Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Monday, November 06, 2006
 
يادداشتي به بهانه اي !

(. و بهانه ها چه خرد و اندك مي تواند باشد به گاه دلتنگي ها !! اينطور نيست !!؟)

رضای عزیز!

دور بودن ها هم عجیب لذتی دارد یک خوبی اش این است که مثل آتیش از نزدیک آدم را نمی سوزاند ولی بودنش در آن دور ها حتی خیلی دور هم می تواند مثل بودن یک چراغ فانوس در ته دره ها ی کوهستانی دلگرم کننده و شادی بخش باشد یا اینکه این نعمت دور بودن گاهی میتواند بهانه ای باشد که دلتنگت کند برای کسانی که جایی را در بودنت تنگ نکرده اند و وزن و هجمشان روی روح کسل و خسته ات تلنبار نمی شود و خیلی خوبی های دیگری هم دارد از این دست این دوری دوست داشتی .
لابد می دانی بنا به دلایلی دوست ندارم در میان جماعت آفتابی شوم یادم هست نسخه چوپانی را در دفع شر سگان که بهترین راه برای در امان ماندن از گزند سگان آنست که نه تو سگ را ببینی و نه سگ تو را و حال به همان دلیلی که نخواسته ام که دوستان این سگ گرگ بیابانی راببینند تا مشکلشان دو چندان شود هماره این سگ گرگ بیابانی سر خود داشته راه خویش گرفته و.......... رفته است اما گاه چیزهایی این قاعده کلی بودنم را نقض می کند و خود این میشود باعث دردسر برای طرفین معرکه ی سگ و عابر و نتیجه این میدان غالبا پاره سنگی است و پاره پاچه ای و بس اما گاه میانه همین های و هوی و پاچه گیری یک دفعه می بینی چیزی رخ می دهد که حواست را پرت می کند و همه چیز به سمتی می رود که اصلا در خیالت هم پیش از آن نگنجیده است درست اینکه وسط دعوا و فحش و فضیحت چشمت بیفتد به یک جفت چشم درشت آهو وش که حواست از دعوا ببرد و بروی توی نخ خیالات فرمودن و بعید نیست که این رشته خیال گاه به حوالت مشتی چنان ببرد که خون تف کنی کنار خاکی خیابان . کجا رفتم چه می گفتم ؟! داشتم می گفتم یه وقت هایی ناچاری که بیایی میان جمع وگوش بسپاری به جماعت پیش از آن هم هر چه کرده باشی که جیم بشوی و به هزار دلیل بعد ببینی که نمیشود کاریش کرد ناسلامتی از مورچه های موریس مترلینگ هم که کمتر نیستی که لااقل در حد کمی متوجه اجتماع باشی و لاجرم معقول و مودب ! اما میشود همان طور که طرف دارد ربط و یابس می بافد تو خیالات بفرمایی و برای خودت بیرون را تماشا کنی.


هرگز حضور حاضر و غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است

و درست تو همین احوالاتی که کسی یک فقره دی وی دی! دستت بدهد و بگوید این را رضا ساخته . بعد همین بشود بهانه که بعد از تماشا و نم اشکی بنشینی برای این فانوس دور دست ان هم درست در این دل تاریک شب در این شهر چون دل کافر پر حلل بنویسی که یعنی چه !! چه می دانم گاه نیاز بر این می افتد که آدم ها در دور دست ها به یاد هم باشند و در هنگامی که به هم می رسند جز سلامی کلامی بر زبان نیاورند و بگذرند . دوستی داشتم که در آن ایام جنگ به هزار مرارت کند و رفت و هیجده سال بعد در گذار و گذر روزگار هم را یافتیم عجیبتر اینکه مایی که در آن سالهای سیاه دهه شصت هر شب هم دیگر را می دیدیم و علیرغم دو خط کاملا متفاوت فکری ( او چپ تند رو بود عاشق چگوارا و من راست افراطی و فالانژ!) هر شب تا سحر شعر میخواندیم و شاملو تنها نقطه تلاقی مان بود و نقاشی با این پیشینه وقتی بعد از هیجده سال جدایی هم را دیدیم جز سلام کلامی بر لب نیامد ساعت ها در حاشیه کوچه باغ های میگون رفتیم و نگفتیم و گذشت اوبازگشت به غربت خویش و باز من ماندم و این شب های گود او هنوز آن سوی آب های دور است و من ساکن این شب های کور وفقط یادش همان فانوسی است که از پس هزار دره و کوه هنوز سوسو می زند و من خوشحال از این که او هنوز هست و من نیمه شب ها گاه به یادش دیوار های این اتاق تنگ را می نگرم و جمله را بر زبان می آورم که در روز خداحافظی بر زبان اوردم جمله ای که هر دو ما از پایان فیلم پاپیون از حفظ کرده بودیم
تو رفتی و من هنوز در کنار این باغچه بی زاغچه مانده ام !
میبینی رضا امدم برای تو بنویسم از تماشای مردی وکوهی به کجا کشید این یادداشت این جا که نشسته ام درست در پشت سرم مبلی است که آن شب که با غدیر بحثمان شد از خانه عباس محمدی تا اینجا در رابطه با کوه با هم کل کل کردیم واو نیمه شب جان خسته اش را بر آن آوار کرد و خوابید و من باز درست همین جا نشسته بودم ومی نوشتم . بعد که او مرد باز هم من نبودم کوه بهانه خوبی برای همه ی نبودن های ماست ووقتی برگشتم او دیگر رفته بود . برایش غدیر غدیر! را نوشتم نمی دانم آنرا خوانده ای یا نه . دق دلم را از مرگ سر او خالی کردم . مرگ این تلخ ترین حقیقتی که همه از نهلیست ترین آدم ها تا اپیکور ترینشان هم تخم نکرده اند کتمانش کنند من بر سر کتمانش نیز نبودم اما بودنش مرگ را می گویم همیشه مرا بهانه ای بود تا زندگی را جر دهم اگر نه بسان پیر پهلوان دوران کودکی ام که سینی مسین را جر می داد بل به اندازه خردک توانمندی هنوز این انگشتان بی تاب در جر دادن کاغذی که نام مرگ بران رقم خورده را .
سر بر می گردانم هنوز خفته است با آن سر بی مو و آن گردن قاق کشیده اش . مرگ چه همسایه نزدیکی است رضا ! بر می خیزم پتو را بر جسم نحیفش می کشم دراین شب تبدار مبادا یخ کند !

عباث !

چهار و چهل و هفت دقیقه بامداد نوزده تیر ماه هشتاد و پنج
تهران
Comments:
ما كه اي زندگي به خاموشي
هر سوال تو را جواب شديم
ديگر از جان ما چه مي خواهي ؟
ما كه با مرگ بي حساب شديم
محمد علي بهمني
 
آیا به رادیو سلاچنگ گوش سپرده اید؟؟
رادیو سلاچنگ نخستین رادیوی 24 ساعته ی هنر و ادبیات پیشرو اینک پخش برنامه های مداوم خود را آغاز نموده است .
www.radio.irpoet.com
رادیو سلاچنگ نجوای شاعران زنجیر در سکوت
صدای ترانه ی بیدار
ندای هنرمندان بی تصویر
نوای خاطرات رفته و کتیبه های فراموش شده
به صورت مستقل و با یاری شما از دل ایران نجوای خود را به گوش عاشقان فرهنگ می رساند .
یاری گر صدای خود باشید
....
رادیو سلاچنگ از هنرمندان و هنر دوستان و نویسندگان پیشکسوت عرصه ی وب لاگ نویسی دعوت می نماید که جهت تولید برنامه های متنوع در رادیو سلاچنگ با رادیوی خود همکاری داشته باشند .
 
Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home