Tuesday, September 26, 2006
TESHNEH ! photo abbas jafari Posted by Picasa
(1) comments
سلام ناصر جان ! این مدت در سفر بودم و این هم خود لابد بهانه ی خوبی است برای بد قولی کردن وننوشتن ! من اما در سفر ترجیح می دهم همه ی فرصت را به نیوشیدن هر آن چه در اطرافم می گذرد مصرف کنم ازتماشای پرواز ملخی تا هجوم ابرها بر بیکران ابی اسمان از تماشای موج و فوجی سار بر کشتزارو غافل نشوم از دقت در تماشای دستی که با کاسه ای حلبی که چه به وسواس اخرین قطره های آب گل آلود را به قصد نوشاندن به کام تشنه گوسپندان در گلوی کوزه جای می داد 0همه این ها را می توان درهضم ثانی و ثالث دو باره مرور کرد و این ذهن و ضمیر دهاتی چه فرصت فراوانی دارد در شلوغی شهر های شما برای این نشخوار دوباره ان تماشاها ! صفاهایی که من و باد و پیراهنم در گود و بلند این سرزمین داشته ایم در شلوغی هرم همه تابستان و تموز فرصتی است که هرگز آن را با نوشتن با همه لطافتش تاخت نخواهم زد اری فرصت فراوان است در این یک جا نشستن ها باز هم اگر این دودو بوق شهر بگذارد برایت خواهم نوشت اگر بگذارد ! قربانت عباث!
(6) comments
Saturday, September 23, 2006
BAZGASHT! photo : abbas jafari Posted by Picasa
(2) comments
HESAR ! photo : abbas jafari Posted by Picasa
(0) comments
غروب ! آمیخته ای از خاکستر و وهم !
سواربا خود اندیشه کرد : بروم تا ته دشت ! خورشید که چارق کند در این بیابان همه چیز در شولایی از وهم پوشیده می شود و سکوت روز که گاه به عبوری سواری یا پروازی شکسته میشد گودتر می نماید هر چه گوش ها تیز اما باز هم تا دور ها صدایی نمی اید . خراش پرواز زود گذر شب پره ای نیز آنچنان نیست که اطراف را بر آشوبد . همه چیز در انتهای افق که بارنگ های پریده ای از سرخ و خاکستر در هم آمیخته وبه سیاهی می برد از سواران همراه دیگر ردی نیست ! می اندیشد با خود : بازگشته اند به گمانم مرد بیابان و شب نیستند این جماعت ! اسب هوا را بو میکشد و قوس زیبای گردنش را به سمت پای سوار برمیگرداند . اسب نیز بی تاب برگشت است . سوار اما دل نمی کند چیزی مثل یک جذبه ی پنهان در تاریکی او را به دوردستهایی که اکنون در سیاهی گمگشته اند می کشاند .اسب اما بیتاب است هی می کند و دهانه را به چپ می کشد اسب اما تن به اشارت نمی دهد گوش به فرمان نیست مهتر پیر پرسیده بود : گاه جو اسب !؟ این که وقت سواری نیست !! . سوار اما خاموش بر جهیده بود و پا در رکاب ناکرده هی کرده بود سمت بیابان و شب و حال اسب بی تاب باز گشت بود پس به ناچار لگام رها کرد تا اسب بل به دل خویش برود بر این خاموشی وسیاهی اطراف. اسب اما به غریزه هوا را بو ئید و راه اصطبل خویش را در تاریکی پیش گرفت . چه حسی اسب را از تاخت در این بیابان های خاموش باز می داشت .؟ حسی غریب همان که همه ما را به بازگشتن و نشستن می خواند به آرامشی گیاهی به جنجال های سبک و به خنده های سبکتر به بس بودن و بسنده کردن به همه آن چیز هایی که به آخورمان خواهند ریخت . جیره ! جیفه ! سهم ! پس نخست گام سبک بر داشت اما رهایی را و سبکی دهانه را که حس کرد تاخت . سوار پاهایش را در رکاب محکم کرد تا اسب آمخته ! بی مهابای گودال و مار ! بتازد و هرازگاهی چند سر بالا کند و گردن خوش تراشش را بالا گیرد بازدم از منخرین های فراخش بیرون ریزد و باد . باد شبانه را در آبشار دم و یال و بال کشد به سمت وسوی اصطبل و مادیان ! سوار خسته باخود اندیشید : این بار پیاده حتما پیاده خواهم رفت !اسب نجیب! رسیدن را شیهه ای می کشد سرخوشانه و سگ ها به استقبال می ایند . عباث!
قره تپه شیخ شهریور 85
(0) comments
Friday, September 22, 2006
KOTAL E GHOZLOGH photo : abbasjafari Posted by Picasa
(2) comments
Sunday, September 17, 2006
BE TAMASHAY DORHA photo : abbas ajfari Posted by Picasa
(3) comments
RIZ BEN . photo: abbas jafari Posted by Picasa
(0) comments
اینکه باز گشته باشی اما هنوز نیامده باشی می دانی یعنی چه ؟ این که اینجا باشی خودت و دلت آنجا پشت پشته های خرمن پشت کوه های غمگین دوردست جا مانده باشد حکایتی چندین است دستم به نوشتن نمی رود اما . باشد تا قرار تا امن خلوت و کنج قلندری تا شب های به یاد آوردن روز هایی که گذشت همه در سفر و عبور ازپست و بلندای مهجور و گم نام وطن ......راستی چه بی انتها و غریب است این خاک خوب با یاد نام ها و جایها که هر کدامشان از کبکان تا دلی یورت از کوپت داغ تا استیر از خان بند و خانقاه واز مش قربان تا قلیچ از صفیه و مدینه از نگاه قدیمی و خسته لوئیز تا شادمانه نگاه کودکانه ثریا از تاخت شبانه با سمنو دردشت های بی چراغ دور تا روشنای مهتاب سه مرخ در ستاره باران شب ظلمان و بی مهتابی که آغاز سفر بود تاسفر نیم شبانه در دشت پر مهتاب زاوین که ماه ناگاه به چاله محاق افتاد و سیاهی همه دشت را گرفت .... و همین جا بود که روباهی عرض جاده را برید و دمی در نور چراغ ماشین ایستاد نگاهش کردم و گذشت هر دو گذشتیم من در طول جاده و او در عرض آن و در آن سیاهی هیچ نماند جز خاطره و یاد نگاهی که چونان دو سوزن آتش هنوز در سیاهی همه شبهایی چنین می تراود . عباث!
(1) comments
Saturday, September 16, 2006
ANDAK ANDAK JAME MASTAN MIRESAND !photo abbas jafari Posted by Picasa
(1) comments
KHAT . NOGHTEH . KHAT!!photo : abbas jafari Posted by Picasa
(0) comments
DAR HARIM AMNO MEHRBANE MADAR ! photo. abbas ajfari Posted by Picasa
(0) comments
KHALIL ! photo : abbas jafari Posted by Picasa
(0) comments
|