ــ اين گول بين که روشني ِ آفتاب را
از ما دليل ميطلبد.»
توفان ِ خندهها...
خورشید را گذاشته
می خواهد با
اتکا به ساعت شماطه دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند که
شب هنوز از نیمه نیز بر نگذشته ست
توفان ِ خندهها...
من
درد در رگانام
حسرت در استخوانام
چیزی نظیر اتش در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا
گویی
چيزی به هم فشرد
تا قطرهيي به تفتهگي ِ خورشيد
جوشيد از دو چشمام.
از تلخي ِ تمامي ِ درياها
در اشک ِ ناتواني ِ خود ساغری زدم.
برشی ا زشعر با چشم ها
احمد شاملو !