Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Friday, July 28, 2006
 



بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم !



زندگی آن سال ها یعنی باغچه ای که مادر تره های تازه از آن می چید زندگی آن سال ها یعنی نان سنگگ خشخاشی که پدر با خود می آورد یا دستمالی پر از گلابی های زرد زرد خانه آن سالها حیاطی بود که درقلب آجر فرشش حوضی پر ماهی قرمز داشت سالهای کودکی بلندترین ارتفاع ممکن شاخه آخر درخت زردآلوی باغچه بود از آن بالا بود که میشد سرک کشید به باغ شازده که هزار لانه پراز پرنده در درختان پیرش داشت و هم چند سگ بسیار عصبانی !
- بیا پایین بچه آخرش تو از اون بالا می افتی و کار دست خودت میدی ! یک جا که بند نمیشی تو آخر. درخت که مال بالا رفتن نیست هنوز کو تا چغاله ؟ کو تا زردآلو! آروم بگیر.
مادر بود. نگران مثل همیشه . باز آمده و بساطش را زیر سایه کنار باغچه پهن کرده بود. کتاب میخواند و یا گلدوزی می کرد همیشه وقتی کتاب میخواند . غافلتربود غرق میشد در چهل طوطی و امیر ارسلان و در غفلت او بود که ما تارزان میشدیم و از شاخه ای به شاخه ای تاب می خوردیم در رویاهای کودکی . اما وقتی گلدوزی می کرد بایستی به زمین باز می گشتیم ! گلدوزی اش حکایت دیگری بود سبدش رنگین کمانی بود از گوله های نخ و ملافه ای سپید و آهار خورده که مادر بر کناره و حاشیه اش گلی می نشاند یا که مرغی و گاه کلماتی که کنجکاویمان را بر می انگیخت !
- این چیه !؟
- این چیز نیست شعره
- شعر چیه همون قصه اس ؟
- نه شعر .....شعره دیگه بزرگتر که بشی مدرسه که بری اونوقت می تونی بدونی که شعر چیه !
- خوب حالا این که نوشتی چیه ؟. برام بخون
- خواندن برایش سخت نبود اما نه براحتی قصه گفتن ساعت ها قصه می گفت صبور انه . اما نی دانم چرا در خواند این شعر چرا انقدردست دست کرد .خواندن همه آن رباعی را اما به تعلل صدایش جور دیگر شده بود . خواندن آن چهار خطی را که با نخ سبز و سرخ بر آن پرده گلدوزی کرده بود هنوز در گوش دارم گاه در هیاهوی شهر در اتاق بیروح دفتر کار چشم می بندم گوش می بندم بر همه تصویر ها و صداها و رها می کنم خود را درسایه سار درخت زردالوی کودکی می خواند و می خوانم با هم می خوانیم نخستین شعری را که مادر آن روز ها بر سپیدی ذهن کودکی ام گلدوزی کرد:

- بلبل به سر چشمه چه کار آمده ای
- یا تشنه شدی یا به شکار آمده ای
- نه تشنه شدم نه به شکار آمده ام
- عاشق شدم و دیدن یار آمده ام

و امروز می دانم که چرا خواندن این چهار مصرع اینقدر برایش سخت بود. اواولین درس دوست داشتن طبیعت را با این شعر یادم داد یاد گرفتم که هیچ بهانه ای جز عاشقی تو را به پای چشمه ای نخواهد کشانید . عاشق بودن بر درخت و چشمه و گل. دوست د اشتن هر درخت و هر سبزه و هر زنجره داشتن آن است و رمز نگاه داشتنش. یاد گرفتم آن روز آن که می فروشد ! آن که می برد و میبرد. دردش درد دوست نداشتن است . اگر حیاط خانه کودکی مان را دوست داشته بودیم هرگزآن را نمی کوبیدیم تا بساز و بفروشی برایمان شش مرتبه اش کند و قلک هایی بسازد بی درخت و پنجره ای که پشتش حتی کلاغی رغبت به نشستن نکند . کوچه های خاکی را اگر دوست داشتیم با غلغل قنات و کاریزش کوه را اگر دوست داشتیم با صخره ها و سنگ هایش جنگل را با درخت ودارکوبش . کویر را اگر دوست داشتیم با خلوت رازناک پرستاره اش آری فقط اگر ما وطن را دوست می داشتیم آن را وانمی نهادیم تا آن ها یی که آنرا دوست ندارند اینچنین کمر به نابودی اش ببندند !

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
!
عباث!
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home