Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Saturday, November 29, 2003
 

بلوچ!
عكس از عباس جعفري









Man says: Time pass away

Time says: man pass away

Abbas
(0) comments
 


Photo: abbas jafari
(0) comments
 
اين چند تا عكس را دوستم علي مهنا كه تو قسمت دوم سفربا هم بوديم از من گرفته. با تشكر از او . شما هم ببينيد !!
عباث !










(0) comments
Sunday, November 23, 2003
 

baran bar dampous
PHOTO: abbas jafari
(0) comments
 

dAMPOUS
PHOTO: abbas jafari
(0) comments
 


Phawa photo ; ABBAS JAFARI
(0) comments
Friday, November 21, 2003
 
دامپوس نامي آشنا بياد آورنده زيبايي هاي دست نخورده كوهستان . همه چيز در دامپوس اصل است ! درخت درخت است و كوه اگر چه سر به فلك كشيده اما نزديك و بسودني. خانه ها اگر چه فقيرانه اما زيبا و تميز و مزرعه ها سوار بر دوش هم . تسامپا(1) و سيب زميني بركت از زمين مي رويد تا مردكوه نشين از آن قدرت يابد و گام هايش در سرازير ي و سر بالايي ها محكم باشد دامپوس در سايه ماچاپوچري زيبا تن بر تپه هاي جنگلي يله داده وظهر ها در خنكاي ساكت جنگل پيرامونش قيلوله مي رود .دامپوس ناگهان آغاز ميشود ناگهاني از آن جهت كه رود خانه و جاده به ناگاه تمام ميشود و پيش رويت ديواري سبز كه تنها نشان راه پلكاني سنگي است كه با گام نهادن بر نخستين آن براستي از همه چيز كنده مي شوي و به درون طبيعت فرو مي روي ! به درون جنگل سبز .
پله هايي سنگي كه بي انقطاع ادامه مي يابند مرا به نزد دوستي مي برند كه در آن بالا ها خانه اي دارد كوچك و تميز و حياط بي ديوارش به دره سبز ختم ميشود و چشم انداز اتاق هايش به ماچاپوچري زيبا و به تمام اين ها صداقت روستايي كوه نشين را اضافه كنيد به ديدن او راه درازي را پيموده ام وتا به عهدي كه چند سال پيش با او داشته ام وفا كنم يادم هست به تصادف شبي را كه خسته از كمپ اصلي آناپورنا بر مي گشتم و به ناچار مجبور شدم تا شب را در دامپوس به صبح برسانم داشتم دنبال جايي مي گشتم تا چادرم را در آن بر پا كنم كه صداي موسيقي نپالي توجهم را جلب كرد پنداشتم راديوست اما نه راديو صدا زنده تر از راديو بود به سمت صدا راه به حياطي كشيدم كه در طبقه بالايش گروهي مي نواختند بي آنكه نگران باشم كفش هايم را كندم و داخل شدم ميهماني اينچنين ناخوانده اما به راحتي پذيرايم شدند و دانستم كه جشن كوچك ازدواج جواني از طايفه گورونگ(2)است و چند عكسي به يادگار ازآن شب به همراه هديه كوچكي بهانه اي بود تا دو باره باز دامپوس زيبا را ببينم . آنها اكنون فرزندي دارند و باغچه اي كه آنرا به مهمانپذير كوچكي تبديل كرده اند تا مسافران در آن آرامش يابند و شبي آنجا گذرانند و سحر سر و تن شسته و پرواز كنند(3) بر صندلي كنار باغچه مينشينم مشرف بر دره اي عميق و در آن بالاها ابر ها صورت كوه خدا را پوشانده اند دوا كاجي دوستم با ترموسي چاي و شير و مقداري بيسكوبيت از من پذرايي مي كند و عكس هايش را تماشا مي كند و من در دودردستها سير مي كنم در دره هاي تنگ پشت ماچاپوچار آنجا كه هر روز كه بالاتر ميرفتم دره ها پر برف تر و سرد تر مي شد و سايه كوه مقدس چنان بر دره حاكم بود كه نيزه آفتابي يافت نمي شد تا بدان خويش را گرم كنم و حال اينچنين گرم و آسوده در دامن جنوبي اش خود را بر صندلي يله كرده وچاي شير مي خورم ! سر بالايي ها و سرازيري ها آخر جايي به پايان خويش مي رسند و انسان فراغ از همه سختي ها و سرماها و گرما ها باز فراغت مي يابد تانان خويش به دندان كشد و لبخند بزند و يا در سكوت وخلسه آرامشي از اين دست چرتي بزند !!
قطره باراني درشت خواب سبكم را ميشكند . داوا پيش مي آيد تا صندلي ها را به پناه بكشد و با لبخند مي گويد اگر باران ببارد ابر ها ميروند و مي تواني از كوه ها عكس بگيري و من اميدوار لبخندي مي زنم!
باران . دم اسبي سپيد . فرو افتاده از آسمان گويي همه چيز را در خود مي گيرد و مي شويد و برق مي اندازد و رعدي در دوردستها مي تركدو همه چيز در آني خيس و و آبچكان ميشود . زني برگي بزرگ را چونان چتري بالاي سر گرفته و به سمت سر پناه مي دود و به نپالي چيزي مي گويد كه نمي فهمم !
(0) comments
Wednesday, November 12, 2003
 

كروكوديل - پارك ملي چيتوان
photo : abbas jafari



photo : abbas jafari


tara
photo : abbas jafari


چيتوان
photo : abbas jafari


صبح در دره چيتوان
photo : abbas jafari


seramanesteri
photo : abbas jafari
(0) comments
Tuesday, November 11, 2003
 

taruhome
photo : abbas jafari


mam
photo : abbas jafari


family
photo : abbas jafari


tamserko
photo : abbas jafari


bedonbaltavoos
photo : abbas jafari
(0) comments
 
اكنون در پخارا هستم شهري در غرب كشور نپال از پارك ملي چيتوان آمده ام اما هنوز نتوانسته ام مطالبم را برايتان آماده كنم آنچه مي خوانيد حكايت چند روزي است كه از ميان يادداشت ها به خاطر آوردم و ديگر باقي بقاي شما !
عباث!
كاتماندو

شهر در خواب است و جزسپوران و سگان كسي هنوز به كوچه ها نيست. سگان خسته از سگ دوي هاي شبانه و رفتگران كه خواب آلوده جاروب بر صورت آبله رو كوچه ها مي كشند . كوله بر دوش به انتظار مي ايستم تا قرار به جا آورده باشم و پس خسته از به انتظار بر در گاهي مي نشينم تا سپيده بر مي دمد و روزي ديگر از پشت كوه هاي جنگل نشان شهر سر مي زند. شهر بودا با همه فقر و زيبايي اش مي رود تا روزي ديگر را تجربه كند و زندگي اينچنين در گوشه اي از دنيا آغاز مي گردد در ذهن جستجو مي كنم؛ پو ؛ پسرك بازيگوش تبتي آن بالا ها بر فراز فلات پنج هزار متري تبت به اكراه از زير لحاف پوستي اش تن بيرون مي كشد تا گوسفندان را راهي كند بدآنجا كه چشمه در خم دره اي تنگ بيرون نيامده يخ مي زند و اين تنها جايي است كه ميتوان از غفلت سرما آبي يافت تا گوسپندان را سپيده دم سيراب كرد . فكر مي كنم به ؛ پما ؛ دخترك زيباروي اهل تينگري در دامنه هاي شمالي كوه اورست كه اكنون سپيده بر مي خيزد تا يخ را بشكند و كوزه را آب كند اما پيش از آن بايستي به راست و ريس كردن اجاق بپردازد . فكر مي كنم به مانك جواني كه با زنگ و نيايش لاماي پير بر ميخيزد تا هفت كاسه آب به نشانه هفت تن كه نخستين بار بودا را ياري كردند پيش پاي مجسمه زرين بودا نهد . و اينچنين صبح زاده مي شود از پس صبحي ديگر و زندگي چونان گويي از انرژي در ميان دستان نرم جوان تبتي در حال ورزش دست بدست مي گردد و اينك گوي زرين خورشيد و اينك ماشين كه از راه مي رسد و صبح و سفر با هم آغاز ميشود.
جاده در كاتماندو يعني چاله . يعني مشتي شن گل سيل آورده و بوق!يعني خطي كه جنگل را از دره مي برد جاده در نپال يعني هراس از سقوط به دره اي كه در قعر آن رود خانه اي كف بر دهان آورده و مي غرد و مي رود و اينچنين مي رويم و روز حالا ديريست كه در روستاهاي حاشيه شهر آغاز گرديده است . چهره آدم هاي شهر انگار هزار تفاوت با انسان روستايي دارد آنها كه در پي يافتن كاري به شهر كشيده اند خانمان خويش را اگر پولي هم از اين گذر يافته باشند اما آن اعتمادي را كه مرد روستا مرد زمين و خيش و شخم و باغ و زن مزرعه و كار و درو در چهره دارد با خود ندارند اينجاست كه مي بيني چهره فقر در شهر و روستا به دو گونه است آن كة در شهر است .چشم بر نگاه و دستان آمدگان و روندگان دارد تا به تمناي كاري يا باري او را به كار بخوانند و گر نه تمام روز به انتظار و در انتظار فردائي كه هيچ معلوم نيست كه از امروز بهتر باشد ! مرد بي خيش مردي بي خويش نيز هست و آنكه در روستا به كار شخم و درو ست درخت وار ايستاده است اگر چه كم بار اما بي بار هم نيست و سرخوش از ريشه اي كه در زمين دارد دستانش در باد درختان ميوه مي چيند و دختركانش بر علوفه و وجين و همسرش بر كنارة مطبخ و پسركش در كشاكش با بره ها و گوساله و آبي كه از فراز مي آيد با خود بركت مي آورد و گر چه گاهي هم سيل اما سيل و صاعقه مي گذرند و درخت مي ماند و به شكوفه مي نشيند و بار مي دهد و زمين بازاز خوشه هاي تسامپا سبز و زرد مي گردد و كندو ها پر ميشود و مرد با دل قرص بر زمين راه مي رود و مي خند و زير آفتاب ظهر به تماشاي زن مي نشيند و خورشيد از آن بالا به زندگي لبخند ميزند !
جايي جاده به انتها مي رسد .ايستگاه . هميشه جايي است براي سوار شدن و جايي است براي پياده شدن و پس به انتهاي راه رسيده و پياده مي شويم اما راهي ديگر پيش پايمان گشوده ميشود اين راهي خيس و خروشان است !كه آغاز ميشود از اين جاي مسير را بر روي آب طي خواهيم كرد . پارو زنان بايستي از فراز و فروز قله موج ها گذشت هر چه آرام تر عميقتر و هر چه عميق تر ساكت تر و هر چه ساكت تر خطرناك تر همه چيز هاي لازم بايستي نخست براي حفظ از خطر خيس شدن در پلاستيك پيچانده شوند و آنگاه در بشكه هاي كاملا آب بند ي شده بسته بندي شود تا حتي در صورت واژگوني احتمالي قايق آسيب نبينند .و سبك بايستي بود و آماده تا هر گاه كه قايق به موجي افتاد با پارو زدن ها ي مداوم آنرا متعادل نگاه داشت و گذشت و مي گذريم اينچنين و ساعتهاست كه بر آب خروشان رودخانه تريسولي مي رويم و آب ما را با خود مي برد پيچان و خمان و مي گذريم از خم دره ها يي كه درختان جنگل هاي دو سوي بر آن سايه كرده اند و گهگاهي كومه اي و يا كه كلبه يا كه موزستاني يا مزرعه اي كه غالبا از هراس سيلاب هاي قبل و بعد از مونسون به بالادست ها كشانده اند . عقاب ماهيگيري از فراز سر ما رود مي گذرد و ما نيز مي گذريم و در كناره رود خانواده فقيري كه به كار طلا شويي شن هاي بستر رود خانه را ميپالند و چند تني به ماهيگيري مشغولند و ما گوش به فرمان ناخدايي جوان كه به گاه گرداب و موج با لهجه نپالي به انگليسي فرمان مي دهد پارو بزنيد ! و هر گاه كه موجي مي رسيم يا به تنگراهي كه هر يك براي خويش نامي دارد غلغله اي در مي گيرد همه به تكاپو مي افتيم قايق بر فراز موج ها مي رود و فرو مي افتد و باز بالا مي رود و كج مي شود و آب به همه چيز مي پاشد و دمي بعد كه موج فرو مي نشيند يا كه از آن مي گذريم همه خيس وخسته فرياد مي كشيم و اينچنين شادي خويش را از غلبه بر موجي يا گردابي بيان مي كنيم . و با اين تمرين روح كار جمعي رادر خود زنده مي گردانيم.
رود تريسولي جرياني شرق غربي دارد از دره هاي سرد و عيق هيمالاي برزگ از بخش گانش هيمال و هيمالاياي لانگ تانگ سرچشمه مي گيرد و پس از عبور از فراز و فرودي با رودي كه از زير درياچه پخارا مي آيد در شصت كيلومتري كاتماند و به هم مي پيوندد تا در نهايت در اقيانوس هند آرام گيرد چون ما كه ساعتي است كه بر شنهاي ساحلي آرام گرفته ايم. خيس و خسته كه به گرماي كيسه خوابي خشك و فنجاني قهوه تلافي ميكنيم و ديگر ماه . ماه بزرگ و دوست داشتني كه از پشت درختان دور آرام خود را بالا مي كشد و رود خانه تريسولي كه اينجا آرام و عميق مي گذرد و در دوردست هــــا كه مرغي به شب مينالد .
..........نمور و شبنم آلوده و پيچيده در لحاف مه اين صبح است كه اينچنين لخت و كسل از شيب تند دره پايين مي خزد .و اينچنين روز در حاشيه تريسولي آغاز مي شود بي آنكه رود لحظه اي از تقلا تن وا داده باشد . رود همچنان در هم پيچنده و رونده به تماشاي قايق خواب افتاده بر كناره شني ساحل مي گذرد. موج مي گذرد آب مي گذرد . هر قطره را پنداري پيغامي است اگرچه سرد از برف هاي هيمالاياي سترگ براي اقيانوس خفته ي هند يا نه هر قطره را شتاب از آن جهت كه در دريا در اقيانوس آرام گيرد و زير آفتاب سوزان تن بر تن بغلطاند تا گرما تا نور باز سبك و سبكترش كند تا باز به آسمان برگردد تا باز دانه برفي شود بر نشسته بر گيسوان باد تا باز تكانده شود بر دامان كوه تا باز بلور يخي شود تا باز دست مهربان آفتابي از خواب بيدارش كند تا باز جاري شود تا باز بر دست و دامان كوه بغلطد تا رود شود تا بشود تريسولي تا باز ما قايق هايمان را چون؛ كل بادام‌ ؛ بر او بيفكنيم و تا باز راهي شويم كه راهي ميشويم و چه ميشود كرد با اين كردار روزگار ؟!
آب هنوز سرد است اما چاره چيست اولين موجي كه به درون قايق مي پاشد هشيارمان ميكند سرما را با خنده سر مي كنيم و گاه تن لرزه ها را به زير دندان مي جويم ! و بي آنكه به رويمان بياوريم سرما ي آب رود آرام آرام با تلاش عضلات گرم به فراموشي مي گرايند و ساعتي بعد كه به موج هاي تنگراه مي پيچيم چنان گرم شدةايم كه نياز به آفتاب را ازخاطر برده ايم . رود مي گذرد و ما مي گذريم و هردو رونده و جاري بر دره هاي تريسولي و آوازو خنده تا آن گاه كه باز موجي موجهايي مارا به تقلايي نفس گير در گير كنند . حوالي ظهر به دو راهي پخارا مي رسيم راهي در جنوب به چيتوان مي رود و راهي در غرب به پخارا و در زير پلي راه را به سمت جنوب پارو مي زنيم آنجا كه به سرعت از ارتفاع كاسته ميشود و دره ها باز تر و باز تر مي شوند و دمي بعد رود خروشان تريسولي به بستر آرام رودي خاموش و عميق بدل ميشود و آن قدر وسوسه انگيز كه پارو رها مي كنيم و آئينه آب مي شكنيم تا تن در آن فرو بريم .
وقتي كه عصر مي رسد سرخوش و سير از تلاش و تلاطم لقمه اي به دهان مي بريم و تن هاي خسته از آفتاب و آب را به ماشين مي سپاريم تا ما را به چيتوان برساند .

(0) comments
Sunday, November 09, 2003
 

اورست
photo : abbas jafari


rafting
photo : abbas jafari


tebetlake
photo : abbas jafari

(0) comments
Wednesday, November 05, 2003
 

خوشه چينان
photo : abbas jafari
(0) comments
 

باز هم فلات
photo : abbas jafari
(0) comments
 

falat
photo : abbas jafari
(0) comments
Tuesday, November 04, 2003
 
گيانتسه Gyantse

شهركي كوچك تكيه داده بر تپه هاي اطراف كه قرن ها پيش به دستور والي ايالت بر فراز آن قلعه اي ساخته اند كه از درو دستها پيداست و پيش از آن در سال 1427بزرگترين استوپاي تبت در ان جا طرح ريزي و ساخته شده بود اكنون قسمت قديم شهر در داخل حصار طبيعي محاصره گرديده است و خانه ها بر سر كول هم سوار و مردم آنها كه قديميتر نزديكتر به استوپا و موخر ترين ها به بيرون حصار كوچيده اند شهر در سايه هولناك صخره اي كه امپراطور دران مي زيسته است زندگي خويش را بي فراز و فرود مي گذراند و تنها خاطره اي از تهاجم و دعوا بر سر تصرف قلعه عظيم به توسط قدرتمندان صده پيش ( انگليس و روس ) را در حافظه خويش مرور مي كند تنها حسن اكنون وجود قلعه ان است كه وقتي از تنگناي كوچه هاي تنگ و كثيف گيانتسه به تنگ مي آيم از انتهاي كوچه اي بي صدا خودم را بر روي شانه صخره اي كوه بكشانم تا نفسي تازه كنم و زير افتاب نيم روزي آرام آرام ازيال تند آن خودم را به پشت قلعه برسانم و در نهايت از صخره اي كوتاه به روي ديواره كهنه قلعه بجهم . زني زائر كه چرخ دعايي در دست و تسبيحي درشت در ديگر دستش دارد با چشماني اگر چه تنگ اما گشاده از تعجب به رويم لبخند مي زند و چيزي به زبان تبتي مي گويد كه نمي فهمم اما همينقدر مي دانم كه لابد دارد ميگويد مگر قلعه در ندارد! وحتما دارد! حتما . قلاع هميشه از ترس تهاجم طراحي و ساخته شده اند وترس را مي توان در پشت ديوار هاي بلند قلعه ديد كه در اتاقك هاي كوچك پشت بارو ها هنوز هم نگران تهاجم است . اما نه اكنون در چنين ظهري هيچ تهاجمي بر قلعه اي چنين آرام روا نيست ! گوش مي دهم از پس قرن ها صداي فرمان جنگ . هياهوي سربازان به اجباربه جنگ آورده شده و چكاچك سر نيزه ها و شمشير ها و افتادن ها و و بر نخاستن ها و مردن ها و.. اكنون اما زندگي چه كند و چه رام در كوچه هاي شهر مي گذرد درختان پاي قلعه پاييز زود رس را به ياد مي آورند و سكوتي كه لاي برگ هاي زرد لانه كرده چه آرامش بخش است .

جريان سرخي پاي قلعه جاريست ! مانگ هايي بودايي اند كه براي نيايش عصر گاهي كوچه هاي تنگ را به سمت استوپاي كومبوم بالا مي كشند .پرنسسي نپالي كه زن پادشاه است بناي نخستين بزرگترين استوپاي تبت را در اين جا پايه گذاري مي كند و اين حدودا در سالهاي 1427 ميلادي است او براي استوپاي كوم بوم چهار طبقه طراحي مي كند و بر بالاي اين چهار دو طبقه بعدا الحاق مي شود كه چشم هاي آرامش بخش بودا ناظر بر چهار جهت شهر بر آن كشيده شده است . مجموعا در آن صد اتاق وجود دارد اين اتاق ها هر كدام براي الهه اي در نظر گرفته شده اند كه اكنون هر كدام در خلوت نيمه تاريك اتاقشا ن غنوده اند و جز هنگامي كه زائري زمزمه كنان خلوتشان را بر مي آشوبد باقي در نيراوناي خويش غوطه ورند .
مجسمه ها اغلب جديد هستند اما هر اتاق علاوه بر مجسمه ديوار هايش نقاشي شده اند كه اغلب همان مجسمه را نشان مي دهند و به گمان من نقاشي ها با ارزشتر از مجسمه ها هستند و اصل و راهنماي خوبي براي ترميم كنندگان مجسمه ها كه اغلب مانك هاي جواني هستند كه در صومعه كنار استوپا به درس و زندگي مشغولند .
مرور ميكنم يكايك اتاق ها را به صبر و انديشه در هر كدامشان. شكيموني بودا sakaymuni (sakya Thukpa ) بوداي تاريخي است كه مجسمه آن در صومعه بزرگ و زيبا و همچنان خاموش غرق در طلا و تفكر
ديده بودمش اورا در سال هاي قبل از ميلاد گاتماGautama مي ناميده اند .
ـ Marmedze مار مدز يا ديمپاكارا كه قرار است بعد از بوداي تاريخ پيدايش شود و صد هزار سال بر زمين بماند .
ـ Opagme اوپاگمه يا آميتا باها كه در اينجا در حال مديتيشن قرار گرفته است.
ـTsepame سامپا – آميتوس كه با دستان سرخش در حالت لوتوس بر فراز لوتوسي بزگ نشسته است و لبخندي خاموش بر لب دارد.
ـMenlha منلها - بودايي كه خداي درمان است و هميشه ظرفي پر از دارو دردست دارد .
ـDhyane ديهاني بودا يا گياوا ري گانا
ـJampa جامپا يا ميترييا كه 4000 سال بعد از بوداي شكيموني به زمين باز خواهد گشت اين بودا معمولا ايستاد ه است و دستمالي به دورن گردن و به دست دارد
ـDrolma درولما يا تاراي سفيد كه الهه ايست مونث كه بيست و يك حالت از او مجسمه ساخته اند .
و دهها و ده ها مجسمه ديگر از بودا هاي گذشته و آينده جمعي از آنان زشت و جمعي زيباترند همه اين ها حتي زشت ترين و خشمگين ترين مجسمه ها همه آرامشي خاص در چهره دارند حتي آنكه خشمگين شمشيري آخته از نيام بر كشيده با خطوط و رنگهايش نوعي آرامش را به زائران خسته اهدا مي كند .
بيرون مي آيم از اتاقك ها و قامت راست ميكنم .و هوايي تازه را به درون ريه هايم فرو مي دهم آسمان آبي بي غبار و خورشيدي كه كج كرده است تا در پشت كوه هاي قهوة اي و خاموش فروغلطد .در ذهن و ضمير به خاموشي و خلوتي كه بودا ها و الهه ها دارند غبطه مي خورم . و مي انديشم آرامشي اين چنين را كجا مي توان يافت ؟ كجا ؟!
عباث !
(0) comments
Sunday, November 02, 2003
 

khalvateroshan
photo : abbas jafari
(0) comments
 

yak
photo : abbas jafari



kambalapass4794m
photo : abbas jafari


tibetyandog
photo : abbas jafari



stuopa
photo : abbas jafari
(0) comments
 

sobhbarfarazekorolapass
photo : abbas jafari


lalong la pass 5050m.
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home