وزير افتاب هيچ چيز تازه نيست ! در بدر يافتن دو دهانه گدازان اما خاموش (چونان خيل مردمان اين سرزمين خاموشان ) در پشت دره هاي غم زده در دشت هاي بي متولي . يافتن و نشستن به شوق تماشا آويختن و آفتابي كه مي گذشت بر مدار هميشه خويش داغ و كج !ا به
گكو يي پرداختن و دور از ادم ها و شهر هايشان و شهردارانشان ! خلوت خاموشي داشت
دشت آج و از آن غريبانه تر دهانه خاموش اتش فشاني در دور دست هاي كوه هاي وحشي جيرفت و راين در
كلاته ي قلعه حسن علي آن جا كه به نان و دوغي نشستيم كه رمضان آورده بود همه دسترنجي كه خود توليد كرده بود با ميلاد و آمنه و سكوت سبز واثيري اش را گاه جز ور بزغاله اي به دور دست نمي شكست چرا كه رمضان راديو اش كار نمي كرد و بي خبر بود از همه آن چه در اين خاك مي گذرد.
گاه بيخبري خوشتر گاهي !
عباث !