدار مبادا یخ کند !

عباث !

چهار و چهل و هفت دقیقه بامداد نوزده تیر ماه هشتاد و پنج
تهران
(2) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home