بوی کوچ بوی سفر ! بوی راه ! سودا مگر چيست !؟درست به کردار علف می ماند . چیزی مثل ذات رویش . مثل یک وسوسه ناپیدا در سویدای جانی که خسته میشود به گرمسیر تنبلی ها و نشستن ها .و بی تاب میشود با یک کلمه رفتن کوتاه است و بس کافی برای هر که پنبه جانش به روغن چراغی آغشه باشد کبریت . خود کبریت است برای انبار جانی که تو باشی شوق در قلمه پاها بالا مي دود و خون سرازير ميشود در كف پاها تا آن گونه توان يابد كه بايد و بايست . چیزی مثل یک انگشت اشاره در جانت دوردست ها را نشانت می دهد و سر بالایی های سخت راه ازپنیر نرم تر است و سر به زیرتر .
از پشت دره هاي دور
انديكا بي بي سالخورده بر سر ديواره خانه اي تو سري خورده و خرد دست ها سايبان كرده و دور دست هاي شمال ها را مي نگرد. چشمان خسته و دير زيستش اكنون جان يافته و چونان عقابي سالخورده كوه ها را مي كاود . او كه به گاه رشتن و بافتن چشمش به رنگ ها راه نمي برد چه مشتاق اكنون برف را بر سره هاي دور دست زردكوه مي بيند . پس كمر راست مي كند و با صدايي كه ازسالخوردگي هاي دير زيستانه اش بعيد است فرياد مي كند كه :
آي كارد به جگر رسيده ها بار كنيد كه وقت كوچه !
عباث !