Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Sunday, June 29, 2003
 


dareh! photo:abbas jafari




Tanhaei photo: abbas jafari


اي آواره ! كيستي ؟ مي بينمت كه براه خويش مي روي بي نكوهش چيزي .بي عشق به چيزي .با چشماني كه چيزي از آن نمي توان خواند .خيس و غمناك مي روي. همچون ژرفا سنجي كه از هر ژرفايي تشنه كام برامده باشد . او در آن اعماق به دنبال چه بوده است ؟
با سينه اي تهي از آه .بالبي كه تهوع خويش را فرو مي خورد با دستي كه به كندي چيزي را مي گيرد : تو كه اي و چه كرده اي ؟آرام بگير كه اين جا جايي است كه هر ميهماني را مي نوازد . خود را در اين جا تازه كن !هر كه خواهي باش : گو براي پذيرايي چه خوش مي داري ؟ چه تو را تازه مي كند ؟تنها بر زبان ببر .هر چه مرا باشد پيشكشت خواهم كرد !
تازه شدن ؟تازه شدن يعني چه ؟ آه اي فضول ! اين ها چيست كه مي گويي ..اما خواهشي دارم لطفا...
-چه؟ چه مي خواهي ؟ بگو ....
بگو ...
ـ نقابي ديگر بده مرا نقابي ديگر لطفا...

فراسوي نيك و بد
نيچه
(0) comments
 

photo:a jafari
(0) comments
Saturday, June 28, 2003
(0) comments
 
.............آخرين پنجه هاي زرد خورشيد ازشانه ها ي صخره اي قله خرسان جدا شد و نعش بي نورش در دره هاي عميق كوه هاي غرب فرو افتادو گم شد .قرمزي مرده رنگي بر برف و بر صخره و برهمه ي كوه ميرفت كه زه بزندتا آنكه همه جا را در رنگ جاودان سياهي و كوري يكرنگ و گم كند . موشي كه خواب گرد و نرمش را به يقين آفتاب صبح شكانده بود سرخورده از اين روز كوتاه دنبال لانه اش كورمال مي غلطيد و نيش آبي و روشن ستاره اول گره اي از كارش بر نمي كرد .
سوزي هنوز در نسيم بود كه بهار را نيامده جلوه مي داد .و همين بود كه خيزش پنهان آب را در رگ برف به يخي چركمرد بدل مي ساخت و ديگر صدايي بر نمي آمد و سكوت بود و سكوت گود بود و شب بود و كوه تاريكي ومرد. هرسه خسته بر گرده ها ي تنهايي هم سوار و شب بي حوصله كارهميشه ي خويش از سر مي گرفت و كوه كه ديگر توانيش نبود تا بر پاهاي روزانه اش بايستد! خفيه برشب تن يله مي كرد و حضور سنگينش گاه توش و توان از صخره اي . يا كه بهمني مي برد و همه چيز بر همه چيز آوار ميشد . و غوغايي بم و كوتاه لرزه بر بود و نبود مي انداخت و دو باره باز كوه بي غوك و زنجره لحاف سياه بر سر مي كشيد و شانه به شانه مي شد .
مرد خسته از تلاش روز راه به چادرش - تنها جاي امني كه در همه بودن خويش ميشناخت- مي كشيد پس چونان مستي هشيار به كار خويش . آزموده و آشنا در باريكه راهي كه اينجا و آنجا يابه لكه برفي يا به گودي گودالي پر آب-كه به يخ نازكي اكنون روكش شده بود- راه خود مي جست .
نرسيده به پيچ آخر برفي بزرگ راه را بر مرد بست پس به ناچار به سمت شيب كج كرد يادش امد كه تشنه است و قمقمه خالي . تشنگي هميشه . خستگي هميشه روح خسته جسم خسته . جسم تشنه و روح تشنه تر . تشنه ي چه ؟ خسته چه؟ خستگي چه كلمه كوتاهي است و چه نارسا در برابر همه آن چيز هايي كه آدمي را از بودن خويش به چنان جايي مي كشاند گاه كه نداني كه چه بايد كرد . . نه اين خستگي را كلمه اي ميبايد كه جا و گنجا ي فراهم تري داشته باشد از براي آن بي نهايتي كه روح و روان آدمي را اين چنين در مسلخ ثانيه ها زار به ديوار بودن مي كوبد .
چشمه خاموش بر بستر خويش مي غلطيد از زير برف بيرون آمده و گامي چند تر در برفي دور ترك فرو مي رفت . بي آنكه مجال يابد تا سر بر ريگ وريشه جوي تابستانه بگذارد يا آنكه تن به آفتابي دهد كه آن بالا ها اگر چه تابنده و تيغ اماهنوزسرد ! بود . بر روي چشمه خميد. خويش را در چشمه يافت و به تماشا نشست اين كيست چنين شكسته و خسته و سوخته به آفتاب و برف تنها تيغ نگاهش را از ميان آن همه خطوط ورنگ باز شناخت دو نيزه نگاهي كه همه چيز را در خود و با خود داشت و بي كلامي مرد را به مرد نشان ميداد و پس هر دو در هم نگريستند خاموش و آيينه آب حايل بين دو نگاه كه يكي سرد و خيس مي گذشت و آن ديگري هنوز گرماي زندگي در ني ني چشمانش كورسو داشت و آب مي گذشت و در گذشتش با خود ميبرد خاطرات همه ي بودن مرد را . همه زندگي را بر صورت سرد و بي شكنش جا بجا مي كرد و باز آينه آب بود و مرد بجا بود و خاطراتش با آب چشمه ميرفت تا دور ترك در تنگناي تاريك همايش برف و خم جوي گم شود . آرام ادست برد و شيشه آب را شكست لرزشي بر آينه آب و چهرة مرد در هم شكسته شد در چشمه و خنكاي خيس آب رگهاي دستان مرد را برآمده تر كرد و لرزشي بر پوست خشكيده اش انداخت
ـ چه سرد و صبوري چشمه من !
مرد با خود زمزمه مي كرد
پنداري آشناي قديم گوشي داشت آشنا به كلام نگفته
مردو مرد نيز خاطر جمع از دل دادن چشمه به حرفايش خويشتن را در دهان چشمه زمزمه مي كرد .
تشنه ام چشمه من !

.............. ناتمام
بريده اي از شب هاي توراتي

عباث!

(0) comments
Tuesday, June 24, 2003
 
اين هم عكسي كه در حال صعود از جبهه شرقي كوه ليلا پيك در قره قروم پاكستان كه داشتيم از يك مسير زيباي برف و يخ خودمان را بالا مي كشيديم كه عكس را خانم اولين بن سيك از مربيان برنامه به يادگار گرفت وبعد از ده سال آنرا يافتم تا شما هم ببينيد !!
عباث !
(0) comments (0) comments
Saturday, June 21, 2003
 
مصدر هاي خوب و ارجمند و بدرد خور زندگي

انديشيدن .خواندن .نوشتن . پرستيدن .ارادت ورزيدن . عصيان كردن.تنها بودن . رنج كشيدن .ايثار كردن . قرباني كردن .گريختن . صبر كردن . خيالات فرمودن . به استقبال آمدن . ( بر خلاف به بدرقه رفتن )راستي مطلق بودن و دروغ هاي شيرين و يا سودمند گفتن .صلح كل بودن و جنگ زرگري كردن. همه را هيچ انگاشتن و همه را محترم داشتن . مهاجرت كردن . توي تاريكي اتاق در يك نيمه شب زمستان تنها سيگار پك زدن .نشستن و رقص جادويي شعله ها را تماشا كردن .
شمعي را كنار آيينه اي روشن كردن . نيمه شب هاي باران خورده در خيابان هاي خلوت شهر تنها رانندگي كردن. هر چند سال يكبار چند ماهي به قزل قلعه رفتن !غروب خورشيد را از آن سوي سن تماشا كردن .به آواز عبدالوهاب شهيدي .اديت پياف .بيكو . آزنا وور .و به لا نويي خواجه آدامو گوش دادن . در هر شبانه روز دو ساعت يا سه ساعت به خلوتي پناه بردن و به خود انديشيدن ..............

بريده اي از يادداشتهاي پراكنده ي علي شريعتي مزيناني
(0) comments
Monday, June 09, 2003
(0) comments
Sunday, June 08, 2003
 
آي جعفر قلي ! داغم سيت.

بازفت تنها افتاده است و كارون بي خود بر خود مي غلطد .بلوط و كنار سر برشانه هاي هم نهاده اند و باد مويه مي كند و وزن ايلاتي چنگ بر چهره و موي بر مي كند .
جعفر قلي . نرو !! دشت لالي بي سوار مي ماند اگر بروي .اما تو مي روي . تو رفته اي . آي ايلاتي . آي بازمانده مردان تفنگ بردوش ايل . آي مرد مانده ي ايل !
جعفر!سپهدار لشگر ابوالقاسم خان .دشت شير و قلعه تل با دستان تو آزاد شد .حماسه تنگ گزي چه رشادت ها . يادت هست ؟ آنجا كه گلوله بزرگ و كوچك نمي شناخت . سر بزرگ تو بود هم كه بزرگي كرد و كار بختياري سامان از تو يافت . جعفر !
شب ايل اكنون بي تو شب تر است و بختياري را ديگر بخت ياري نمي كند . چشم بر مبند جعفر! چه ميشود كرد اما كه تو چشم بر بسته اي و ديگران دهان گشوده اند ! جعفر . ايران از تو چه گفتني ها داشت . كه نگفت ! گلبهار چه محجوب در ميانه زنان كل كشيد و از آنچه بر پدر رفت حلقوم گره داد و نگفت . بي بي تو چرا ساكتي ميان اين همه غوغا ؟ . مردك دراز بي حيا لقمه ات را نجويده دشنام مي داد و دور تر ها جعفر بر اسبش ايستاده بودو گوش مي داد. اسبش هم مي دانست رسم نمك خوري و نمكدان دزدي! روزگار را .
جعفر قلي ! داغم سيت !
تفنگت به روزگار فقط به درد سينه آسمان را تيري كردن ميخورد و بس چرا كه دشمن به لباس دوست رو برو بر سر سفره ات چشم در چشمان تو با آن خنده كثيف لقمه هاي نان تو را مي بلعيد و تو خان خاموش !تفنگت رابغل كرده بودي و هيچ نمي گفتي!
جعفر قلي . شير زردكوه! پلنگ تنگ گزي !
گفتمت : ديگر دير شده است خان . موسم تفنگ بر گذشته است ! روزگار روزگار كلام است و مذاكره !! . و تو خنديدي كه: نه جانم .اين كفتار ها را به كلام كاري نيست . اينان اصل ايل را به فرع چاه نفت و باغ هاي اصفهان تاخت زدند.اينان خائن به ايلند.
آري آنان از ايل گذشتند و تو نگذشتي و گذشت دل ندادي تا مانده ات را به شهر بكشاني. تنگناي كوچه هاي اصفهان نه كه لالي بزرگ تنها گنجاي تو داشت پس تن به لالي تكاندي فارغ از همه ي هياهو و خاموشي پيش گرفتي و هيچ نگفتي .تنها شير هاي سنگي خضر زنده هم كلام تو بودند . تنها غربت دور افتاده لالي همدلي با تو مي كرد و آن زمان كه تو تن شير پير را به بيشه هاي لالي مي كشاندي هيچ كس با تو به خاطر غربت ايل به خاطر علف و به خاطر باد نمي گريست .
بابادي پير !جعفر قلي !
ديگر بار زردكوه را با پاهاي خسته ام زير پاي خواهم گذاشت شايد كه آن بالاها . روي برفهاي گردنه ايلوك پشت شاه شهيدان . بر ستيغ سكندر. بر برف هاي ميلي بر صخره هاي مافارون بر خنكاي آرام درياچه شط تمي بر تنگناي تمبي و بر فراخناي سبز شيمبارنشان از تو بجويم .و ميدانم كه نيستي و نخواهي بود ديگر و هنوز نمي دانم بهار آينده چه كسي كوچ را فرياد خواهد كرد !
........از صخره هاي پشت شاه شهيدان خودم را بالا مي كشم و رو به باد فريادمي كنم .....كجايي مرداس پير؟ سنگ تراش ايل . پيدا كنيد مرداس پير را تا آخرين شير سنگي اش را بتراشد....... پيش از آنكه بميرد !كجايي مرداس .....!كجايي؟كجايي ؟ كجا...........................؟

عباث !
نيمه خرداد هشتاد و دو
چلگرد
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home