Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Wednesday, December 28, 2005
 

baz mandeh !!
Photo by Abbas Jafari
(4) comments
 
شبانه



گویی
همیشه چنین است
ای غریو طلب
تو در آتش سرد خود می سوزی
و خاکسترت نقره ی ماه است
تا تو را در کمال بدر تو نیز
باور نکنند
چه استجابت غمناکی !
زخمت از آن بدر تمام بود
تا مجوسان
برگرده ی ارواح کهن
به قلعه در تازند
همیشه چنین بوده ؟
همیشه چنین است ؟


احمد شاملو
(1) comments
Tuesday, December 27, 2005
 

atash dosti .
Photo by Abbas Jafari
(11) comments
 
آتش بیار معرکه !



مهم نیست که آتش را هوشنگ شاه کشف کرده باشد یا اینکه پرومته آن را از خدایان به یغما برده باشد تا گرما و نور بر انسان ببخشد . تا انسان درشبهای پرستاره اما سرد به تماشا ی آسمان بنشیند در جستجوی کائنات و راز خلقت . مهم نیست آن انسان غار نشین اکنون در کجای این هستی هنوز سر به آسمان دارد و هنوز گرمای آتش را در کنار خویش دارد . خواه ماسایی پیری باشد نیزه بر دست و کشیده قامت . کنار آتش برقصد یا اینکه یا شمنی شود رقصان و پایکوبان بر گرد آن .
با زهم مهم نیست که که باشی و از کجا آمده باشی از سرزمین های تفدیده و قحط آب دور یا از خوشه زار های پر برکت دشت های دور تر . از شرق باشی یا که از غرب آمده باشی .سیاه پوست باشی یا سپید زرد یا سرخ و به چه زبانی سخن بگویی چرا که اینجا زبان را راهی نیست دستی در کار است و پایی اما به شرط آنکه راهوار باشد پس پایی به راه و دستی برآتش همان آتشی که از ارکان اربعه بود. آتـشی که گرم بود و روشنایی می آورد .مشعل آتـش که از راه می رسید همه می بایستی دست نگاه می داشتند همه آن دستانی که به کار جنگ بودند و به کار ریختن خون هر آن دیگری که او هم اتفاقا نام انسان بر خود داشت و در مرزی دیگر یا با کیشی دیگر در همان دیار می زیست . آتش که از راه می رسید زمستان روابط یخ به هیجان رقابت با شرایط مساوی گرم می گشت و آنان که در کار قتل و خون یکدیگر بودند باز می ایستادند به احترام هم کلاه از سر بر می داشتند و به یکدیگر لبخند می زدند و سلام میکردند . پس رسیدن آتش را سلام واجب بود و سلام آن زمان سلامتی با خود داشت. سلامت رقابت در شرایطی یکسان .مردان کارزار قبایل و قوم از راه می رسیدند در میدانی از دوستی و تفاهم گرد می آمدند و فراموش می کردند شغل و پیشه خویش وهر کدام بر مسندی می نشستند .بسیار پیش می آمد که آهنگری داوری می کرد و قصابی که کارد بر کمر داشت کارد از کمر می گشود و خط نگهدار میدان پرتاب وزنه میشد . چوپانی قبیله ای - همان مرد آرام و خجالتی- میدان می یافت تا همه توان خویش را در بلند کردن تیر چوبین از زمین به کار گیرد و میدانی آن را بر دوش کشد و به سمت خط پایان ببرد در میدان و زمان کارزارهای دوستانه بود که ورزشکاران توانمندی های خویش را به تماشاگه دیگران می بردند اینجا بود که انسان به انسان عرضه می شد و تماشاچیان میان حیرت و هیاهو از قدرت دهقانی به وجد می آمدند که فرو تنانه پس از غلبه بر حریف خم میشد و وی را در آغوش می گرفت و خاک از تنش می تکاند آری تنها در این زمان بود که تماشاچی چیز تازه ای را در خود و دیگران می شناخت . شعوری که صلح به ارمغان می آورد و دوستی که در میدان رقابت به شعله ی لبخندی شکوفا می شد . مگر نه انسان جمع اضداد است؟ پهلوان آن زمان جمع اضداد به چشم می آمد در نگاه تماشاگر . جوهره ی وجودی که از پیش دیده نمی شد در میدان رقابتی از این دست فرصت می یافت تا خویشتن را به رخ کشد و این فرصت ها اگر به بهانه ورزش به دست نمی آمد دیگر کجا می توانست میدانی اینچنین بیابد؟ چه می دانیم جز اینکه شرایط ناشناخته ای هست که ما را بارور می کند پس حقیقت انسان را در کجا بایستی جست اگر میدان رقابتی از این دست فراهم نیاید . آتش المپیک که از راه می رسید مردمان دست از کار و کارزار زندگی می شستند و لباس جشن بر تن می کردند پای کوبان و هلهله کشان قهرمانان خویش را تا میدان بازی ها همراهی می کردند هر قومی که قهرمان خویش را بر سر دست به میدان آورده بود و بر پیرامونش حلقه می بست و با هلهله و هیاهو خنده او را شجاعتر می خواست . جشن توانمندی مردان قوم با زمزمه نیایش و دعای مادران رنگی دیگر می یافت اما این زمزمه ها در میان قهقهه مردان نمودی نمی یافت همچنان که لبخند پنهانی دختران زیبا روی برنگاه دزدانه پهلوان را کسی در نمی یافت ! پس شجاعان قبیله انسانی با خنده دست در کمر یکدیگر به کشتی و کارزار سرگرم میشدند و با هر پیچشی در بازویی فریادی از هیجان و هورا برآسمان می شد . قهرمان قبیله. قهرمان شهر. قهرمان کشور. قهرمان قهرمانان. قهرمان جهان! بر سر دست مردمان بلند میشد و تکریم میگردید پس برگ درختان غار تاجی میشد بر سر مردان کارزار و شاخه های زیتون عطر زندگی می پراکند ومردمان دل خوش می داشتند و آفتاب از آن بالا به همه ی زندگان زمین لبخند می زد.

صبحی که قرار است زمستانی باشد . اما پر ازآفتاب است و اکسیژن . کوه های آلپ پر برف بودند همین ساعتی پیش بود که از فراز آنها گذشته ای اما اینجا در پالرمو هوا آفتابی است و بعد بارانی که دوش باریده است می خواهی همه آسمان را با همه لقمه های نقره ای ابر ببلعی ! خصوصا که از دیشب از میان آن همه دود حنجره آزار جان خسته به درون هواپیما کشانده باشی و همه شب از پشت پنجره کوچک هواپیما به نیلی آسمان سحری چشم دوخته باشی تا کی این مرغ آهنین سینه به زمین بکوبد .پس هیجان سفر خواب از چشمت ربوده باشد و نگرانی که مبادا پس از این همه دیر شدن باز هم دیر برسی و نوبت از تو گذشته باشد . اما نه خدا یار است و همه چیز دست بدست می دهد تا تو اینجا باشی . تراپانی شهری کوچک اما زیبا بر لبه زیباتر ساحل سیسیل .و نسیمی که قرار است بعد باران بوزد و نه آنچنان سرد که حاجت به کلاهی باشد و نه آنچنان گرم که هراز گاهی لرزه ای بر جان مشتاقت نیندازد. و همه چیز بی آنکه لکنتی در آن باشد یا که تاخیری از آن حکایت دارد که مدیریتی قوی بر پشت همه برنامه ها حاکم است و تو به یاد می آوری بی برنامه ای ها و دلتنگی هایی که این همه سال در سرزمینت چشیده ای . هزار بار تا لبه ی پرواز ها و صعود ها رفتن و پر شکسته به کنج خانه بر گشتن که آتش توانمندی همه ی ورزشکاران سرزمینت در بی سروسامانی و سیاست زدگی صاحب منصبان دم وودستگاه عریض و طویل سازمان ورزش به خاکستری بدل گشته است که طوفان گذر عمر و کهولت آن را به باد داده است بر حاشیه این باغ خزانی داغی همیشگی نهاده است . ایران ! شماره ی بیست و هشت ! تو در این گروه اولینی . تو اولینی . نام ایران و شماره ای که بر سینه داری همه چیز هایی که ذهن و ضمیرت به آن آغشته است را از خاطر می برد و و قلبی که با ضربه هایش رسیدن زمانی را اعلام می کند که این همه مدت در انتظار آن بوده ای . بر کناره ی ساحل آبی . در میان هیاهو و موسیقی و خنده بر زمین می جهی . مشعل بدست و دقایق مانده تا رسیدن آتش را با ریتم تند موسیقی پر هیجانی که از بلند گوها پخش می شود بر پنجه پاها ورجه ورجه می کنی همان پایی که قول داده است تا امروز فقط یک همین امروز را هم با تو یاری کند تا درد پاره شدن رباطش را فر اموش کنی به قیمت لبخندی که بر لبان مردم شهر خواهی دید از تماشای آتش مقدسی که تو به همراه داری .
آتشی که شانزده روز پیشتر این آتش از آتن به توسط هواپیما به رم رسانده شد تا تحویل رئیس جمهور ایتالیا گردد و پس از آن ورزشکاران آن را دست بدست تا شهر تورین حمل خواهند کرد به گاه هر وقفه ای آتش به همان فانوس منتقل میشود تا در مرحله بعد مشعل از آن آتش مایه گیرد و توسط دستی دستانی به دیگران دست بدست گردد .
مشعل را به سمت خانه آتش می گیرم زبانه می کشد و هلهله همراهان وتماشاچیان آغاز می شود . گام برمی دارم گام دوم . براه افتاده ام . چهره های روبرویم برایم دست تکان می دهند .لبخند می زنند . بچه ها هورا می کشند و پرچم های رنگی شان را دردستان کوچکشان به شوق تکان می دهند نگاه مردمان مردمانیکه اگر حتی ورزش نمی کنند در نگاهشان شوقی آمیخته به حرمت را می توان به تماشا نشست . پیر مردان با برقی در نگاه و خاطره تماشا می کنند و که می داند شاید که به روز گاران جوانی می اندیشند و به قوتی که در پاها بود و نیرویی که حالا دیگر نیست. پیرزنان از بالکنی ها ی پر از شمعدانی بر روی خیابان خم شده اند و دست تکان می دهند و جوانانی که هلهله کنان تا خیابان های بعدی همراهی ام می کنند بوق و آژیر . تکان دست ها و همراهی اسکورت و پلیس . کوچه های انسانی . دالانی پر هیاهو و شوق مرا با خود می برد . تا آنجا که درد پایم فراموشم شده است گام برمی دارم بلند وکشیده و ممتد .پرواز می کنم !و روی آسمان نیلی مرغان سپید دریایی غوغا به پا کرده اند !
عباث!
(2) comments
Sunday, December 25, 2005
 

zamin o asman !!
Photo by Abbas Jafari
(10) comments
 

zamin !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

asman !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Monday, December 19, 2005
 

bagh homayuon
Photo by Abbas Jafari
(10) comments
 
مردی را برهنه می کردند
زندگی اش را می ربودند
زیرا که زندگانی درفشش بود

مردی را لنگ می کردند
زیرا که تند راه می رفت
...............................


بریده ای ازشعر صدای آدمیان
فریدون رهنما


نفرت؟ چرا نفرت؟ تلخی بس است. نفرت که چیزی نیست. نفرت را آسان می توان رد کرد. آسان می توان بخشید آسان می توان بخشود اما نمی توان فراموش کرد. ... (اما) وقتی که روح تلخ می شود تلخ می ماند. تلخی انگ است داغ است ... تلخی تصویرهای تلخ می سازد تصویر روی شیشه مات تو وارونه کوچکتر از واقعیت.اینجا هوای مه آلود و بوی مد با خواب خواب قدیم خسته بی خون عجین شده ست. هذیان و دغدغه جای تصور و اندیشه را گرفته است این فکر نیست کابوس است این کار نیست تلاطم بیماری ست ما را میان لذت محروم کرده اند. ما در میان جفتک و قیقاج رفتیم زیر چرخ.در روی این مرداب حالا نوبت به لخته های لجن می رسد گلهای قارچ گلهای نیلوفر گلهای بی ریشه گلهای سم ... اکنون دیگر دور دور خالص و محض لجن شده ست ... کاش می شد دوباره می گفتیم کل اش باطل سر از سر روز از نو روزی از نو.اما تنها می توان کنار پنجره رفت و ‍شط پیر ساکت را دید هر چند امشب شط را هم از پنجره نمی بینم.شط نمی میرد تا آن زمان که روی دامنه کوه برف می بارد شط جاری است و رسوبات تلخ با رویه های بدبو را در خود نگه نمی دارد تحویل می دهد به وسعت طاهر کننده دریا. دریا که مادر برف است.من چشم دارم می بینم که روز می کذرد و حصه ام از روزگار را حد حقیر محیط ام تعیین می کند. من از شکاف این حقارت مستولی بعد زمانی بودن را می بینم و می جوشم. حالا تو هی بگو که تحول یواش پیش خواهد رفت و کار خود یواش خواهد کرد مختار است اما عمر من یواش طی نخواهد شد من می خواهم همراه آن باشم من حق دارم همراه آن باشم.شب؟ شب یعنی چه؟ ... شمع را روشن کردن کاری ست و آفتاب زدن یک اتفاق نجومی. شمع روشن کن و باز شمع روشن کن بس کن از این نشستن و گفتن که صبح می آید. اصلا انتظار یعنی چه؟ در انتظار بودن یعنی نبودن در وقت. مردم کاشان هر روز صبح یک اسب زین کرده به بیرون شهر می بردند تا در صورت ظهور حضرت معطل مرکوب راهوار نماند. این هفت قرن پیش بود و من طاقتم تمام شده ست. وقتی نجات دهنده یادش رود سواره بیاید من حق دارم در قدرت نجات بخشی او شک کنم. او آنقدر معطل کرد که دیگر اسب وسیله نقلیه نیست... من حس می کنم که وقت ندارم.من خود را نگاه خواهم داشت من از بس که
روی لجنزار دیدم حباب عفن ترکید دارم دیوانه می شوم من باید عقلم را نگاه دارم عقلم را که از تن و شرف و عشق من مجزا نیست

بریده ای از رمان مد ومه نوشته ابراهیم گلستان
با تشکر از مهدی جامی
.
(2) comments
 

ayeineh ghamaz !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Wednesday, December 14, 2005
 

jalil katibei.
Photo by Abbas Jafari
(17) comments
 

nikol faridani .
Photo by Abbas Jafari
(1) comments
 
یادداشتی برمراسم بزرگداشت کوهنوردان در مراسم روز کوهستان در باشگاه آرارات


آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

آئینه صبوح را ترجمه شبانه کن

ای پدر نشاط نوبررگ جان ما برو


جان فلک نمای شو وزدو جهان کرانه کن

چون که خیال خوب او خانه گرفت در دلت


چون تو خیال گشته ای در دل و عقل خانه کن

کار تواست ساقیا دفع دوئی بیا بیا
ده به کفم یگانه ای تفرقه را یگانه کن


یک ابراز خوش سری از آن که این سه تن هنوز زنده زنده!! تجلیل می شوند آن هم به سرزمینی که آدمیانش تنها به گاه عبور از دروازه هستی و کوچ به سرزمین مرگ ارزش می یابند و عزیز می گردند تازه آن هم به روز ی و نهایتا به چله ای و بعد هم دیگر که بیاد دارد که اجل که بود و کی اجل ورا بربود ! تا همین دیروز فریدون خاموش در لابلای سنگ های بند یخچال می گشت و شب که خسته از جدال عاشقانه اش تنگنای خاموش و بیرحم پس قلعه تا خانه را گام می کشید کسی تاریکنای خلوت و تنهایی اش را به چراغ خسته نباشیدی روشن نمی داشت . تا آن گاه که چراغ فروزان وجودش به طپانچه تقدیر خاموش شد (وتازه آنگاه لقب پرفسور سنگ! گرفت)
این جا همه نام های باشکوه وطن من جمع شده اند نام هایی که حاکی از عشقی بی پایان به این سرزمینند .نام هایی عاشق به کوه و طبیعت این سرزمین عاشقان هر یک به گونه ای عشق ورزیده اند و حرمت عاشقی دانسته اند و جان خویش تا این زمان در کار آن کرده اند قلم جلیل قدم کغام . و نگاه نیکول .


جلیل کتیبه ی:

تا آن زمان که پایی راهوار داشت بر یال و ستیغ قله ها و صخره ها تن بالا کشانید و آن زمان که پایش یارای همراهی اش را نداشت قلم به دست گرفت از کوه نوشت یادداشت هایش همه عشق نامه هایی است از این دست هر بار که ازو کاغذی می رسد بوی کوهستان با خود دارد آخرین بار که به وطن آمده بود تماشایش می کردم تکیه بر عصایی داده بود و با شوقی سرشار به البرز می نگریست ودر نگاهش چیزی بود . تماشایی که حسرت از آن می بارید در تماشای انسان هایی از این دست و در این سن و سال چیزی هست که شناختنش امکان ندارد مگر اینکه تونیز به آن رسیده باشی حسرتی آمیخته با شادمانی هایی خرد اما عمیق یاد و یادکرد گذشته در غبار زنده شدن خاطراتی نیمه روشن در ذهن سالخورده و خسته و درخشش برقی که گاه به نم اشکی نیز آغشته می گردد . هنوز جلیل با چشمانی نگران در اندیشه راهی است که در نوردیده است او از پشت انبوه ابروان سپیدش به خط جاده هائی می نگرد که به قلم پای او وکسانی همچون کاظم گیلانپور . محمود اجل . گغام میناسیان فضل اله امیر علایی .عبدالوحد خنجی . خاکبیز و نوروزی و ذاکاریان دیگررهروان این راه بر این کوهستان ها نقش ابدی انداخته است .امروز اما جلیل کتیبه ی علیرغم دوری از وطن همه توش و توانش را خرج قلمی می کند که سر بالای سپید نای کاغذ را می دود تا تاریخ آنچه بر این ورزش گذشته است را به وسواس و دقت از پشت و پنهان گذشت ایام بیرون کشاند .باشد که نسل امروز بداند که این ودیعه از کجا او را رسیده است .
هماره سایه چشمان جلیل بر کوهنوردی ایران افتاده است او چونان باغبانی پیر نگران باغی است که زحمت کاشت و داشت آنرا بر عهده داشته است جلیل گرچه در ایران نیست اما دل نگران ورزش کوهنوردی ایران است و براستی این باغبان پیر حکم پدر را بر این خانواده دارد . آری جلیل تنها خاطره مجلل آن دوران است !

کغام
: سالهای کودکی مان پر بود از نام هایی همچون جک لندن و شکلتون و بعد ها هم شیپتون همه ی بزرگترین کاشفان نقاط گم و دور زمین. وقتی که برای نخستین بار خاطرات سفر های برادران امیدوار را خواندم دانستم که ایرانی ها هم اهل اینگونه خطر کردن هستند . اما هنوز سفر به خارج از مرز های کودکی برایم رویا بود و تا رسیدن به مرز های قانونی برای عبور از مرزهای قرار دادی کشورها چند سالی راه داشتم تا که با خواندن خاطرات برادران میناسیان در مجله کوهستان دانستم ماجراجویی فقط مربوط به آن سوی مرزها نیست در درون مرزهای وطن نیز میشد به کشف و ماجراجویی پرداخت چرا که آنان این کار را آغاز کرده بودند پس میشد اکتشاف کوهها را از همین کوههای کم ارتفاع پشت خانه آغاز کرد تلاش این دو برادر بر روی کوههای کشورمان خصوصا در مناطق علم کوه . کوه های البرز مرکزی . بختیاری و دنا هنوز که هنوز است جز درخشانترین برنامه های اکتشافی کوهنوردی در کشور مان است .


نیکول: در همه عمرم چشمان بسیار دیده ام نگاه های بسیار . نگاههای پراز تمنا و خواستن. چشم تنگ مردمان دنیا دار را که همه چیز را از آن خود می خواست . نگاه هایی که یخ وسرد بودند در برابر نگاههایی عاشقانه. گم اما . همچون نگاه پر از شوق چوپانی بر خیل رمه اش هنگامی که سرازیر ی دره را با همهمه درایش به سمت چشمه می کشانید یا نگاه دهقانی برزرنای خوشه زارش و برق امید به فردایی خالی از فقر. نگاه پر شعف مادرکی بر طفلکی خرد بر سر آغاز اولین گام ها تاتی اش بر هموار همیشه ی زمین. در این میان اما نگاه نیکل چیز دیگری است نگاهی که همه شیرینی هاو شیفتگی های زمین را در خود یک جا دارد با پایانکی از حسرت و دریغ .نگاه نیکول نگاهی شاعرانه به این سرزمین است او شاعر طبیعت ایران است و دغدغه دائمش ثبت زیبایی هایی که نیکول یقین داشت بزودی در این سرزمین مغموم به چوب حراج تاراج میشود عکس هایش ثبت پر دریغ و حسرتی است از همه زیبایی های محتوم و از دست رفتنی و همه عمر صاحب این نگاه زیبا در تکاپو تلاش بر ثبت لحظه ای لحظاتی و آن و دمی که فقط تا همین لحظه بود و ودیگر نیست نیست اما میتوان جزیی از آن را بر لوح عکس هایش به تماشا نشست با دریغ و حسرتی که ایکاش ما نیز آنجا بودیم و آن لحظات اثیری را به حواس پنج گانه مان میدیدیم و می چشیدیم و می مزیدیم !




و این یادداشتی است برای همه زمانها و آدم ها ی که از دست رفته ومیروند پس چه می ماند جز دریغی و حسرتی و دیگر اینکه عمر نیز همه در حسرت و دریغی اینچنین می رود تا به سر آید !
عباث!
مرد گفت : زمان گذشت

زمان گفت: مرد گذشت

.............زمان مي گذرد و آدم هاي كوه در آغوش برف و صخره و باد پير و پير تر مي شوندو مي پندارند كه دور از همه بايد ونبايد ها اين سراسر جهان است كه پير مي شود! كشت زار هاي پاي كوه گندم برآوردند سبز شدند و زرد شدند و درو شدند و بره های چوپان پیر گوسپندانی شدند. دنبه جنبانیدند وچريدند و به كارد رسيدند . درختان شكوفه كردندو باز ريختند و ميوه دادند و چيده شدندجوانه ها برگ شدند برگ ها به گاه سرما و باد بر خود لرزيدند .زرد شدند و خشکیدند و ريختندو پوسیدند . دخترکان زيباي ايل كوه نشين مادر شدند و پيرشدند وكوره راه چشمه .آن باريكه ی نرمون و پر از قصه هاي عاشقانه را از خاطر بردند و كورمال به كار دوک و رشتن پرداختند .مردان کوه از قله ها فرود آغاز کردند و به دره ها دل سپردند . پايين آمدند. پير و خسته .و همگي خاطره هاي برف و باد را درزردنای آفتاب عصر بلند از ياد بردند يا كه نبردند . و كوه اما .كوه همچنا ن آن دور هابا چشم هاي بي تماشا هنوزبه نظاره ايستاده است ؛بي پيري و مرگ واين نيز خود جبري است كه پيري و مرگ از آن آدميان است و كوه را از گذار و كردار زمان خدشه اي نيست . كوه بزرگتر و بي عصب تر !وبي دل تر از آن است كه از صدای گام و گذشت زمان خوابش خراش بردارد .
شب بر كوه مي گذرد .همچنان كه ماه و همچنان كه ما و كوه پشت زمان ها و مكان ها باز مي ماند و آدم ها ی کوه . عاشقان کوهستان مي آيند .نگاهش مي كنند . شيفته اش مي شوند از شانه هاي سردش در سكوت يا در هياهويي كه بر بپا ميكنند! خویش را بالا می کشند و پايين مي آيند . برخي هم براي هميشه آن بالا مي مانند!!0
پاها چه پاهاي بسياري در خلوت روشن كوه از كوچه هاي خواب زده ي شهر تا گردن يالها و سر قله ها خويش را بالا كشيد تا تماشا كند طلوعي ديگر را از فراز كوه و خود غافل كه تماشاي گذر عمر مي كرد .دستان ! دستان تمناي چه بسيار كه بر سر و دوش صخره و كوه چنگ انداخت و تن هاي خسته را بالا كشيد . چشمان شيفته . چقدر اين همه سال چشمان شيفته0 را ديدم و ديديد. با هم ديديم من و ما و كوه . كوه و ما ديديم و ديد و گذشتيم و نگذشت اين همه سال . اين همه آمدن . اين همه رفتن. اين همه مردن . دل بزرگ و سنگيش را نلرزاند و ماند بر سر بودن خويش سرد و ساكت و فقط تماشا كرد و نگذشت و گذشتند و گذشتيم و مي گذريم .........و اينچنين است كه روزگار مي گذرد .



عباث!
(7) comments
Tuesday, December 06, 2005
 

mah mah mah!
Photo by Abbas Jafari
(18) comments
 
ماه و پلنگ!


( مثل آن پلنگ خوابگرد
که افسون شده بر فراز پرتگاهی در جنگل دور دست به چشم انداز افسانه ای ماه مه آلود چشم دوخته و در هوس یک خیز بلند می سوزد! )



رعدی به دور دست ها می ترکد. قبله سیاه میشود ! قطره ای باران بر گردن آفتاب خورده و خشک و سرکه به آسمان بلند می کنی سینه ابری به ناگاه می درد دستی به آسمان و انگشتی خیس که بر لبان تناس بسته و خسته کشیده می شود وبعد خنکای باران .تند می بارد و به آنی بیابان را آب می گیرد . شترهای دور دست گرد هم می آیند . و در کوره راه به سمت شمال براه می افتند . کوره راه ها در هر حال به جایی ختم میشوند و خستگی ها قرار است که جایی در سایه درختی در پناه دیوار خرابه ای یا که کنج چادری به آرامش راه برند .آب انباری بایستی تشنگان راه را به آبی میهمان کند گیرم لب شور! باشد . یا چاهی و صدای خوشایند دلوی که بر آب می افتد و خبر از پایان عطش دارد . دیدارانسان های خونگرم وخوشایند کویر جان آقا و حاج غلام و . عبدلحسین و حاج علی مقنی پیامبران بی ادعای کویر و معجز هر کدامشان. قناتی چاهی . حوضی و هنرشان تبدیل چشمه ای کوچک به بهشتی کوچکتر. نخلستانی . باغی . باغکی تا در آن به رسم اجدادشان در سایه درختی فرشی پهن کرده واز میهمان از راه رسیده به نان و دوغ و خرمایی ( همه آنچه در سفره خویش دارند ) پذیرایی کنند .

پشت بام بلند ترین خانه گلی کلاته و صورت خواباندن بر نسیمی که از فراز کوه آیرکان می وزد و تماشای خورشیدی که میرود تا در پهنه بی رنگ افق در چاه شب فرو افتد اما پیش از آن بایستی همه هنر خویش رادر نشان دادن غروبی پر شکوه و اما دلگیر به کار گیرد رنگ آبی آسمان به بنفش سیری می کشد و تکه های نازک و نارنجی ابر در غروبی اینچنین کباب میشوند . وبعد شبی که دزدانه و سینه خیز خویشتن را بر پهنه ی ماسه و شوراب می غلطاند. آخرین کبوتراز سمت چاه کهنه به میان سینه نخلستان غوش می کشد و در دوردست درای زنگ شتری بر سکوت پیرامون خش می اندازد. تنها جغد مانده برسر کلاته متروک بر فراز قراول گاه همیشگی اش به شب سلام می کند . و این گونه شب کویر آغاز می شود .
شب کویر! شب کویرروز ستارگان است ! شب کویر روز ماه ی است که اکنون داسش را از همیان کوه حلوان بیرون می کشاند تا دمی دیگر که خوشه ریزان شهاب سنگ ها بر چادر شب کویر آغاز شود . شب کویرروزسکوت است. روزه سکوت ! اینست فرمان شب کویر!!
شب و سکوت. مهری بر گوش و بر چشمها هم . نه دیدن و نه شنیدن پس مجالی به واشنیدن آنچه در ذهن میگذرد . همانچه در هیاهو و در جنجال و در جدال شنیده نمیشود . جدال ؟! با که و باچه؟ تو که از جدال و جنجال به این جا پناه برده ای دیگر با که سر ستیز داری اکنون که چشم بر بسته ای و گوش نیز؟ سخن ازستیز می کنی تو ؟. آنهم تو.مگر نه هر که شمشیر کشیده تو سپر انداخته ای ؟. عقب نرفته ای آیا وقتی که وقیحانه پیش آمده اند .و هر چه خواسته اند بر زبان رانده و تو سکوت پیشه کرده ای . هان؟! پس با که سر ستیز داری در این خلوت تاریک !؟
آی آی . بگذار و بگذار در این لحظه های سبک .حال که چشم بر بسته ای و گوش نیز لامسه را از یاد مبر. بر کن این لایه کتانی از تن و تن به شو باد ده. بگذار تا نسیم شبانه کویر با بوی شورش بر تنت بوسه زند با باد عشقبازی کن!! با نسیم ! موی ها بر باد ده چونان قلندران خطه ی خراسان . یادت رفته مصطفی را ! آن دم که چون قلندری جوان دستار از سر بر می گرفت و موی و روی به دست نسیم نشابور می داد.و به رسم کوهپایه نشینان بینالود صدایش را در باد یله می کرد و می خواند :

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم



چقدر خیام را دوست می داشت یادت هست !؟
- هان ! براستی یادش بخیر مصطفی . شوریده سری بود برای خودش . با آن قبای سپیدش هنگامی که درباد شندره می شد ! از شعر هایی هم که می خواند چیزی به یادم نمانده ام جز پیکره ای سوخته در آتش تنور و قبری که اینک بر کرانه گور خیام افتاده است بی نشانی و نامی !
- شعر های خیام از یاد تو برود ؟ نه به گمانم شاید که تو نام خودت را از یاد ببری اما رباعیات خیام را نه . کجارفتی باز؟ هان با تو هستم آی . . گوش بده داشتم با تو حرف ..
- یله ام ده ! رهایم کن !
- نه رهایت نمی کنم ! من بایستی بدانم تو آواره ی دشت های جنوب خراسان اینجا چه می کنی ؟. نکند به جستجوی رد پای قلندران راه بدینجا کشیده ای ؟ اما نه به گمانم ! چنان داعیه ای نه در کلامت پیداست و نه زهر خندت به کردار قلندران خوشرو می ماند یکه ! .نه یاری و نه تاری ! پس این بار از چیست که بر شانه ات سنگینی می کند .؟
- یله ام کن ! بگذارم . دست بردار من کجا و قلندری کجا ؟ بیدلی و دلدادگی !؟ ما و چرخیدن بر گرد یار !! نه جانم . مافقط داریم دور خودمان می چرخیم !.
- آی بلدی سر بخوری از زیر هر سوال و شانه بیندازی و روی بر گردانی و................بروی . اما کور خوانده ای اینجا هم شب است و بیابان است و تازه پلنگان از سینه کش سنگلاخ کوه راه به چشمه کشانده اند. یادت باشد شب و پلنگ تشنه ! تازه خسته هم هستی میدانم امروز از کجاها تا اینجا آمده ای . سر گدار دیدمت که خسته و تشنه نشسته بودی !
- همیشه تشنه بوده ام و تازگی ها خیلی زود خسته می شوم !
- زرنگی ها ! به کردار پرستو ها ی آسمان بهاران می ماند رفتارت. به ناگاه پیچ میزنی و درست همان موقع که می پندارند که داری فرو می افتی اوج می گیری . بال های ذهنت تیزند و خوب بلدی شیرجه بروی از سکوی جواب به شاخه سوالی که از دیگران بپرسی !
- کی ؟ من !! من و سوال از دیگران . دیدی . حالا تو داری به در و دیوار می زنی شاید که دری باز شود نه جانم من این همه سال تمام توش و توان اندکم را به کار زده ام تا از کسی چیزی نپرسم .وچیزی نخواهم ! نه جانم ما را به کارجهان هیچ التفات نیست !!.
- نیست !؟ مگر میشود تو را به کار این جماعت کاری نباشد .? این همه با آدمیان بودن ها در میان شان بودن با آنها گفتن و خندیدن پی کارشان دویدن این هاا گر نشان با آدمیان بودن نیست پس چیست !؟
- ببین جان من ! من همه توش و توانم را به کار کشیده ام تا از میدان گفت و شنودی از این دست خود را وار رهانم و حالا تو وسط این بیابان گریبانم را چسبیده ای که حکایت محمود و ایاز برایم بخوانی و هی سوال پیچم کنی رهایم کن ! تو را به جان هر که عزیزست رهایم کن . کاریم مدار !.

شب بر بستر خویش شانه به شانه شد . نسیمی از دامنه کوه بر درمنه های شیب وزید و عطر شور درمنه با نسیم به دور دست ها تن کشید . پلنگ خسته وخاموش برشیب ریزال قدم گذاشت دانه های درشت سنگ و شن از زیر پایش به قعر دره فرو ریختن آغاز کرد و سکوت شبانه کوه را خش انداخت .گامی چند بر ریزال و آنگاه بر تیغه کوه پیچید و تن خماند و قوسی به شانه ها و نیم خیز و بعد هم جستی بر ستیغ کوه .صخره ی بلند آنجا بر شانه قدیمی کوه گویی به انتظار ش مانده بود و پلنگ با نیم نگاهی سر خوشانه اما خسته صخره را بر انداز کرد و بر تیزنای تیغه کوه تن بالا کشانید و فراز صخره قامت راست کرد .آنک طشت نقره مهتاب! سر جهاز عروس سیاه پوش شب ازسمت شرق کوه هویدا شد . این سوی کوه و دشت آیرکان در زلال نقره مهتاب غوطه میزد و ماه سرخوش از بخشش نورش بر مار و مور دشت لبخند ی سرد بر لب داشت و شنا کنان سربالایی غرب آسمان را طی می کرد ! ستاره ها خاموش و خسته بر شب لمیده بودند . پلنگ سر بالاکرد . ستاره ها بر چشمانش ریختند .سوزن نگاه پلنگ اما چیز دیگری بود همانطور که سر برآسمان داشت رو به ماه غرید . صخره های دره صدایش در کله ی خالی کوه تکرار کردند . نه هیچ جوابی نیامد ! این انعکاس صدای خود او بود.جبران بی جوابی غرش را پلنگ دم فراز آورد برش تازیانه ای بر تن اسب سیاه شب .سکوت ازضرب تازیانه در دم جر خورد واما بی فاصله ای شب تیره دوباره آنرا پینه کرد . پلنگ تن بر دستها خماند کششی درشانه ها و دست ها رخوت اما در جان پلنگ خانه کرده بود دمی ایستاد بینی اش را بالاگرفت و ماه را بوئید چونان سیبی نقره ای نرم و رسیده بود .اما دور بود! دور دور سر فرو انداخت به دور دست های افق گمشده در نور نقره مهتاب نگریست .دشت خالی تر از همیشه غمگنانه در زلال مهتاب غوطه میزد وهیچ چیزی در آن بیکران آشنا آشنایش نبود هر گوشه این دشت دشمنی دشمنانی _ پنهان یا عیان در خود داشت . کفتار ها و بز ها! بزها و بزها ! ای دریغ از پلنگی یا که گرگی لااقل . ای دریغی از حریفی یا که همدندانی!هم دردی یا که هم نوایی. نه !دشت خالی تر از از آن بود که خراش خاطره ای خوش حتی آنرا تحمل پذیر تر کند .

آیرکان کویر مرکزی خرداد 84
عباث!
(1) comments
 

zamini asmani !!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Saturday, December 03, 2005
 

rantambur NP india
Photo by Abbas Jafari
(2) comments
 

india
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

rantambur N P india
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

negah !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

be aein e tamasha!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

gando bahou kalat
Photo by Abbas Jafari
(1) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home