اینکه باز گشته باشی اما هنوز نیامده باشی می دانی یعنی چه ؟ این که اینجا باشی خودت و دلت آنجا پشت پشته های خرمن پشت کوه های غمگین دوردست جا مانده باشد حکایتی چندین است دستم به نوشتن نمی رود اما . باشد تا قرار تا امن خلوت و کنج قلندری تا شب های به یاد آوردن روز هایی که گذشت همه در سفر و عبور ازپست و بلندای مهجور و گم نام وطن ......راستی چه بی انتها و غریب است این خاک خوب با یاد نام ها و جایها که هر کدامشان از
کبکان تا دلی یورت از کوپت داغ تا استیر از خان بند و خانقاه واز
مش قربان تا قلیچ از صفیه و مدینه از نگاه قدیمی و خسته
لوئیز تا شادمانه نگاه کودکانه
ثریا از تاخت شبانه با
سمنو دردشت های بی چراغ دور تا روشنای مهتاب
سه مرخ در ستاره باران شب ظلمان و بی مهتابی که آغاز سفر بود تاسفر نیم شبانه در دشت پر مهتاب
زاوین که ماه ناگاه به چاله محاق افتاد و سیاهی همه دشت را گرفت .... و همین جا بود که روباهی عرض جاده را برید و دمی در نور چراغ ماشین ایستاد نگاهش کردم و گذشت
هر دو گذشتیم من در طول جاده و او در عرض آن و در آن سیاهی هیچ نماند جز خاطره و یاد نگاهی که چونان دو سوزن آتش هنوز در سیاهی همه شبهایی چنین می تراود .
عباث!