Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Saturday, June 28, 2003
 
.............آخرين پنجه هاي زرد خورشيد ازشانه ها ي صخره اي قله خرسان جدا شد و نعش بي نورش در دره هاي عميق كوه هاي غرب فرو افتادو گم شد .قرمزي مرده رنگي بر برف و بر صخره و برهمه ي كوه ميرفت كه زه بزندتا آنكه همه جا را در رنگ جاودان سياهي و كوري يكرنگ و گم كند . موشي كه خواب گرد و نرمش را به يقين آفتاب صبح شكانده بود سرخورده از اين روز كوتاه دنبال لانه اش كورمال مي غلطيد و نيش آبي و روشن ستاره اول گره اي از كارش بر نمي كرد .
سوزي هنوز در نسيم بود كه بهار را نيامده جلوه مي داد .و همين بود كه خيزش پنهان آب را در رگ برف به يخي چركمرد بدل مي ساخت و ديگر صدايي بر نمي آمد و سكوت بود و سكوت گود بود و شب بود و كوه تاريكي ومرد. هرسه خسته بر گرده ها ي تنهايي هم سوار و شب بي حوصله كارهميشه ي خويش از سر مي گرفت و كوه كه ديگر توانيش نبود تا بر پاهاي روزانه اش بايستد! خفيه برشب تن يله مي كرد و حضور سنگينش گاه توش و توان از صخره اي . يا كه بهمني مي برد و همه چيز بر همه چيز آوار ميشد . و غوغايي بم و كوتاه لرزه بر بود و نبود مي انداخت و دو باره باز كوه بي غوك و زنجره لحاف سياه بر سر مي كشيد و شانه به شانه مي شد .
مرد خسته از تلاش روز راه به چادرش - تنها جاي امني كه در همه بودن خويش ميشناخت- مي كشيد پس چونان مستي هشيار به كار خويش . آزموده و آشنا در باريكه راهي كه اينجا و آنجا يابه لكه برفي يا به گودي گودالي پر آب-كه به يخ نازكي اكنون روكش شده بود- راه خود مي جست .
نرسيده به پيچ آخر برفي بزرگ راه را بر مرد بست پس به ناچار به سمت شيب كج كرد يادش امد كه تشنه است و قمقمه خالي . تشنگي هميشه . خستگي هميشه روح خسته جسم خسته . جسم تشنه و روح تشنه تر . تشنه ي چه ؟ خسته چه؟ خستگي چه كلمه كوتاهي است و چه نارسا در برابر همه آن چيز هايي كه آدمي را از بودن خويش به چنان جايي مي كشاند گاه كه نداني كه چه بايد كرد . . نه اين خستگي را كلمه اي ميبايد كه جا و گنجا ي فراهم تري داشته باشد از براي آن بي نهايتي كه روح و روان آدمي را اين چنين در مسلخ ثانيه ها زار به ديوار بودن مي كوبد .
چشمه خاموش بر بستر خويش مي غلطيد از زير برف بيرون آمده و گامي چند تر در برفي دور ترك فرو مي رفت . بي آنكه مجال يابد تا سر بر ريگ وريشه جوي تابستانه بگذارد يا آنكه تن به آفتابي دهد كه آن بالا ها اگر چه تابنده و تيغ اماهنوزسرد ! بود . بر روي چشمه خميد. خويش را در چشمه يافت و به تماشا نشست اين كيست چنين شكسته و خسته و سوخته به آفتاب و برف تنها تيغ نگاهش را از ميان آن همه خطوط ورنگ باز شناخت دو نيزه نگاهي كه همه چيز را در خود و با خود داشت و بي كلامي مرد را به مرد نشان ميداد و پس هر دو در هم نگريستند خاموش و آيينه آب حايل بين دو نگاه كه يكي سرد و خيس مي گذشت و آن ديگري هنوز گرماي زندگي در ني ني چشمانش كورسو داشت و آب مي گذشت و در گذشتش با خود ميبرد خاطرات همه ي بودن مرد را . همه زندگي را بر صورت سرد و بي شكنش جا بجا مي كرد و باز آينه آب بود و مرد بجا بود و خاطراتش با آب چشمه ميرفت تا دور ترك در تنگناي تاريك همايش برف و خم جوي گم شود . آرام ادست برد و شيشه آب را شكست لرزشي بر آينه آب و چهرة مرد در هم شكسته شد در چشمه و خنكاي خيس آب رگهاي دستان مرد را برآمده تر كرد و لرزشي بر پوست خشكيده اش انداخت
ـ چه سرد و صبوري چشمه من !
مرد با خود زمزمه مي كرد
پنداري آشناي قديم گوشي داشت آشنا به كلام نگفته
مردو مرد نيز خاطر جمع از دل دادن چشمه به حرفايش خويشتن را در دهان چشمه زمزمه مي كرد .
تشنه ام چشمه من !

.............. ناتمام
بريده اي از شب هاي توراتي

عباث!

Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home