زيستن
و ولايت ِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن;
زيستن و معجزه کردن;
ورنه
ميلاد ِ تو جز خاطرهی دردی بيهوده چيست
هم از آن دست که مرگات،
هم ازآن دست که عبور
ِ قطار ِ عقيم ِ اَستران ِ تواز فاصلهی کويری ميلاد و مرگات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکار ِ توست
اگر دادگر باشي;
که در اين گُستره
گُرگاناند
مشتاق ِ بردريدن ِ بيدادگرانهی آن
که دريدن نميتواند. ــ
و دادگری معجزهی نهاييست.
و کاش در اين جهان
مردهگان را
روزی ويژه بود،
تا چون از برابر ِ اين همه اجساد گذر ميکنیم
تنها دستمالي برابر ِ بيني نگيريم
ا
ين پُرآزار
گند ِ جهان نيست
تعفن ِ بيداد است.
شاملو
ترانه های کوچک غربت