Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Tuesday, May 01, 2007
 
امان از بي اماني !


تمام شب را بيدار مانده بود پيرمرد و حال مي رفت كه بخوابد مشتي آب به صورتم زدم و دويدم به سمت دوربين صبح داشت خودش را از لبه بلند دشت بالا مي كشيد و در دور دست ها رمه گرداني جوان خلمه ها را به سمت آفتاب ور آمد هي مي كرد وقتي برگشتم چاي براه بود و نان و كمه .
آ علي يار هنوز زير گليم خفته بود . بوي پسله ي بهار در زير چادر با عطر نان تيري در هم آميخت لذت بهار! لذت بودن با مردماني كه دوستشان داشتم و بودنشان سرشارم مي كرد و تماشاي دشتي پر از بركت و بره همه و همه بهشتي را فراهم آورده بود كه شهر را با همه دلبري هايش پيش هر چشمي خار ميكرد
چاي را دراستكاني شسته به آب مشك برايم ريخت داغ و تيره ودو حبه قند كنار نعلبكي گذاشت و هل داد پيش دستم.
خوش بهاري است بي بي مگر نه ؟!
خوش بود اگر بگذارند . نمي گذارند كه چاي خوش از گلويمان پايين برود نمي گذارند .
گمان بردم واگويه هاي پيري و بي حوصلگي اش را لابد باز آغاز خواهد كرد و اينكه استخوان درد دارد و دارويي كه آورده بودم افاقه نكرده و هر چي مي خورد ثقل مي كند !
پيري است بي بي!
نقل پيري نيست مادر جان نقل بي اماني است امان امان از بي اماني .بي خوابي شب جوانش رو از پا ي مي اندازد تا چه رسد به اين چار مشت استخوان و با همانطور كه نعلبكي چايش را هورت مي كشيد چانه اش را جلو داد و بر خفته ي در گليم اشارت كرد امان از بي اماني مادر جان ! تمام شب را كه تو افتاده بودي و خرناس ات آسمان را برداشته بود من و اين پيرمرد نگهباني داديم
- نگهباني !؟
گفتمت كه : امان از بي اماني مادر دزد به دشت افتاده و رحم نمي كند . هرشب دو تا دوتا ميش ها و بره هامان را مي دزند و مي برند و هيچكس هم به دادمان نمي رسد
- پاسگاهي آخر . شكايتي شكوه اي عريضه اي
- نه پنداري سرت همش پي همي دوربينته و از هيچ جا خبر نداري ! ديشب هم آمدم بيدارت كنم قراول وايستي ديدم جنازه اي . يارعلي گفت رهايش كن كه جوان شهري است و خسته . الان شيش شبه كه شب در ميون گوسفندي. بره اي از ما مي دزدند و مي برند و يا به كارد مي دهند و يا به باخت قمار . دزد ها هم مال همين دور و برند ميشناسيمشان اما كو جرات ابراز ؟!
پارسالي گله ي كل مراد را هم بر زدند و بردند .پاسگاه كه جواب درستي بهش نداد خودش به مرافعه رفت. تيرش كردند و خلاص ! ماه تي تي آن وقت فقط گله نداشت حالا ديگراما نه گله اي دارد و نه شوهري . پاك سياه بخت افتاد ميون اين دشت .....
- گوش هايم نمي شنيد تلالو جادوانه دشت . ريزريز خواني گنجشكان و سهره هاي بازيگوش و بي غم . غوغاي رنگ هاي دم صبح بوي بهار بوي نان تازه همه پريده بود و لقمه نان ساجي به گلو گير افتاده بود .چيزي مثل يك نيزه تيزاز ميان بيني ام خود را بالا كشيد و از چشمانم با قطره اي بيرون افتاد.
- چايت يخ كرد بده تا برايت تازه كنم !بي بي دانسته بود كه كام ميهمانش را به گلايه از روزگار تلخ كرده بود پس به شكاندن فضا چاي داغي را پيش دستم گذاشت در اين سر و صدا ها بود كه پيرمرد خوابش شكست برداشت و شانه به شانه شد پس نشست دمي به خميازه و دستي به زانو و تن راست كرد و فرياد كرد :
- تاجي يه مشت آب بيار بزنم به صورتم خوابم بپره !
تاجماه كه دور ترك به كار رفت و روب بود با آفتابه اي به زير سايه بان راه كشيد پيرمرد كلاه ناصر خاني اش را از سر برداشت مشتش را از آب پر كرد و پر پشنگ بر چهره دنيا ديده اش پاشيدو از ميان پشنگ آب و خميازه خواب خواندن شعري را آغاز كرد :
اين در و ديوار دربار خراب
چيست يارب اين ستون بي حساب

آنچه من ديدم در اين قصر خراب
بد به بيداري خدايا يا به خواب !؟

ننگ خود دانند اجدادمان
اي خدا ديگر برس بر دادمان

جاده در پشت دشت ها گم مي شد و در تكان تكان خاكي راه جمله بي بي به جاي همه گنجشگكان دشت پيش رويم پرپر مي زد كه:
امان از بي اماني. امان از بي اماني . امان !

دشت بكان بهار 86
عباث!

Comments:
فریاد از آن کنند که فریاد رس رسد
فریاد را چه سود چو فریاد رس نماند
...بی این حال
حرمتی اگر مانده از قامتی است که تویی
و استقامتی اگر مانده از فریادی است که منم
همین .حرف دیگری نیست .
 
سلام
دشت بسیار زیبایی است و قصه بی بی بسیار دردناک
چیزی نمی توان گفت چون در هیج کجای ایران فریادرسی نیست
با تشکر از شما سعیدی
 
Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home