SHER SHEN HA ! photo : abbas jafari
ا فرصت دارد به پایان می رسد بی انکه آغاز شده باشد . کو مجال؟ ! فرصت نبوده همیشه یا که بوده و بتو نرسیده . دوان بر سر سنگلاخ و شن روان بر پیچ این همه جا ده هایی که پنداری تمامی ندارد ( و کاش نداشته باشد ) در اشرق و مشرق این خاک. چه جاها که ماند هنوز برای دیدن و بوئیدن و چشیدن نادیده ها یی که ندیده ای اما مشتاق دیدن آنی. نشستن با مردمانی که .... چه بگویم ؟ مردمانی مردانی و زنانی و کودکانی که اهل این سرزمینند .سنگت می زنند و نانت می دهند! به کاسه ابی عطشت را فرو می نشانند و به دشنه ای در پشت میهمانت می کنند . خوبند و خوبتران را بر نمی تابند ! مهربانند و مهربانی را بر نمی تابند ... دوستشان داری بی انکه بدانند و بی ذره ای تردید همه ی بودنت را مدیون آنانی. انانی که حتی تو را ندیده اند جانیانی که نانشان را هم با تو قسمت می کنند تا گرسنه نمانی و درست در همان زمان نامت را از تو سرقت می کنند هر چه که باشند باز بهانه خوبی هم هستند برای فرار برای جیم !! شدن و زدن به چاک راه تا باز خودت را گم کنی با باد . با نسیم ! با ندایی که از دور ها می رسد. با خرناس شتری در وهم گم مرده ی دق خیر اباد . در هوهوی جغدی در باد شبانه چاه مسافر . در پرواز زنبور ی خرد و در عطش کاکلی هایی که دیروز از هرم افتاب به خنکای تنها چشمه رباط کلمرد به پناه امده بودند . می بینی ؟ راه های فرار از دست این مرمان خوب چه نزدیک و سهل است. این همه جاده .این همه کوره راه و این همه بیراهه ها. این پاها پس برای چه افریده شده اند ؟ انگشتانی که می توانند به دور دست ها اشاره کنند و جایی را نشانت دهند که در خلوت خاموش آن همه چیز یافت می شود جز این فریبی که همه مان را نشانه رفته است . همین انگشتانی که در جیبت فرو کرده ای یا در جیب دیگران ! چشم هایی که می تواند شکوه علفزار را تماشا کند رو به پنجره ای خیره گردانیده ای که شاید سواری برسد . سوار خود تویی . جستی وانگاه رستی ومستی ! مست رهایی و راه ها و جای ها . مست شارستان ها و کلات ها و کلاته ها. مست تماشای شوخ چشمی چشمه در تنگنای دره ای دور در هامانه . خیز یوزی را به تماشا نشستن و شکوه برآ مدن ماهتاب و افتاب و ستاره ها. ستاره ها تا کجا که می برد این ستاره ها تو را ؟! باز می گردی . به تن اما جانت جا مانده است .
جا مانده است چیزی
جائی !(*)
دل دل می کنی نیامده رفتن را! عطشناکی وجودت چشمه ثریا راطلب می کند. یا که بورالان و هزار هزار جای دیگر که وسوسه دیدار دو باره اش جانت را می مالاند . خفته ای اما خواب راه می بینی !
عباث
( از حسین پناهی )*