سلام عباس جان
مجالش را داری کمی برایت حرف بزنم؟ ... نگو گوشم پر است جان عزیزت ، که مال من هم پر است. و مال همه به گمانم. پنداری این روزها حتی گوش اشیاء هم پر است از بیهوده گویی های ما! .... بلندگوهای دیشب را دیدی که چطور خسته بودند از این همه حرف زدن ِ آدم ها؟ انگار گوشهای شان را گرفته بودند تا صداها خروسک شود! ... خنده دار بود! .... دیده ای وقتی اشیاء ، این خدمتگزاران خوب و خاموش ، از دست ما خسته می شوند و قهر می کنند و کارشان را انجام نمی دهند، چقدر مضحک می شود قیافه ی آدم ها؟ ... فندکی که روشن نمی شود، وقتی می خواهی دلبرانه سیگار ِ زنی را آتش بزنی ... یا تفنگی که ماشه اش نمی چکد، بعد از آن که رفته ای توی بانک و گفته ای دستها بالا! ..... فیلم های وودی آلن! .......
مجری برنامه ی دیشب هم ، برای فرار از آن موقعیت خنده دار ، چنان که در یک چنین احوالی معمول است، لطیفه ای برای حضار گفت. لطیفه بود یا خاطره؟ ... هر چه بود، به هر حال می خواست تلطیف کند اوضاع مضحک ما آدمها را ، در نافرمانی اشیاء. گفت: در دانشگاه استادی داشته که می گفته در این مملکت سه چیز هیچوقت درست کار نمی کند. بلندگوها ، آسانسورها ، و آب سردکن ها! .... خنده ام گرفته بود! ... آخر آن استاد بخت برگشته مرتب با این چیزها سر و کار داشته ... از این طبقه به آن طبقه ... از این بلندگو به آن بلندگو و.............. یکی آب سرد بدهد خدمت آقا!
می بینی عباس؟ از کجاها که سر در نمی آوری موقع حرف زدن .. هی می افتی در خیال این و آن .. دارد می شود شبیه نوشته های تو ، (دور از جانت البته!). داشتم فکر می کردم ، تو اگر می خواستی چیزهایی را ، که این جا و آن جای این مُلک ، درست کار نمی کند برای حضار برشماری ، چه می گفتی. سفر کرده ای ؛ زیاد؛ به از یاد رفته ترین جاهای این خاک. خاکی که می دانم چگونه دوستش داری. راستی تو اگر می خواستی آسانسورهای معیوب زندگی ما را در این خاک نفرین شده ی دوست داشتنی برشماری چه می گفتی؟ ... البته می دانم که با "آسان سُریدن" و با جماعت سخت سَر آسان سُر زیاد میانه ای نداری. شاهدش حرف های دیشب ات راجع به عبور از بیابان ، بدون رمل و اسطرلاب و جی پی اس . فقط با مَشکی و همیانی. این را به مصداق استعاره ای بگیر. راستش من اگر بودم که می گفتم اول از همه خودِ این استاد! ... آنقدر که آن بلندگوها کارشان را خوب انجام داده اند ، این سخنران ها نداده اند. و آنقدر که آسانسورها صاحبان آن تن های فربه را بالا برده اند .............. بگذریم. حیف آن بلندگوها و بالابرهایی که خوب کار می کرده!
اما شب خوبی بود. ستاره ها را نشانمان دادند. موهای سفید ِ سفید ِ زیبا دیدیم.
حالا تو مجالش را داری کمی برایم حرف بزنی؟ ... از دیشب؟ .. یا شب ِ پیش از دیشب ، که یلدا بود؟ ... از شب های دیگر؟ ... راستی قرار بود شبهای مان دوباره کوتاه شود از یلدا که گذشتیم. چرا پس نمی شود عباس؟ .... تو فکر می کنی یلدا تر از اینها را هنوز پیش ِ دارد این مُلک ِ سرد ِ فسرده ی ِ داغ دیده؟ ... نه! نگو: گوش تو که پر بود؟! ...
ما آدمها چه کنیم با این همه تناقضی که داریم .. انباشته ایم و خالی ... سیریم و گرسنه... سیرابیم و تشنه ... متمکن و فقیر ... مایوس و امیدوار. باری ، خوش ایم با دلخوشی هامان. همه. من ، تو ، دیگران. نه؟ ....
دیشب ستاره ها را نشان مان دادند. ستاره های واقعی را که نه. یک چیزی بود مثل سینما. انعکاس خیالی چیزی ، آنقدر رندانه که واقعی بنظر برسد. راستی یادم رفت بزرگترین تناقض مان را بگویم ..... واقعی هستیم و خیالی! ... فکرش را بکن؟ .... ما ... ستاره ها ... پنجاه سال .. شصت سال ... یک میلیون سال ... صد میلیون سال ... پیشکسوت ... مبتدی ...
کجای کاریم؟ اصلا" کجای چه هستیم؟ ...... بله. می دانم. هیچ جای ِ هیچ چیز!
نمایش پوچی ..
"
هانس: خستگی به من می گوید: چرا باید رفت؟ ... پیری پند می دهد: همین جا بمان! ماندن راحت تر است ... ترس به من اخطار می کند: با وحشت روبه رو خواهی شد .... آنها با تجربه هایشان مرا عصبانی می کنند ... می خواهند من در لجنی که خودشان مانده اند بمانم! ... اما سرنوشت من ، سرنوشت آنها نیست ... خاطراتم را دفن خواهم کرد ... همه ی گذشته را ... قبل از اینکه او مرا دفن کند ... همه چیز را فراموش می کنم ... فقط آنقدری را نگه می دارم که برای باز شناختن خودم آن را لازم دارم .... من چیزی جز آن که هستم، نیستم! ... حق دارم که خودم باشم! .... چکمه هایم را برمی دارم ... عصایم را برمی دارم .... کلاهم را برمی دارم .... من احتیاج به هوای کوهستان دارم! .... به سرزمین تندرستی! ....باید به آن جا بروم ... جایی که هیچکس در آن نمی میرد ... به سرزمینی که مردن در آنجا قانونا" ممنوع است .... وقتی آدم به آن جا می رود باید تعهداتی بسپارد ... قول بدهد که هیچگاه نمیرد ... او باید ورقه ی "مردن ممنوع!" را امضا کند ... در آن جا فقط کسی به زندان می افتد ، که از این قانون تخطی کرده باشد ... و به این ترتیب است که آدم مجبور می شود زنده بماند .... همیشه زنده بماند! ... همیشه زنده بماند ... "
تشنگی و گشنگی- اوژن یونسکو
يادداشتي از رضا نظام دوست http://www.nezamdost.blogspot.ir/