در ملک ما هیچچیز کلان نبود!
به همشهریانم فکر میکنم و به دستان خالی کودکانی که نانشان به بنزین بسته بود. همشهریانی که هیچ کارت و امتیاز ویژهای برای استفاده کم یا زیاد از بنزین ندارند.
به
سیستان فکر میکنم و یادم میآید که چند سال است کوله پشتی کوچکم را از کاغذ و خودکار و نوار و ضبطصوت پر میکنم و راه میافتم میان مردمان گشادهروی شهر و روستایم و هر بار دهها داستان و افسانه و ترانه و لالایی را به کولهام میافزایم و شادِ شاد باز می گردم. با دستانی پر!
داستانهای مردمان دیار من، سرشار از عشق است و مهربانی و حماسه و رزم و مبارزه و استقامت. و نیز زیرکی و امید و ایمان. اندیشه معترض و ظلمستیز، و برخاستن در مقابل بیعدالتی، از جمله مفاهیمی است که در داستانهای به ظاهر ساده مردم، آشکارا دیده میشود.
قهرمان داستانهای سرزمین من همواره در مقابل ظلم، حاکم ظالم و شاه ظالم میایستد. میجنگد و پیروز میشود. افسانهها به روشنی باور دارند که خشکی زمین و قهر آسمان از آنجا شروع میشود که خون چکاوک (خون بیگناه) بر زمین میریزد. مادران در لالاییها به آوای بلند کودکانشان را درس مردانگی میدهند.
بارها از خود پرسیدهام که جمعآوری فرهنگ شفاهی این مردم، به چه درد آنان میخورد؟
حالا دیگر راویان سیستان خود روایتی شدهاند، بیراوی.
بغضی در گلوی مردمان هست که میخواهم فریادش کنم،
میخواهم بگویم قصة پرغصة قصهگویان سیستانیان را:
یکی بود یکی نبود،
رستم دستهایش بسته بود.
یکی بود یکی نبود،
رستم صدایش خسته بود.
یکی بود یکی نبود، سال
وبا بود، ملک بیوه شده بود.
یکی بود یکی نبود،
خشکسالی بود، ملک بیوه شده بود.
یکی بود یکی نبود، جنگ بود، ملک بیوه شده بود.
یکی بود یکی نبود، موضوع مقاله استاد دانشگاه، اقتصاد کلان بود. موضوع گزارش ژورنالیست بزرگ، تصمیمگیریهای کلان بود. موضوع تصمیمگیری آقای دکتر، دغدغههای کلان شهرها بود.
اما در ملک ما هیچ چیز کلان نبود!
میخواهم راوی ماجرای مهاجران سیستان شوم، راوی رنج زنان سیستان. راوی دختر 42 کیلویی که 80 کیلو استکان و نعلبکی را به خودش آویزان میکند تا ببرد به خراسان.
راوی مردان بنزینفروش که هر روز با ده ماشین میروند و با نُه ماشین بر میگردند و همیشه یکی از آنها با رانندهاش میسوزد.
راوی مسائل غیرکلان مردمان سیستان! مسائلی که برای دیگران بزرگ نیستند
ولی پیامد تصمیمگیریهای بزرگند.
راوی مردمانی که روی سفالهای پر نقش و نگار چند هزار ساله اجدادشان قدم بر میدارند. اما هنوز پایی برهنه دارند!
راوی دخترانی که میباید سوشیانتی را متولد کنند.
مردمانی که چارهای ندارند جز آنکه تریاک معامله کنند یا راه حلالتری را انتخاب کنند و بنزین قاچاق کنند و استکان بفروشند و پارچههای خارجی را دور تا دور هیکلشان بپیچند. مردمانی که هنوز راههای حلالتری را انتخاب میکنند.
تصمیمگیریهای کلان همیشه باعث کاهش مشکلات کلان شهرها میشود،
اما راههای حلالتر نان درآوردن را از این مردمان میگیرد.
مردمانی که در پی راههای حلالتری برای نان میگردند، اقلیتاند؛ در اکثریت حل میشوند و اهمیتی ندارند.
میخواهم راوی روایت اقلیتی بشوم که خود جزئی از آن هستم . اقلیتی مرزنشین که ریشههایی تنومند دارند اما بیشاخه و برگ و میوه.
اهمیتی ندارد که بارها و بارها نوارهایم را بشکنند و کاغذهایم را ببرند. دیگر ماجرای عاشقانه دلاور زنی که میجنگد در ذهنم نقش بسته است. ماجرای بیبی دوست، ماجرای کوه خواجه.
راویان ادبیات سیستان دیگر خود سراغ مرا می گیرند: «دختر سیستان! خبری از ما نمیگیری؟ خبر ما را به دیگران برسان!».
میخواهم خبرشان را به دیگران برسانم. به دیگرانی که شاید سیستان را بشناسند. دیگرانی که شاید به یاد داشته باشند سیستان جزئی از هویتی به نام ایران است. آنان که شاید فراموش نکرده باشند سیستانی هم وجود دارد. آنان که شاید بدانند
سیستان فقط در شاهنامه نیست. آنان که سیستان شاهنامه را فراموش نکردهاند، اما سیستان زنده و رنجکشیده ایرانزمین را فراموش کردهاند.
در ملک ما هیچچیز کلان نبود!
زهره صیادی http://www.ghiasabadi.com/dokhtareSistan.htmlبه نقل از وبلاگ