Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Sunday, August 03, 2008
 
نام برخي نفرات رزق روحم شده است
گاه هر دلتنگي
مي برم سوشان دست
جراتم مي بخشند
روشنم مي دارند.
نيما يوشيج

براي من از جمله اين نفرات يكي هم استادم پرفسور رجبي ايران شناس و مورخ است از او بسيار اموخته ام نگريستن را و نگره ها را !
عباث !

عباس جان می دانی که شاعر نیستم، اما دلتنگ گاهی...
از این است که گاهی با نگاهم در دیوار روبه رو چیزهایی می نویسم به نام دیوار نوشت. چند تا از این دیوارنوشت ها را تقدیم آزادکوه می کنم!

جاده
جاده از چشمم عبور می کند
جای زخم‌ها ردپای جاده را نشان می‌دهند در چشمم
و پنهان نمی‌توانم کرد که بوده‌ام
آن زخمی که آهنگ خوب شدن را ندارد
زخم میلادم است و افتتاح جاده
جاده دیرتر از من تمام خواهد شد حتما

کوچ!

دستم را از پنجره فرستاده بودم به بیرون
به هوای باران
کبوتری برآن نشست، مثل لانه‌ای آشنا
اکنون در انتظار کوچ او هستم
فصلش که برسد حتما مرا هم خواهد برد
هنوز نپرسیده‌ام
لابد که به کاریز امنی در بیابان
دستم عطر سینۀ کبوتر گرفته است
زندگی دوباره برای باران، چلچله‌ها و کفترها
توفان

چون نسیم آمدی
چون نسیم رفتی
توفان چرا برخاست؟

دلتنگی غیرمترقبه!
از انتهای راه آمده‌ام
سواد آغاز پایان راهم پیداست
دلتنگم که چرا هرگز نرقصیدم

باروی ناپیدا!

بیابان را که گم می‌کردم
نمی‌دانستم که باروی بیابان از جنس خود اوست
هنوزهم قدرت شکستن قفل‌ها را دارم
از یافتن نشانی عاجزم
نکند بیابان را به بیابانی دیگر برده باشند!

مژدگانی

مژدگانی می‌دهم به کسی که مرا بیابد
من دنبال خودم می‌گردم چندیست
خیابان اخموتر از آن است که سراغی بگیرم
دیگر صدای هیچ درشکه‌ای نمی‌‌آید
هرگز نفهمیدم که پونه را کِی تشییع کردند

یک مشت سنجد
یک جفت کفتر چاهی در هوا
صدای آبشار اخلمد
عطر سماور
و حاشیۀ همۀ قالیچه‌ها
که جاده‌های اتوی زغالی مادرم بودند
مژدگانی کسی که مرا بیابد
بیشتر نمی‌ارزم
دستم هم خالی‌ست به خدا

نامحرم!

باران گفت
بام شنید
من نامحرم بودم

هست و نیست

آمده ام با عطر آلبالو
و بوی چادر مادرم
با چند باغچه و باغی در دلم
با زردآلوهای زیردرختی
و هدهدی که سرش را شانه کرده بود

امروز
نه آلبالویی
نه چادری
نه باغچه و باغی
و نه زردآلویی
هدهد هم شانه اش را گم کرده است

فقط اشک منست که هنوز نخشکیده است!

سماجت
رقص

جای پای تو بوی آلبالو می دهد
یکی به من بگوید
چگونه پنهان کنم که تو در چشمم نرقصیده ای

خشکسالی!

دست بردم به مچ نسترن
تشنگی به انگشتانم رخنه کرد
گیرم که دلم به حال باغچه بسوزد
با خشکسالی چه کنم؟


کلبه

می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
با صد پلۀ بلند
تا هنگامی که به بالا می رسم، دیگر توان بازگشتم نباشد
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
با صد پلۀ بلند
تا هنگامی که با کبوترم خلوت می کنم، با دیدن بال شکستۀ من هوس پرواز نکند
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع

سفر

من هم خواهم رفت
اما صدای خنده‌ام خواهد ماند
خنده‌ام آموخت رنج
همیشه خندیدم
تا آموزگارم نرنجد
جاده ها پس از من بازهم سفر خواهند کرد

یکی از روزهای آبان 86

قول

مدتی است که دیگر خیابان تعقیبم نمی کند
تکدرخت مانده است پشت دروازۀ شهر
مارمولک ها مرا گم کرده اند
اما من نسیم بیابان را فراموش نخواهم کرد
در حسرت تماشای پرواز کفترهای چاهی
از دیوار رو به رویم قول گرفته ام
تا خداحافظی نکنم
از جایش تکان نخورد
نسیم اما به پشت سرش نگاه نمی کند
می ترسم وقتی که برگردد
زمین مرا بلعیده باشد!


نسیم

نسیم به پشت سرش نگاه نمی کند
می ترسم وقتی که برگردد
زمین مرا بلعیده باشد!
http://www.parvizrajabi.blogspot.com/
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home