آتش بیار معرکه !
مهم نیست که آتش را
هوشنگ شاه کشف کرده باشد یا اینکه
پرومته آن را از خدایان به یغما برده باشد تا گرما و نور بر انسان ببخشد . تا انسان درشبهای پرستاره اما سرد به تماشا ی آسمان بنشیند در جستجوی کائنات و راز خلقت . مهم نیست آن انسان غار نشین اکنون در کجای این هستی هنوز سر به آسمان دارد و هنوز گرمای آتش را در کنار خویش دارد . خواه
ماسایی پیری باشد نیزه بر دست و کشیده قامت . کنار آتش برقصد یا اینکه یا
شمنی شود رقصان و پایکوبان بر گرد آن .
با زهم مهم نیست که که باشی و از کجا آمده باشی از سرزمین های تفدیده و قحط آب دور یا از خوشه زار های پر برکت دشت های دور تر . از شرق باشی یا که از غرب آمده باشی .سیاه پوست باشی یا سپید زرد یا سرخ و به چه زبانی سخن بگویی چرا که اینجا زبان را راهی نیست دستی در کار است و پایی اما به شرط آنکه راهوار باشد پس پایی به راه و دستی برآتش همان آتشی که از ارکان اربعه بود. آتـشی که گرم بود و روشنایی می آورد .مشعل آتـش که از راه می رسید همه می بایستی دست نگاه می داشتند همه آن دستانی که به کار جنگ بودند و به کار ریختن خون هر آن دیگری که او هم اتفاقا نام انسان بر خود داشت و در مرزی دیگر یا با کیشی دیگر در همان دیار می زیست . آتش که از راه می رسید زمستان روابط یخ به هیجان رقابت با شرایط مساوی گرم می گشت و آنان که در کار قتل و خون یکدیگر بودند باز می ایستادند به احترام هم کلاه از سر بر می داشتند و به یکدیگر لبخند می زدند و سلام میکردند . پس رسیدن آتش را سلام واجب بود و سلام آن زمان سلامتی با خود داشت. سلامت رقابت در شرایطی یکسان .مردان کارزار قبایل و قوم از راه می رسیدند در میدانی از دوستی و تفاهم گرد می آمدند و فراموش می کردند شغل و پیشه خویش وهر کدام بر مسندی می نشستند .بسیار پیش می آمد که آهنگری داوری می کرد و قصابی که کارد بر کمر داشت کارد از کمر می گشود و خط نگهدار میدان پرتاب وزنه میشد . چوپانی قبیله ای - همان مرد آرام و خجالتی- میدان می یافت تا همه توان خویش را در بلند کردن تیر چوبین از زمین به کار گیرد و میدانی آن را بر دوش کشد و به سمت خط پایان ببرد در میدان و زمان کارزارهای دوستانه بود که ورزشکاران توانمندی های خویش را به تماشاگه دیگران می بردند اینجا بود که انسان به انسان عرضه می شد و تماشاچیان میان حیرت و هیاهو از قدرت دهقانی به وجد می آمدند که فرو تنانه پس از غلبه بر حریف خم میشد و وی را در آغوش می گرفت و خاک از تنش می تکاند آری تنها در این زمان بود که تماشاچی چیز تازه ای را در خود و دیگران می شناخت . شعوری که صلح به ارمغان می آورد و دوستی که در میدان رقابت به شعله ی لبخندی شکوفا می شد . مگر نه انسان جمع اضداد است؟ پهلوان آن زمان جمع اضداد به چشم می آمد در نگاه تماشاگر . جوهره ی وجودی که از پیش دیده نمی شد در میدان رقابتی از این دست فرصت می یافت تا خویشتن را به رخ کشد و این فرصت ها اگر به بهانه ورزش به دست نمی آمد دیگر کجا می توانست میدانی اینچنین بیابد؟ چه می دانیم جز اینکه شرایط ناشناخته ای هست که ما را بارور می کند پس حقیقت انسان را در کجا بایستی جست اگر میدان رقابتی از این دست فراهم نیاید .
آتش المپیک که از راه می رسید مردمان دست از کار و کارزار زندگی می شستند و لباس جشن بر تن می کردند پای کوبان و هلهله کشان قهرمانان خویش را تا میدان بازی ها همراهی می کردند هر قومی که قهرمان خویش را بر سر دست به میدان آورده بود و بر پیرامونش حلقه می بست و با هلهله و هیاهو خنده او را شجاعتر می خواست . جشن توانمندی مردان قوم با زمزمه نیایش و دعای مادران رنگی دیگر می یافت اما این زمزمه ها در میان قهقهه مردان نمودی نمی یافت همچنان که لبخند پنهانی دختران زیبا روی برنگاه دزدانه پهلوان را کسی در نمی یافت ! پس شجاعان قبیله انسانی با خنده دست در کمر یکدیگر به کشتی و کارزار سرگرم میشدند و با هر پیچشی در بازویی فریادی از هیجان و هورا برآسمان می شد . قهرمان قبیله. قهرمان شهر. قهرمان کشور. قهرمان قهرمانان. قهرمان جهان! بر سر دست مردمان بلند میشد و تکریم میگردید پس برگ درختان
غار تاجی میشد بر سر مردان کارزار و شاخه های
زیتون عطر زندگی می پراکند ومردمان دل خوش می داشتند و آفتاب از آن بالا به همه ی زندگان زمین لبخند می زد.
صبحی که قرار است زمستانی باشد . اما پر ازآفتاب است و اکسیژن .
کوه های آلپ پر برف بودند همین ساعتی پیش بود که از فراز آنها گذشته ای اما اینجا در پالرمو هوا آفتابی است و بعد بارانی که دوش باریده است می خواهی همه آسمان را با همه لقمه های نقره ای ابر ببلعی ! خصوصا که از دیشب از میان آن همه دود حنجره آزار جان خسته به درون هواپیما کشانده باشی و همه شب از پشت پنجره کوچک هواپیما به نیلی آسمان سحری چشم دوخته باشی تا کی این مرغ آهنین سینه به زمین بکوبد .پس هیجان سفر خواب از چشمت ربوده باشد و نگرانی که مبادا پس از این همه دیر شدن باز هم دیر برسی و نوبت از تو گذشته باشد . اما نه خدا یار است و همه چیز دست بدست می دهد تا تو اینجا باشی .
تراپانی شهری کوچک اما زیبا بر لبه زیباتر ساحل سیسیل .و نسیمی که قرار است بعد باران بوزد و نه آنچنان سرد که حاجت به کلاهی باشد و نه آنچنان گرم که هراز گاهی لرزه ای بر جان مشتاقت نیندازد. و همه چیز بی آنکه لکنتی در آن باشد یا که تاخیری از آن حکایت دارد که مدیریتی قوی بر پشت همه برنامه ها حاکم است
و تو به یاد می آوری بی برنامه ای ها و دلتنگی هایی که این همه سال در سرزمینت چشیده ای . هزار بار تا لبه ی پرواز ها و صعود ها رفتن و پر شکسته به کنج خانه بر گشتن که آتش توانمندی همه ی ورزشکاران سرزمینت در بی سروسامانی و سیاست زدگی صاحب منصبان دم وودستگاه عریض و طویل سازمان ورزش به خاکستری بدل گشته است که طوفان گذر عمر و کهولت آن را به باد داده است بر حاشیه این باغ خزانی داغی همیشگی نهاده است . ایران ! شماره ی بیست و هشت ! تو در این گروه اولینی . تو اولینی . نام ایران و شماره ای که بر سینه داری همه چیز هایی که ذهن و ضمیرت به آن آغشته است را از خاطر می برد و و قلبی که با ضربه هایش رسیدن زمانی را اعلام می کند که این همه مدت در انتظار آن بوده ای . بر کناره ی ساحل آبی . در میان هیاهو و موسیقی و خنده بر زمین می جهی . مشعل بدست و دقایق مانده تا رسیدن آتش را با ریتم تند موسیقی پر هیجانی که از بلند گوها پخش می شود بر پنجه پاها ورجه ورجه می کنی همان پایی که قول داده است تا امروز فقط یک همین امروز را هم با تو یاری کند تا درد پاره شدن رباطش را فر اموش کنی به قیمت لبخندی که بر لبان مردم شهر خواهی دید از تماشای آتش مقدسی که تو به همراه داری .
آتشی که شانزده روز پیشتر این آتش از آتن به توسط هواپیما به
رم رسانده شد تا تحویل رئیس جمهور ایتالیا گردد و پس از آن ورزشکاران آن را دست بدست تا شهر
تورین حمل خواهند کرد به گاه هر وقفه ای آتش به همان فانوس منتقل میشود تا در مرحله بعد مشعل از آن آتش مایه گیرد و توسط دستی دستانی به دیگران دست بدست گردد .
مشعل را به سمت خانه آتش می گیرم زبانه می کشد و هلهله همراهان وتماشاچیان آغاز می شود . گام برمی دارم گام دوم . براه افتاده ام . چهره های روبرویم برایم دست تکان می دهند .لبخند می زنند . بچه ها هورا می کشند و پرچم های رنگی شان را دردستان کوچکشان به شوق تکان می دهند نگاه مردمان مردمانیکه اگر حتی ورزش نمی کنند در نگاهشان شوقی آمیخته به حرمت را می توان به تماشا نشست . پیر مردان با برقی در نگاه و خاطره تماشا می کنند و که می داند شاید که به روز گاران جوانی می اندیشند و به قوتی که در پاها بود و نیرویی که حالا دیگر نیست. پیرزنان از بالکنی ها ی پر از شمعدانی بر روی خیابان خم شده اند و دست تکان می دهند و جوانانی که هلهله کنان تا خیابان های بعدی همراهی ام می کنند بوق و آژیر . تکان دست ها و همراهی اسکورت و پلیس . کوچه های انسانی . دالانی پر هیاهو و شوق مرا با خود می برد . تا آنجا که درد پایم فراموشم شده است گام برمی دارم بلند وکشیده و ممتد .پرواز می کنم !و روی آسمان نیلی مرغان سپید دریایی غوغا به پا کرده اند !
عباث!