پنداري خواب . پنداري رويا .پنداري كه جايي ديگر جهاني ديگر .
نه اين جا روي زمين نبود!ما از زمين مي آمديم با همه سنگيني مان . و آمده بوديم تا بر پشت سنگين و مهربان كوه. بر لبه سرد و نازك يخ ها. در لحاف مه پيچيده شويم و گم شويم و باز خود از خويش نشناسيم و خسته شويم و بنشينيم و باز راه بيفتيم و باز برويم و باز برگرديم.......... و برگشته ام و چه زود باز دلم براي آن بالا ها تنگ ميشود ........... آن سنجاقك يخ زده آن بالا منتظر آفتاب است. . خورشيد را خبر خواهم كرد.بايد بروم ..................مي روم .
عباث !