Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Friday, November 29, 2002
 

photo:jalal khalkhali
کوه ها يخ کردند ! و من در گنجه وسايلم دنبال وسيله هاي يخنوردي ام ميگردم ،همه شان آماده و قبراق ! فقط مانده کرامپون هايم را تيز کنم !!بزن بريم جلال!
عباس
(0) comments
 

دور افتاده photo:jafari
(0) comments
 
زمان پيش ميرود و پاي مادر نقطه اي دور دست در بند است و نعمت هاي زمين چون شن نرم از لاي انگشتان فرو ميريزد !

آنتوان سنت اگزو پري


فراغت photo:a.jafari
(0) comments
 
پرسيدم : چند سال است که به کوه ميروي؟

گفت: ۳ ماه است اما دماوند را سرعتي چهار ساعت و بيست دقيقه بالا رفتم!!
با خودم فکر کردم پس نتوانسته سر ر اه احوال مش احسان را بپرسد که کمر دردش خوب شد يا نه !باز فکر کردم حتما تو راه وقت نکرده تا ببينه آب چشمه اي که از سرخه لت مياد هنوز به چادر نشين ها ميرسه يا بازم قطع شده و گوسفندا تشنه اند .با اين وضع حتما وقت نکرده ببينه آبشار يخي هنوز قنديل هاش تو نور آفتاب عصر دماوند ميرقصند درست اون موقعي که يه دسته قوچ وحشي ميان تا برن تو کافر دره شبو صبح کنن راستي اصلا اون ميدونست کافر دره کجاست !!مش احسان کيه ؟و سرخه لت کجاست ؟ عسل هاي کندوي اسپيران را کي ميارن براي فروش !؟
داشتم فکر ميکردم که اون پرسيد : شما تو مجله کوه آشنا ندارين رکوردمو ثبت کنم . آخه از وقتي آقا جلال مرده يکي بايستي جاشو بگيره !!
.....................سر بر ميگردانم ! دماوند از پشت دود ومه لبخند ميزند !!

عباس
(0) comments
Tuesday, November 26, 2002
 

baray BEHNOD.drakhtash photo:a.jafari
(0) comments
 







داشتم ميگشتم و ميخواندم ،جبران همه بي خبري ها را . هزار بار عهد کرده بودم که نخوانم اما نميشود که و خواندم بهنود نوشته بود از زندان از تنهايي و چه تلخ . جانم داشت بالا مي آمد . وقتي دانستم که در آن تنهايي ديدن البرز چقدر ميتواند يکي را به بودن خويش دلگرم کند و آن درخت نه اين رسمش نيست البرز . پس کي دل ميترکاني البرز . آتش فشانت کجاست . اين مردم چرا اينقدر يخ کرده اند ......مددي .......آتشي .......آتش فشاني آخر البرز گره اي به کارمان بگشا ما نسل سوخته تنها تمنا به تو داريم.....الــــــــــــبرز مددي!!
عباس

.....وهم آورست صداها. و سخت تر آن که کسی نيست تا به او بگوئی، کسی نيست تا از او بشنوی و در پس هفته ای به آرزو می افتی که به بازجوئيت ببرند، بهتر از آن سکوت است. دست کم انسانی هست که می گويد و می شنود، از اين ديوار نزديک که بهتر است، از اين سکوت سنگين و وهم آلوده، از اين سياهی تلخ. دندان ها به هم سائيده می گوئی به کدامين گناه نا کرده ... اما اين خيالی بيش نيست. بعد هفته ای و ماهی که در آهنی بر پاشنه می چرخد و صدائی می گويد چشم بند را ببند. و راه می افتی و از دخمه به در می شوی با همان دمپائی لخ لخ کنان. راهرو. پله ها سه تاست. در . در ديگر. بازهم در. و باز هم در ديگر. کليد. زنگ و سرانجام هوا هوا هوا... چه موهبتی است آسمان حتی وقتی آن را نمی بينی و فقط حسش می کنی. از حياط که گذشتی چشم بند را بگشا.

کاش می توانستم به وسيله ای به آنان که در همين لحظه در آن جايند بگويم وقتی به بازجوئی می روی. وقتی پا را از حياط انفرادی زنان بيرون گذاشتی، پيش از آن که سوار پيکان کهنه و در هم کوفته فرهنگی شوی که ممکن است شانس بياوری و در راه از کار بيفتد و مجالت دهد تا دمی به درختان، به پائيز، به آسمان نگاه کنی جلوی در که رسيدی ـ من کشف کرده ام ـ که اگر نظر به شمال کنی، به البرز که بالای سر اوين است، در همان کنار در آهنی بزرگ زاويه ای هست که پشت خميده کوهی را نشانت می دهد و بر نوک آن تک درختی. کاش می توانستم به بچه ها برسانم. با خود عهد کرده بودم که اگر جان به در بردم اولين روز به تماشای آن درخت بروم و از زاويه ديگر هم ببينمش به سپاس از لحظه های نادری که با نگاه به آن تک افتاده، تک افتاده ای ديگر از خيالم دور ماند که خودم باشم. در سه فصلی که از همان زاويه تماشايش کردم هميشه به يک حال نبود و با خيالم رنگ به رنگ شد.
راستی پائيز است و حالا از هر زمان ديگر بيشتر آن درخت درخت است. والائی ای درخت و تماشائی ای درخت. روزی در همان حال زار و از همان دور در گوشش خواندم شعر سياوش را. ای درخت... و هيچ گاه به وعده ای که به خود داده بودم وفا نکردم اما روزی سرازير شده بودم از درکه و بی حواس می گذشتم از کوچه باغی که به سعادت آباد می آيد که نگاهم به برجک آشنای کنار سلول های انفرادی افتاد و دانستم که در آن نزديکی هستم و تپش ضربان هايم شدت گرفت از تصور آدم هائی که در همان لحظه به ديوار تکيه داده اند. هم الان نيز به همان حالم.
(0) comments
 


photo:a.jafari
(0) comments
Monday, November 25, 2002
 
چشمانت

چشمه اي است که

پلنگان وحشي نيمه شب

براي نوشيدن رويا به نزد آن مي آيند !


شب . خراب و مست خودش را کورمال و دست بر ديوار در پس کوچه هاي شهر گم مي کرد . سگي سياه .ديله مي کشيد .
از درز در خودش را بيرون کشيد ، دزدي را انگار با کوله پشتي اش . مجسمه دردي يا که پاره اي از بودني اينچنين آواره .و ماه آن بالا ها قوس شب را کج کج مي بريد.
شب به بوي باران آميخته بود و هر لکه ی زخم يادي به ميخ ستاره اي آويخته و شب اينچنين بر کردار کهنه خويش لنگ ميگذشت .

ـ اين هم از دست زنم !
زير لب ناليد ، و صدا در غم و در شب گم شد .سر بالايي کوچه و تاريکي را ه مرد را در خود فرو بلعيد و از پس پيچي کوه پيدا شد . غوطه ور در شب ودرمهتاب ،مرد خنديد اما تلخ . هنوز اما جانش از زخم زبان آکنده بود و هنوز تا آن بالا ها ساعتي نفس نفس زدن مي طلبيد . با خود انديشيد
سپيــــــــــــــــــــده دم بر فراز قله همه چيز را از ياد خواهم برد!گام هايش را تند تر کرد ....................


عباس
(0) comments
Tuesday, November 19, 2002
 


فــــــــــــــــــــــــردا نوبت کيست !؟

......خوب ! همه چيز تمام شد ختم خوبي بود همه احساساتمان را به خرج داديم و کلي هم آدم آمده بودند . گل هم آورده بودند شعر خوانديم . سخنراني کرديم . از احساساتمان گفتيم از اين که کوهستان جايگاه عشاق است !! و از اين که ويکتوريا و امير جايشان امن است و در ته غار خفته اند .و ما هم که ديگر کاري نداريم جمعه ميرويم کوه . يک برنامه سرعتي داريم ! شايد کمي هم آشغال جمع کنيم ! آري کوهستان ها بايستي پاکيزه باشند !!..........در شلوغي و صدا گم ميشوم همهمه ثبت نام برنامه اي ديگر و مرا که سال هاست ديگر با اين جماعت کاري نيست از خود مي راند !
صاحبان کوچه تاريک اکنون گربه ها و مست هايند و تاريکي و خلوت دهليز باريک کوچه به تنگناي غار پراو مي ماند . ..................فردا نوبت کيست . از ميان اين عشاق!! باز که قرار است تا نامش نامي شود . برايش شعر بخوانند به يادش شمع روشن کنند و حتي برايش گريه کنند . قرعه به نام کيست ؟کجا قرار است يکي ديگري را بگذارد و برود . کجا قرار است طنابي گسيخته شود ؟ميخي بيرون کشيده شود ! سري به بر بيفتد و بهمني جاني را باخود به ته دره ها بکشاند .............و هنوز در پي پاسخ سوال آن غريبه ام : شما جماعت مگر جانتان را از آ ب گرفته ايد !!!!!
در ميمانم به پاسخ نه انگار آدمي مرده است نه انگار جاني جان هائي پر شور از دست شده است و داغي بر سينه کوهستان !! نه نه اين رسمش نيست . اين رسمش نيست .
خنده ويکتوريا در گوشم مي پيچد . امير نگاهم ميکند .و شهر شبزده در اوهام و قصه هاي نانوشته اش دو باره به خواب ميرود !

عباس
(0) comments
 

photo:a jafari
(0) comments
 
......................از نابکاري روزگار هم يکي اين است که بنشيني و بنويسي همه آنچه را که در دل داشته اي و نتواني آنرا براي ديگران بخواني ! مگر تو براي ديگران مينويسي؟ ! نمي دانم اما شايد گاه بودن يک مخاطب موهوم و محو آن پشت ها هيچ که نباشد حد اقل بهانه اي براي گفتگو خواهد بود و سر حرف باز خواهد شد . مثل اينکه داري سربالايي ميروي و يکي سلام ميکند و بيرونت ميکشد از هزار تو هاي ذهنت و وقتي مي پرسد چه خبر ؟ به ناگاه در يچه گفتگو گشوده ميشود تا ...........................آنجا که ميبيني آتش خاکستر شده و چاي يخ کرده است و تو هنوز ميگويي.

اما گاهي نيز چنان است که همه چيز غريبه ميشود ! آدم ها .کوه ها ( نه کوه ها هيچوقت غريبه نمي شوند !) و تو در ميماني از گفتن . چشمها در درون به ناکجايي خيره ميشوند و دل معلوم نيست در کدام کوه پرت و دور براي خودش پرسه ميزند و تو ميان جمع به جنازه اي ميماني ساکت و متحرک ، حاضر و غايب!و ذهن سترون ، زبان سترون ، با ساعتي که در سر بالايي شب زه مي زند و چونان قاطري لنگ بار کج خويش بر گرده راه ميکشاند . مشکل کجاست ؟ براستي راز آن هياهو و اين سکوت کجانهفته است ؟
عباس
(0) comments
Friday, November 15, 2002
 

photo :abbas jafari
(0) comments
 
تنگه ی تنگ !. صخره سرد . هواي سربي .سکوتي که سخت اثيري بود و خاطراتي که گرمم ميکرد !خاطرتي دير و دور . دور همچون ابر و نزديک همچون قطره هاي باران و صبح سرد پاييز چه کند از سر کوه هاي گور سفيد به دره ميغلطيد .
سوز سردي از سر کوه هاي بلند نيزوا تنمان را ميگزيد و دست ها کرخ و سرد بي حوصله از زير بغل در مي آمد و گيره ميگرفت پوست خشک شده از سرما ترک ميخورد و رگه هاي نازک خون بر شيار دست ها مي مخيد !
خواب زمستاني کوه ها آغاز شده بود. صخره پير دير آشنا چه سرد بود. ما دو تن اکنون خود را از دامانش بالا ميکشيديم و فرو افتادن سنگي بيگاه هرازگاهي شيشه آب رود را ترک مي انداخت و ما باز بالا ميرفتيم و ابرها پايين مي آمدندد و ما باز بالاتر و ني دانم ما بالاتر رفتيم يا که ابر ها پايين تر مي آمدند. هر چه شد اين شد که لحاف سرد و خيس ابر در ما پيچيد و سرد تر مان شد و لرزه بر جان و تن و ديگر صداي دندان ها بود و حرف هايي که به جاي گفته شدن از لاي دندان هاي سرمازده مان بي اختيار فرو مي ريخت .
بر ... گر.... ديم !!
برگشتيم به همان سان لرزان و طناب چونان ماري لخت از انحناي هشت فرود خود را تاب ميداد و ما ميانه آسمان وزمين را تاب ميخورديم و اينبار نمي دانم ما پائين تر ميرفتيم يا زمين بالاتر مي آمد . آنقدر که نوک پايمان دماغ زمين را خاکي کرد .!


لقمه هاي سرد کوکو. جاده هاي سرد و آسمان سربي اما دلمان گرم بود پيچ کمند را که بريديم . صبر آسمان نيز بريد .باران چونان دم اسبي خاکستر ي فروافتاد و بيد هاي زرد حاشيه راه دستهايشان را به زير باران شستن آغازکردند .


********************************
شيشه را پائين ميکشم دستم را به زير باران ميگيرم و آسمان در من جاري ميشود .و صدائي آشنا از پخش ماشين به لهجه دلنشين تاجيک از باران ميخواند. دل اوهمچون دل ما باراني است .....



مي زند باران به شيشه
تازه تازه ريشته ريشته


شعر هايم نيمه کاره
سر گذشتم نانويشته


مي زند باران به شيشه

(0) comments
 

khab e abr ha photo:a.jafari
(0) comments
Tuesday, November 12, 2002
(0) comments
 
تــــــــــــــــو که آن د وتـــــارا نمي شناختي!


.... سر بالايي تند است و پاها خسته. باغ هاي امامه تن به سرخي برده اند . و آسمان سربي است اماقطره هاي باران چه لئيمانه هنوز به بال ابر آويزانندو چکه نمي کنند !

ببار اي ابر ! ببار و بشوي اين خيل روياهاي سنگين رسوب کرده در تن و جان. آنچه از گذر تند باد مرگ بر اين باغستان گذشت .ببار !
تو که نمي شناختي آن دو را !
تو که نه ويکتوريا را مي شناختي و نه امير را تنها ميدانستي که آن ها مثل خودت سودازده ي سربالايي ها بودند ! و چه بهانه اي بهتر ازاين که در کوهستان در اين ديوانه خانه ي در اندشت !! ياد آنان را تازه کني. ياد آناني که زخم خورده اين سودا بودند و نشان تبار سودائيان همان پشتواره . پاپوش عصا همراهشان بود .و سري به آسمان اگر چه سربزير و سنگين نه از فخر فروختن به بودن و بودني ها .بل سنگين از موجاموج رويا و سودا !
آري نه امير را مي شناختي و نه ويکتوريا را . حتي جلال را که ميديدي و با هم نمي گفتيد و با هم نمي رفتيد. مثل خيل همه آنها که سر و پا به کوه دارند و از هم بي خبرند از کنار هم ميگذشتيد و به سلامي بسنده ميکرديد. و.....................ميگذشتي که آن روزها هم به ياد داشتي که دنيا دار گذشت است و ميگذشتيد از کنار هم و از هم و هيچ نمي گفتيد و ميگذشت وگذشت و مرگ از راه رسيد و برد و تازه تامل اينکه شايد قرار بود که اين آخري تو باشي و او زودتر گذشت و باز تو ميروي . ميگذري.تا باز مرگ کرا خواهد و ميلش به که باشد !

ميتوان دانست هنوز کفش هاي تازه خريده ويکتوريا در گنجه وسايل کوهنوردي اش صبورانه منتظر است . .کفش هايي که با آن تا کجا ها ميشد بالا رفت . يا آن حلقه طناب که بدقت از سرشانه ميخ ديوار آميزان است روياي کشيده شدن برتن چه سختون هايي را که در اين کنج غريبي در سر دارد .بيخبر از مرگ. بي خبر از جنجال نجات علي بي خبر از سياهي هاي چاه هيجدهم کفش ويکتوريا و طناب امير زسيدن زمستان را لحظه شماري ميکنند .جبران خزيده شدن طناب بر سينه داغ پل خواب او اکنون خواب زمستان را مبيند ولي هنوز پاييز است . صبر بايستي کرد .مانده است تا برف مانده است تا يخ مانده است تا بهــــــــــــــــــار .
چه ميشود کرد . با غوغاي محاکمه ؟ همراه شدن .؟ يا در سکوت و تاريکي شب اتاق به سکوت و ظلمت چاه هيجدهم انديشيدن . غوغاي داغ حاکم و نگاه سرد محکوم . دادگاه کدام است محکمه چيست . گوش وادادن به گرفتن کلامي از پي يافتن گره اي در حرف برمحکوميت کسي کساني در مرگ کساني کدام گره از روياهاي طناب آويخته و منتظر امير را باز خواهد کرد ؟بر کنار کردن کسي و قدم عقب گذاشتن محکومي !(به کدام دادگاه)کفش هاي جفت شده ويکتوريا را از زمين خواهد کند ؟
سخنراني . تعزيت . بزرگداشت . صعود براي ياد ياران رفته ! نه هيچ کدامشان لبخند شيرين را به صورت پر درد ويکتوريا باز نخواهد گرداند يا که تن يخ کرده و خواب آلود امير را گرم نخواهد کرد نه آنها مرده اند به همين سادگي و به همين تلخي و ديگر فقط عکسي عکس هايي ترک ديوار کهنه اتاقي در خيابان لاله زار را خواهد پوشاند .!!

عباس جعفري .
(0) comments
Monday, November 11, 2002
 

shah neshin photo: a.jafari
(0) comments
 
آن بالا قــــــــــــــــــــله بود! فقط چند متر بالاتر !!

اما اينجا هيچ جايي براي تخيل و رويا نبود . هيچ ظرافت و زيبايي و ايهامي در کار نبود. آن سو مرگ گردن ميکشيد و اين سو تو ايستاده بودي لجوجانه و صبور و سخت . مثل هميشه !بي لبخندي که هيچ . بي زهر خندي حتي .باد هر چه ميخواست ميکرد و تو فقط ميبايستي مقاومت ميکردي !وآن رودخانه روياکه ميان ذهن و کوهستان کشيده شده بود اکنون بسان ماري يخ زده آن پايين افتاده بود !نه اينجا جاي تخيل نبود . حتي جاي عقل نيز هم ! اما قرار نيست که هرچيزمان به قاعده باشد ! پاره اي وقت ها بايستي خود را به باد سپرد .حتي به تند باد !و تن داد به اين قاعده که هرچيزي مي بايد در مسيري بيفتد که قرار است بيفتد و آنچنان پيش برود که بايستی .بي عقلانيت . بي رويا . بي تخيل آخر ديوانگي هم براي خودش دنياي دارد ....... اينطور نيست ؟؟!

عباس جعفري
از يادداشت هاي قله ليلا پيک ـ قره قروم ۱۹۹۳
(0) comments (0) comments
 
اينهم براي سال جهاني کوه هــــــــــــــــــــــا!


{رابطه کوهنورد با کوه هايش جز اسرار دروني خود اوست . پيچيدگي ها و عمق دره ها ياد آور ذهن و ضمير انساني است .

هر کس در اين بلندي ها پي چيزي است که فقط خود او مي داند.
وسوسه رسيدن به بلنداي کوه هاي سپيد چيزي نيست که در حيطه جغرافيايي خاص و مرز بندي هاي متداول گنجانده شود چرا که کوه ها از آن همه انسان هاست }


سال جهاني کوه ها دارد به آخر مي رسد انشاء الله ! دوباره باز کوه ها ازياد ميروند و فقط ميمانند براي برخي که بي سروصدا از شانه هاي سردش بالا بروند تا دل تنهائي شا ن تازه شود آن هايي که در شهر ميان آن همه حرف و سمينار و سخن خفقان گرفتند و اصلا به روشان نياوردند که با اين مقوله رفاقت دارند !و ميدان را باز گذاشتند براي حرفه اي ها !!!
(0) comments
 

tehran photo: a.jafari
(0) comments
Sunday, November 10, 2002
 
ستاد عالي کوهستان براي کوه هاي تهران تشکيل شد!
به گزارش روابط عمومي و بين المللشهرداري تهران محمد حسن ملک مدني اعلام کرد باايجاد ستاد عالي کوهستان متشکل از شهرداران مناطق ۹ گانهدر نواحي حريم کوهستان هاي اطراف تهران و مسئولان فدرااسيون کوهنوردي به اهميت نقش حياتي کو هاي تهران در تامين سلامتي شهروندان توجه بيشتري ميشود !

شما باورتون ميشه شهرداري تهران بتونه از عهده اين کار بر بياد .؟؟..بخصوص اينکه يه سازمان عريض و طويل ديگه اي هم مثل تشکيلات کوهنوردي مملکت تو اين کار شريک بشه. شهرداري تهرون اگه عرضه داشت موش از در و ديوار شهرش بالا نميرفت و اون يکي تشکيلات هم که ..............................!

روزنامه حيات نو
(0) comments
Saturday, November 09, 2002
 

دخترکي از اهالي دره سه هزار
(0) comments
 
پاره اي از خاطرات آن روز ها . آن بالاها

خيابان کاله فلوريدا . بوئينوس آيرس.تماشاخانه کوردوبا .
والس ملايمي قطعه پاياني برنامه امشب است . و ميان کف زدن و هياهو بيرون ميزنم . علي ديروز به جنوب پرواز کرده است و من تنها به انتظار بليط ريودوژانيرو خستگي سر بالايي ها را در ميکنم مز مزه خاطرات سرد آن بلند ي هاي پر باد در تاريک روشن سالن کوردوبا ميان هياهو ي گيتار گم ميشود و جايش را سر خوشي سکر آوري از بودن در اين دورها پر ميکند . هيچکس اين جا نيست .ميان اين هياهو .! در ميان اين جمع سرخوش که بيرون ميزنند هيچکس نيست که نام مرا بداند !هيچکس . هيچکدام از اين ها نمي دانند که از چه راه دوري آمده ام از آن دور ها که اکنون آفتابش بر مدار هميشگي خويش مي تابد آن دورهايي که روز است درست آن طرف کره زمين . با خود مي انديشم خورشيد اکنون درست زير پاي منست ودر ذهن خطي رسم ميکنم تا از کف پاهايم به خورشيد برسد ......وطن چه دور است !و من چه تنها !!!شانزده ساعت پرواز هر ساعت هزار کيلومتر اين همه راه آمده ام و حق دارند که مرا نشناسند ! اما من ميشناسمشان !سرخپوست ها .زامبو ها .مستيزو ها سفيد ها .اسپانيولي ها . پرتغالي ها .آدم ها آدم ها .آدم ها چه بسيار ديده ام صاحبان چشمان خسته . چشمان شاد . چشمان تنگ آفتاب زده و گونه هاي بر آمده زرد ها سرخ ها . سياه ها . آدم ها آدم ها آدم ها . شهر ها همه جا لبريز از آدميان است و کوه ها ي سرد برشانه هاي اين آدم هاي گرم استوار است من از آن بالا ها مي ايم !از شانه هاي صخره اي کوه به اين
دره ها نگريسته ام و آدميان راديده ام که چگونه شادو ناخوش بر بودن خويش پيچيده اند . کاش ميشد آن بالا ها ماند !!آنجا که امن ترين جاي زمين بود . انجا که هرشب همه ستاره هارا يکي يکي حاضرو غايب ميکردم !ميشمردم و هر چشمکشان خراش خاطر خوشي بود که سرماي بيرون را به گرماي درون مقابله ميکرد .وسکوت چونان گربه اي سياه خود را به تن شب ميماليد . آري از آن بالا ها پايين امده بودم تا در اين شهر غريبي ها گم شوم در اين هياهو قدر سکوت را بدانم و گوش هاي خسته از زوزه باد را به هياهوي گيتار ها و پاشنه ها ميهمان کنم . .......

آري امده بودم تا برگردم!و روزهاي تنبلي بعد آن همه سربالايي را حالا لحظه به لحظه ساعت به ساعت باخود بکشانم ميان سالن هاي رقص . ميان دکه هاي پر دود هياهو و آواز و ميان مغازه هاي پر آدم و ويترين هاي پر سنگ !دکه ها همه چيز ميفروختند . از شولاي گاوچراني تا گيتار تا کلاه هاي چرمين و شلاق هاي اسب ياد اگزوپري مي افتم که ميگفت بوئنوس آيرس بهترين شهري است که ميشود در آن به راحتي از شر پول خلاص شد .و همو بود که اين جا را زمين انسان ها لقب داده بود . و من اکنون در زمين انسان ها بودم از سياره اي ديگر نه از قاره اي ديگر آمده بودم . يک چيز تنها يک چيز توانسته بود اين همه راه مرا و علي تا اين دور هاو تا آن بالا ها بکشاند .عشق به کوه هاي بلند .بهانه خوبي بود تا اينجا باشم و همين عشق بود که مرا تا دور ها کشانده بود و ميکشاند عشق بود که مرا تاعشق آباد کشانده بود و ياد قصه هاي مادر بزرگ برق طلاهاي عشق آبادي زنان چاق و خوشگل ترکمن با آن دندان هاي طلاشان . و عشق آباد بعد از بازي هاي سياسي که چه خالي از عشق شده بود . مردان به يافتن لقمه ناني سر به ديار غربت نهاده بودند و زنيکه غيبت شويش راندن تراکتور را پيشه کرده بود .عشق به آن بلندي ها برف پوش تا دوشنبه مرا همراهي کرده بود دوشنبه شهر مجسمه هاي بزرگ بيقواره و مردان نحيف !در پاکستان کثيف!به عشق قره قروم بود که ايندوس را با همه پيچ و خم هايش به پشت کاميوني طي کرده بودم که نانگا پارابات را ببينم . کوه هاي بزگ در ذهنم شهر هاي بزرگ را زنده ميکند و شهر هاي بزرگ ياد آدم هاي بزرگتر را .....

عباس جعفري
(0) comments
 
فهرست مطالب مندرج در آزاد کوه


براي خواندن اين مطالب روي آرشيو کليک کنيد.

- گزيده کشف الاسرار
-سلام سرزمين آفتاب و زمزمه
-در باره آزاد کوه
-يادي از استاد جليل کتيبه ي
-ادامه در باره آزاد کوه
-به ياد رضا اميري
-بريده سفر نامه ها
-شعر سفر
-آدرس مقاله در باره سفر به دره حشاشين
-در باره جلال رابوکي
- بريده اي از سفر نامه افريقا
-در باره کفش
- هنرمندان ما !
-در باره سانحه غار پراو
-چشمه و چادر
-براي قدير يزداني
- حرف هاي ما
- اينو داشته باشين تا بعد !
-بخشي از مقاله از مغاک تا بلندا
- در باره کرپ
نکاتي از بزرگان
(0) comments
Friday, November 08, 2002
 



کروپ
(0) comments
 
The mountains have rules. they are harsh rules, but they are there, and if you keep to them you are safe. A mountain is not like men. A mountain is sincere. The weapons to conquer it exist inside you, inside your soul."

- Walter Bonatti

(0) comments
 
Climbing is the best sport because it demands a lot of willpower, physical and mental strenght to succeed. The travel is also interesting - going to foreign countries, experiencing diffrent cultures and being in the middle of the nature, with magnificent scenery and mountains. It is heaven to do a Himalayan expedition..."

- Göran Kropp
(From Alive by HH)



(0) comments
 
اراده مند ترين کوهنورد سوئد بدليل سقوط از يک صخره بيست متري درگذشت!

بنا به اخبار رسيده گوران کروپ کوهنورد سرسخت و اراده مند سوئدي چند روز پيش درحين صعود از يک صخره در کوه هاي سياتل امريکا سقوط کرد و کشته شد . اين حادثه به دليل باز شدن دهانه کارابين آخرين حمايت مياني و زيپ شدن مابقي حمايت مياني ها اتفاق افتاد ..
براي ياد اور ي بايستي گفت اين کوهنورد چند سال پيش با يک دوچرخه برنامه اصلي اش را از منزلش آغاز کرد و پس از عبور از کشور هاي مختلف با دوچرخه خودش را به کمپ اصلي اورست رساند و از آنجا بار شخصي اش را به دوش کشيد و به قله اورست صعود کرد .نکته جالبتر اينکه کروپ در بازگشت نيز تمامي مسير را بادوچرخه از جيري در کاتماندو تا منزلش در سوئد رکاب زد !
منبع خبر :کوهنوردان سوئد
(0) comments
Thursday, November 07, 2002
 
اين هم براي تلخون در پاسخ به سوال سختش!

پاهايت پرواز ميکنند در کــــــــــــــــــــــــــــوه !

اسبي از کمند رهيده .عقابي برجسته از دام خاکيان .پاها آن دنباله هاي اضافي در شهر !هر کدام اکنون شاه بال پروازي شده اند مرترا. بر مي جهي سبکبار از سنگي به صخره اي از فرودي به فراز .از قحط نور به مجمر خورشيد و از پاياني به آغاز .

وارهيده اي . در کوهي اکنو ن. به خانه خويش اندر . ميتواني با خود نجوا کني زمزمه اي به زير لب .واژه دان وجودت سر باز کرده است کم کم زمزمه ات به ترنم به ترانه تبديل ميشود ميشود فرياد ديگر اکنون هرچيزي را ميتواني به زبان آوري مي تواني از بيخ دل ! فرياد کني . از سر خوشي يا از سر درد فرقي نمي کند هر کدام که باشد .فرياد فرو خورده در شهر غوغاي فرو مرده در گلو . اينجا از تنکناي حنجره آزاد ميشود . ميشود نعره اي و بر ميکشي از دل خود را وا مي رهاني تا سبک شوي . در سکوت بي انتهاي کوه پرواز ميدهي آوايت را اکنون ترنم و ترانه است که از لبانت ميبارد .کـــــــوه هم دل به آواز تو بسته است همه کوه گوشي است پذيراي فرياد تو . سر ميدهي صدايت را و بلند ميخواني:

آنکه بي باده کند جان مرا مست کجاست

آنکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست

آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم

آنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست

آنکه جان ها به سحر نعره زنانند از او

آنکه ما را غمش از جاي ببردست کجاست

جان جان است و گر جاي ندارد چه عجب

آنکه جا مي طلبد در تن ما هست کجاست

پرده روشن دل بست و خيالات نــــــــــمود

آنکه در پرده چنين پرده ي دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

آنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست
مولانا

زبانت چه گشاده است ! امواج درونت چه همگام شده اند با کوه با اوج با موج با موج هاي درونت هر کدام شقشقه ايست کف آلود .کلمات ديگر اسير دست تو نيستند بي هيچ قيد و بندي دنبال هم رديف ميشوند و درونت را بيرون ميريزند !امواج کف آلود دلت بر صخره هاي زبان مي کوبد باززبانت پرواز آغاز کرده است .شور شکار در گرفته است :


خانه دل باز کبوتــــــــــــــــــر گـــــرفت!

مشغله و بقر بقـــــــــــــــــــو در گرفت

غلغل مستان چو به گردون رســـــــيد

کرکس زرين فلک پــــــــر گرفـــــــــــت

خالق ارواح ز آب و ز گـــــــــــــــــــــــل

آئينه اي کــــــــــــــــرد و برابر گرفـــت

مولانا

مي خواني . دست افشا نو پا کوبان . مي رقصي .سماعي به سر سنگ .سنگ و کوه هم با تو هم آوا ميشوند .با تو ميخوانند با تو مي رقصند همه ذرات زمين با تو همسو شده اند گــــــــــــر گرفته اي کله فريادي* ديگر در سرت ميچرخدکبوتري به قفس اندر
که خود را به در و ديوار ميکوبد . زبانت بي محا با و در بي خويشي است گر گرفته است و آتش درونت با زبانه هايش وصف درونت را شعله شعري ديگر ميسازد :

عباس جعفري

مرا عاشق چنان بايد که هر باري که برخيزد

قيامت هاي پر آتش ز هر سويي بر انگيزد

دلي خواهيم چون دوزخ . که دوزخ را فرو سوزد

دو صد دريا بشوراند ز موج بحر نگــــــــــــريزد

فلک ها را چو منديلي بدست خويش در پيچــد

چراغ لايزالي را چو قنديلي در آويــــــــــــزد.

* کله فرياد آوايي که روستاييان خراسان به گاه شور سر مي دهند



پاره ای از مقاله : از مغاک تا بلندا مندرج در مجله شکار و طبيعت
(0) comments
 
برايتان يک خبر را نقل قول ميکنم . منبع خبر روزنامه حيات سه شنبه ۱۷ آبان۸۱


رئيس فدراسيون کوهنوردي گفت !
امسال ۶۰ ميليون تومان بودجه >براي اين فدراسيون در نظر گرفته شده است که اين مبلغ حتي پاسخ گوي يک دهم نياز هاي ورزش کوهنوردي در کل کشور نيست۰

....رندي ميگفت به اين ميگن حرف حساب آخه با اين پول مگه ميشه چند تا سفر رفت شما که ميدونين بليط پرواز چين چقدر گرونه !!بخصوص اينکه دايم بايستي پول اضافه بار هم بدي اونم به دلار نه واقعا ۶۰ ميليون تومان پولي نيست!حالا ببينيم رندان ديگر چه ميگن !
(0) comments
Wednesday, November 06, 2002
 
اول بنا نبود که بسوزند عاشقان
بعدا بنا شد که بسوزند عاشقان
!!


راستش قرار نبود وارد اين ماجرا ها شوم بهتر است بگويم تجربه آزاد كوه كاغذي !براي هفت پشتم بس بود اينجا را پيدا كرده بودم تا براي خودم يواشكي دلي دلي كنم ! اما امان از رفيق بد و .....وسوسه كوه هاي بلند .از او ن طرف هم كه حرف نشخوار آدميزاده و تازه ميگن حرف حرف مياره اونم حرف كوه كه ما هنوز به كمپ اولش نرسيده ميزنيم به قله ها !!
دو باره دارم فكر ميكنم يا اين صفحه رو ببندم و برم دنبال همون سر بالايي ها !!يا هم اينكه فقط بسنده كنم به نوشتن اونچه اين همه سال ننوشتم( البته نوشتن و چاپ نكردن ) و فقط عين راديو ايران يه طرفه هر چه دلم خواست بگم !!اما از يه طرف ديگه ميبينم كه دوستان از اين پنجره براي گفتن حرف هايي دارن استفاده ميكنند كه طرحش حياتي است حداقل براي اين ورزش و شايد براي اينكه عليرغم داشتن خوشبختانه چند مجله و تعداد زيادي بولتن جايي براي از اين دست حرف ها نيست يكي ميگفت كه براي درج يك مطلب حاضر شده بود پول رپرتاژ اگهي رو هم بده تا يك مطلب انتقادي رو توي يه مجله كوهنوردي چاپ كنه اما اونا قبول نكرده بودن و ناچار رو آورده بود به كيهان و چند تا مجله عمومي ورزشي كه البته تو اين دوره ديگه كوهنوردا كمتر سراغ اين نوع مجلات ميرن و ترجيح ميدن مطالب تخصصي ورزش خودشونو تو مجلات تخصصي رشته خودشون بخونن.در هر حال تلاش من اين است تا نخست هم كلامي براي گفتن در اين نوشته ها بيابم و ديگر اينكه کمي { لطفا کمي دقت كنيدفقط كمي }هم به موضوعاتي بپردازم كه متاسفانه جايي براي درج آن ها نيست كه اتفاقا از اين دست مطالب دوستان در اين چند وقت برايم فراوان فرستاده اند . و ديگر اينكه برخي از دوستان خواسته اند تا بخش تكنيكال فصلنامه آزاد كوه را دو باره راه اندازي كنم . مشكل اينجاست كه اين بحث ها به شدت دارد تخصصي ميشود و در نتيجه درج آن ديگر جا و حوصله اي براي خواننده باقي نميماند ضمن اينكه يادتان باشد خواندن اين گونه مطالب طولاني در كامپيوتر مرسوم نيست !پس اگر چنانچه نكته فني به ذهنتان رسيد كه دانستنش براي ديگران مفيد بود آنرا برايم بفرستيد تا با نام خودتان درج كنم من هم اگر مطلب تازه اي يافتم برايتان خواهم نوشت البته اگر يافتم !براي اينكه در مورد هر مطب بتوانيد اظهار نظر كنيد آخر هر مطلب يك comments گذاشته ايم که با کليک کردن روي آن ميتوانيد همانجا نظراتتان را برايمان بنويسيد ! و يک ناگفته يک بار گفته اما پريده !! هم اينکه بخشي از زحمات اين مجله الکترونيکي به گردن دوستم علي پارسايی‌ افتاده که هر بار ازش تشکر کرديم با فروتني گفته که خودم دوست دارم اين کارو بکنم و تشکر لازم نيست و ما هم ديگه هيچي نگفتيم !
با احترام
عباس جعفري

11:23 AM
Comment )

(0) comments
 
(0) comments
Monday, November 04, 2002
 

غـــــــــــــــــــــــــار پراو
(0) comments
 
دوستي از كوهنوردان گروه كوهنوردي دماوند برايم نوشته است :

آقاي جعفري !
من هم با مطلبي كه در مورد ويكتوريا نوشته ايد مخالفم ويكتوريا چند ساعت درد كشيد ه بود و برخلاف نظر شما من معتقدم كه مقصر اصلي سر پرست برنامه
بوده است كه نفرات را از هم جدا كرده است .
بر اين باورم كه همه بچه هاي كلوپ دست بدست داده اند كه مسبب اين جريان را كه همان يك مشت خشك مغز هايي هستند كه خود را آخر كوهنوردان ايران ميدانند تبرئه كنند . در هر حال ويكتوريا و امير رفتند اما نبايد گذاشت كه خون اين عزيزان پايمال شود و........

ضمن احترام به آراء اين كوهنورد گرامي چند نكته را بايستي ياد آور شويم :

آزاد كوه بي هيچ ادعايي فقط فضايي براي گفتگو پيرامون آنچه در كوه وكوهنوردي ايران ميگذردفراهم كرده است و تلاش بر اين است تا پيش از اظهار نظر فقط به طرح مسائل موجود بپردازد وبه همين دليل از هر گونه موضع گيري پرهيز كرده و سعي بر آن دارد تا
فضائي سالم براي نقد و بررسي فراهم نمايد.

براي ايجاد اينچنين فضايي بيشتر به طرح عقلايي مسائل و مشكلات مي انديشيد و از برخوردهاي احساسي پرهيز خواهد كرد .ضمن اينكه در ابراز نظراتش به اصل احترام متقابل نيز پايبند خواهدماند .
براي قضاوت در مورد مسائلي از اين دست نخست بايستي تمامي جوانب مسئله را بررسي كرد و آنگاه به ابراز نظر پرداخت . متني كه به عنوان مقدمه اي براي داخل شدن به بحث بررسي حادثه غار پروا نوشته شد خالي از هر گونه ابراز نظر بود و تنها به نقل قول از بازمانده آن حادثه تلخ اكتفا كرده بود .
مهمترين مسئله اي كه جامعه كوهنوردي ما اكنون با آن روبروست مسئله حقوقي سرپرستي در برنامه هاي كوهنوردي است به ياد داشته باشيم كه هر كدام از ما بنا به دلايل متفاوتي حتما در برنامه هاي كوهنوردي يا سرپرست هستيم و يا شركت كننده و اين موضوع ميتواند به نوعي گريبانگير خود مانيز گردد . جامعه كوهنوردي اكنون دچار دو مسئله از اين نوع مي باشد يك جا خانواده مرحوم جلال رابوكي عضو برنامه را به دادگاه مي كشاند آن هم عضوي كه تنها به اعتماد به تجربه جلال پا در اين برنامه گذاشته است .بياد داشته باشيم كه اگر خانواده جلال قرار است كه از ناصر شكايت كنند اين حق براي خانواده مرحوم بني هاشمي نيز محفوظ خواهد بود تااز جلال مرحوم به خاطر مرگ مجيد بني هاشمي به دادگاه عارض شوند ! ميبنيد موضوع دارد گريبان همه را ميگيرد پيش از هرچيز بايستي مسئله به طور حقوقي بررسي شود و گرنه اين قصه سر دراز خواهد داشت. د ر تاييد اين دوست آنجا كه ميگويد سرپرست برنامه مقصر است كه افراد را از هم جدا كرده است ميشود گفت ابتدايي ترين اصلي كه هر سر پرست بايستي بداند اين است كه تمامي افراددر برنامه بايستي باهم باشند اكه اين مطلب هم در برنامه پراو و هم در برنامه دماوند كه منجر به مرگ جلال و مجيد بني هاشمي گرديد مصداق پيدا كرده بود و با آنكه جلال را به كوهنورد بودن همه قبول كرده اند اما آيا جلال در هر دو اين برنامه ها اين اصل ابتدايي را پيش چشم داشته است ؟

منتظر نظرات شما هستيم .
(0) comments
 

چشم انداز دماوند از فراز قله دو برار
(0) comments
Sunday, November 03, 2002
 

مزرعه خشخاش در کوه دماوند!!!

د رجريان‌ صعود بسيجيان‌ به‌ قله‌ دماوند، يك‌ مزرعه‌ وسيع‌ از خشخاش‌ كشف‌ شده‌ است‌ كه‌ برخي‌ از خشخاش‌ها براي‌ برداشت‌ تيغ‌ زده‌ شده‌ بودند ولي‌ هنوز برداشتي‌ صورت‌ نگرفته‌ بود.


اين مطلب را از سايت خبري دريچه برايتان نقل ميکنيم http://www.daricheh.org/ به همين کوتاهي و بي هيچ حرف اضافه اي ............کاش ميشد کسي هم با درج مطلبي ميزان تخريب اين لشکر کشي را بررسي ميکرد براستي اين چند هزار کوهنورد !!!!!!! زباله هايشان را چه کردند . ميشود از خيلي چيز ها گذشت اما تاثير تسطيح هزاران متر مرتع به بهانه ايجاد کمپ و از بين بردن ريشه همان گياهي که اين حضرات خشخاش ناميده اند را ميتوانيد هنوز هم در پاي دماوند ببينيد. البته يک کلاس ابتدايي گياه شناسي هم براي برنامه هاي آينده اين دوستان پيش نهاد ميدهم. عکسي هم از تاثير فتح قله در اين برنامه گياه شناسي کوهنوردي اکتشافي ضميمه ميکنيم ......نظر شما چيست !؟؟
(0) comments
Saturday, November 02, 2002
 
برايم عجيب است آقاي جعفري آنچه در مورد ويكتوريا گفتيد . دوستاني كه در برنامة نجات آقاي رحيمي حضور فعال داشتند از قول او مي گفتند و يكتوريا حدود چهار ساعت بعد از سقوط با لگن و ستون فقرات شكسته زنده بود و فريا دمی زد . پس چگونه ممكن است در سكوت فوت كرده باشد
؟
چرا هيچكس از سرپرست محترم برنامة مذكور ,آقاي فريديان چيزي نمي نويسد ؟ با او بايد چه كرد ؟ بي مسئوليتي , مرگ دو نفر , تا دم مرگ رفتن ديگري و سپس هيچ ؟؟؟ !!
راستي , منظور از كوه رفتن چيست ؟ مسئوليت سرپرست چيست ؟ آيا كوه يك هدف است ؟
آنچه حقيقت دارد را بنويسيد , خواهش مي كنم . بنويسيد كه هدف انسان بودن است نه فتح فلان قله يا بهمان غار . بنويسيد تا شايد خواننده هاي وبلاگتان اگر خواستند جواني كنند ,اگر خواستند جا پاي جلال رابوكي ها بگذارند به خاطر بياورند كه جان انسان و تاثيري كه او با زنده ماندنش ميتواند در محيط اطرافش بگذارد با ارزش تر از انجام يك برنامه است .
از يادداشت هاي ارسالي يك كوهنورد
(0) comments
 

عکس سکــــــــــــــــــــوت

.....خسته از سينه کش کوه پائين مي آيم . خورشيد بالا آمده است . پيش از سپيده به کوه زده بودم به انتظار تماشاي اولين طليعه هاي آفتاب بر تن سرد کوه. چوپاني صدايم ميزند . از دور مرا فهميده است !عابري خسته و تشنه . به پياله اي شير گرم ميهمانم ميکند و پاره اي نان و کمه و خود در سکوت و حياي روستائي اش دو باره غوطه ور مي شود . به سپاس از او عکسي ميگيرم و قول ميدهم تا در سفر بعدي برايش بياورم .مي خندد ..............ميگذرد!
شب کشدار و نمور مي گذرد .در گوشه چادر ايلاتي ميهماني ناخوانده ام .بي آنکه کلامي بگويم سگ ها را تارانده بودند و مرا به درون خوانده بودند .گبه تازه بافتشان را برايم پهن کرده و کيف دوربينم را بي آنکه بشناسند فقط به دليل آنکه از آن من است در امن ترين جاي چادر جا داده بودند کنار تفنگ مرد ايل !و شام که چنگالي بود نان خشک خرد شده در کره داغ و خاکه قند و ليوان حلبي پر شد از مشک دوغ آويخته به ديرک چادر و بعد سيري و گرماي لحاف پشم و پلک هاي سنگين و خسته از يک روز سر بالايي هاي سيردون ودر گنگ ناي شب و ستاره آتش چاله ميرفت تا نفس هاي گرمش خاکستري شود که نواي ني سبز علي شب را به دو نيمه کرد !دوربينم کجاست ؟نه . نه اين موسيقي را ميتوان به تصوير کشيد و نه اين لحظه را .اين لحظه ها را . کاش ميشد اين نواها را تصوير کرد !راز اين غم ناله هائي راکه مردان ايل در تاريکي شب ها براي کوه به رمز و ترانه ميگفتند .و انجا که ديگر از نغمه ها و نواها کاري بر نمي آمد . سکوت به ميدان مي آمد سکوتي گــــود و پر گمانه گمانه هاي ذهن و ضمير آدمي . دنيايي ناشناخته و سر به مهر . نه !هيچ چيز وهمناک تر از سکوت انسان نيست .هيچ چيز .
اين همه از تصوير آدم ها عکس گرفته ام .امـــا ايکاش ميشد از سکوتشان عکسي گرفت عکسي گويـــــــــــــــــــــا!
کاش ميشد عکسي گرفت از سکوت سرد وسپيدکوهستان هاي سرد و آدم هاي گرم .سکوت کومه هاي مملو از فقر و زيبايي !سکوت غمناک چشمان مورب دخترک تازه عروس ايل . و قتي که دامادش را به اجباري ميبردند . سکوت مردانه پدر آن شب که دخترک نيمه سوخته اش را براي مداوا به کمپ ما آورده بود .و مادر که فغانش را به حرمت دکتر فقط زمزمه ميکرد ! نه نميشود از سکوت عکسي گرفت ....................
از يادداشت هاي کـــــــوچ
عباس جعفري
(0) comments
 
دنيا از اين بالا

به صحرا مي ماند ......

اما از آن پايين

و در واقعيت

زندگي بيشتر شبيه به

صحراســــت!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مزاحم شما شدم

مي دانم

تنها چراغ را روشن ميکنم

گل ها را در گلدان ميگذارم

پنجره را باز ميکنم

وبعد ميـــــــــــــــروم!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از دور ها

دور هـــــــــــــا

مي آيــــــــــــــي

و فقط يک چيز

يک چيز کوچـــــــــــک

در زندگي من جا به جــــا مي شود

اين که ديگر بدون تو

در هيچ کجـــــا نيستم!



از نامه هاي جواني

نوشته سنت اگزوپري
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home