غروب ! آمیخته ای از خاکستر و وهم !
سواربا خود اندیشه کرد :
بروم تا ته دشت ! خورشید که چارق کند در این بیابان همه چیز در شولایی از وهم پوشیده می شود و سکوت روز که گاه به عبوری سواری یا پروازی شکسته میشد گودتر می نماید هر چه گوش ها تیز اما باز هم تا دور ها صدایی نمی اید . خراش پرواز زود گذر شب پره ای نیز آنچنان نیست که اطراف را بر آشوبد . همه چیز در انتهای افق که بارنگ های پریده ای از سرخ و خاکستر در هم آمیخته وبه سیاهی می برد از سواران همراه دیگر ردی نیست ! می اندیشد با خود : بازگشته اند به گمانم مرد بیابان و شب نیستند این جماعت ! اسب هوا را بو میکشد و قوس زیبای گردنش را به سمت پای سوار برمیگرداند . اسب نیز بی تاب برگشت است . سوار اما دل نمی کند چیزی مثل یک جذبه ی پنهان در تاریکی او را به دوردستهایی که اکنون در سیاهی گمگشته اند می کشاند .اسب اما بیتاب است هی می کند و دهانه را به چپ می کشد اسب اما تن به اشارت نمی دهد گوش به فرمان نیست مهتر پیر پرسیده بود :
گاه جو اسب !؟ این که وقت سواری نیست !! . سوار اما خاموش بر جهیده بود و پا در رکاب ناکرده هی کرده بود سمت بیابان و شب و حال اسب بی تاب باز گشت بود پس به ناچار لگام رها کرد تا اسب بل به دل خویش برود بر این خاموشی وسیاهی اطراف. اسب اما به غریزه هوا را بو ئید و راه اصطبل خویش را در تاریکی پیش گرفت . چه حسی اسب را از تاخت در این بیابان های خاموش باز می داشت .؟ حسی غریب همان که همه ما را به بازگشتن و نشستن می خواند به آرامشی گیاهی به جنجال های سبک و به خنده های سبکتر به بس بودن و بسنده کردن به همه آن چیز هایی که به آخورمان خواهند ریخت . جیره ! جیفه ! سهم ! پس نخست گام سبک بر داشت اما رهایی را و سبکی دهانه را که حس کرد تاخت . سوار پاهایش را در رکاب محکم کرد تا اسب آمخته ! بی مهابای گودال و مار ! بتازد و هرازگاهی چند سر بالا کند و گردن خوش تراشش را بالا گیرد بازدم از منخرین های فراخش بیرون ریزد و باد . باد شبانه را در آبشار دم و یال و بال کشد به سمت وسوی اصطبل و مادیان ! سوار خسته باخود اندیشید :
این بار پیاده حتما پیاده خواهم رفت !اسب نجیب! رسیدن را شیهه ای می کشد سرخوشانه و سگ ها به استقبال می ایند .
عباث!
قره تپه شیخ
شهریور 85