Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Wednesday, February 07, 2007
 
سلام رامين جان!


اين كه هنوز دست به قلم مي بري خودش نشاني است كه ما را بدين نيز دل خوش است و دل خوشي هايي اندك از اين دست كه تنها دلخوشي ما جماعت است . چي شد !! دلتنگي هايي از اين دست هميشه آدم را به واج گويي ها و هاج !ماندن ها ميبرد خصوصا كه نشسته باشي وسط جغرافيايي كه هر گوشه اش به ظلمي ختم ميشود يا به گستره بويناكي ازحق كشي ها و بستن ها و رستن ها ! بي تعارف بگويم كه خوب ميداني اين قلم را به اين گونه دوگانگي ها كاري نيست روزي كه با تلفن مرا به ميهماني خداحافظي ات خواندي در سفر بودم گويا . بيابان اطرافم كه تا آن زمان از وهمي دلنواز لبريزبود از غمي ناشناس آكنده شد . ناشناس نه .كه ميشناختم اين كنش را چرا كه در طول اين سال ها بارها نشستم و كندن كساني را دلي به جايي وراي اين خاك مغموم بسته داشتند تماشا كردم با چشم هايي بي تماشا !
حكايت غريبي است اين رفتن ديگران و نشستن من و امثالم كه آن سالها كم هم نبوديم. هياهو و همهمه سال هاي جنگ يادم هست قطار با همان جبر هميشگي اش با ريل هايي كه به جنوب و غرب مي رفت ما را مي برد و هواپيما با آن پروازش ديگران را تنها در مقصد فرق بود اين طرف بوي گوشت له شده دم توپ مي آمد و آن طرف بوي استيك و آزادي ! چرا كه هم سواران بر قطار جبر و هم مسافران پروازي به آن سوي آب ها بوي كباب شنيده بوديم غافل از اينكه به تعبير شاملو بزرك كباب قناري بود بر آتـش سوسن و ياس !
آن ها را كه با هواپيما رفتند نمي دانم چه مي كردند اما يادم هست من و همان رفيقان كوهستانيم به لطف كوله كشي هاي دوران كوهنوردي آرپيجي زن شده بوديم و سربالايي هاي ميمك را يك نفس مي دويديم تا پيش از آن كه تانك ها مارا شكار كنند ما آنها را هدف قرار دهيم و ووقتي كه زودتر مي رسيديم بر روي آن خطالراس هايي كه همگي از همه كوههايي كه صعود كرده بوديم كوتاهتر بودند . خوشحال بوديم كه آن همه ذوق و شوق و عرقريزان روز هاي صعود اينك به دردي خورده بود! اي بسا به وجد هم آمده بوديم از چيزي كه آن روز ها گمان مي كرديم بايستي پيروز ي اش نام نهيم در حد بلوغ نارسي جوانسرانه اما .... لابد مي بايست عمري بگذرد تا دريابيم . دريابيم كه بهترين جنگ ها آن جنگي است كه نباشد اين آرزوي خردي نيست كه والاترين آرمان بشري است *
گذشت آن سالهاي خون و جنون ! برگشتيم . نه اما همه مان كه خيلي هامان در همان كوه هاي كم ارتفاع جا ماندند اين براي قبيله ي كوهستانيان چيز تازه اي نبود پيشتر ها در كوه آموخته بوديم كه هراز گاهي در بازگشت از قله اي كوهي يكي مان جاي بماند. بهمني يكي رابرده بود گاهي يا كه به ريزشي يا خيزشي ! باز گشتيم دست هامان را از خون شستيم و كوله پشتي ها را برداشتيم و به كوه زديم جبران همه ي سالهاي دور بودن از ريسمان وكلنگ و باز فرصت ها فراوان بود تا به راهي كه پشت سر گذاشته بوديم دقيقتر و عاقلانه تر بنگريم . عاقلانه تر ؟! اين پرسشي است كه هنوز هم گريبانم را در خلوت كوهستان ها ميگيرد اين كه كدامين ما عاقلانه تر عمل كرديم آنها كه سوار قطار شدند يا آنان كه بر هواپيما نشستند به آن سوي آب ها رخت بر كشاندند !
مي بيني تا كجا رفتم به بهانه چند خطي كه خواستم براي تو خط خطي كنم ؟ نشسته بودم تا برايت بنويسم از آنچه بر ما ميرود . اما چه ميشود كرد كه گاه حتي به بيان آن چه بر ما مي رود نيز يا مجالي نيست و يا اينكه كو حوصله اي به گلايه و بدتر اينكه در سرزميني زنده باشي كه سكوتت را حتي به رضايت معنا مي كنند و تو نداني كه با اين چه كني گاه نوشتن. عكس گرفتن و حتي فيلم ساختن مثل ككي ميشود كه به تنبان كسي بندازي كه از فر ط پوست كلفتي نداند كه خاراندن يعني چه ! در عصري كه رسانه برنده ترين سلاح بشر است براي تبليغ خوبي ها و بدي ها مي بينيم كه در اين سرزمين اين حربه بدست كساني افتاده است كه شمشير فروشند و لب دوز!پس چاره باز لابد به كوه مي افتد. گاه نيز دلم براي كوهستاني ميسوزد كه ملتجاي همه ئ ماست 0همچون چاهي براي ناليدن شده است اين كوهستان و بي خود نيست كه ديگر وقتي براي شكوه به كوهستان ميزني ديگر حواست به درجه سختي 5/11 مسير آن نخواهد بود .وقتي كه عشق به اين سرزمين و نگراني از دست دادن آن به جانت بيفتد ديگر مجالي نميماند بر اينكه سر بالا كني لذت ببري از شكوه پرواز عقابي كه آن بالاها آبي بيكران آسمان را مي چرد .
مي بيني كه چه مي كند اين روزگار با اين مردم ! ما همان هايي بوديم كه به تعبير ملاي بلخ خواب هم كه مي ديديم خواب كوه بود پر بوديم از شوق زيستن . تن نمي داديم كه بمانيم براي يك لحظه حتي بر سر يك قله كه قله ها سكوي پرش بود برايمان و دره ها ... دره ها هميشه پر بوده از مشكلات دره نشيني اما" كو دلي كه از بلا بپرهيزد " مي زديم به آب و آتش آن روز ها بحث و جدل هاي خياباني اول بر سر عقيده بعد ها برسر روش ها بودو در كوران بحث ها و حرف ها خود نيز به كشف شهود مي افتاديم و همديگر را كشف مي كرديم مي دانستيم اين آدم تند خويي كه از همه ماها بزرگتر هم بود و با تجربه تر هم مي تواند دلي داشته باشد به لطافت همان و همين كشف و شهود و اهل جدل بودن ها بود كه تا پاسي از شب مرا و فريدون را در حاشيه خيابان سرد پايتخت زير سرطاقي پناه پاساژ سعيد نگاه داشته بود تا هم را بكاويم تا دريافتي جديد از هم داشته باشيم باشد كه راه روشني به كوهستان ها پيدا كنم و طبيعي بود كه بر سر يافتن روشي هر كداممان صدايمان را آنقدر بلند كنيم كه پاسبان كشيك نيز بپندارد :لابد ديوانه اند ! نه ما ديوانه نبوديم موجي از شوق در دل من جوان آن سالها بود و موجي از اميد و پختگي در صداي تيز و بلند فريدون باآن ته لهجه همداني اش در آمد كه چقد روداري ميكني پسر! كم نمي آورديم كه پشتمان به دلمان قرص بود و دل ها آن زمان چه سرشار بود از اميدي كه در آتـش كوهستان ها قوت مي يافت و در شهر ها همدلي مي كرد كه كم نياوريم » ته لهجه همداني اش آ !
كم نمي آورديم و كم هم نمي گذاشتيم كه در روزگاران به سر دويدن تعلل جايي نداشت روز هاي بيست و چهار ساعتي بزرگترين مشكلش همين بود كه ناجوانمردانه كوتاه بود و ديگر اين كه برنامه ها چه زياد بود هزار قله نرفته هزار مسير صعود نشده هزار راه براي كشاندن جماعتي كه كوه را دوست نداشتند هزار پروژه براي اينكه آئينه اي بسازيم از زيبايي كوهستان ها و به شهر بكشانيم تا ملت تماشا كنند خودشان را وطن شان را و خود ببينند كه خورشيدشان كجاست !! نه نه آن روز هاي بيست و چهار ساعتي دهه شصت چه كوتاه بود و چه گرم گرم حتي در زمهرير سرازيري ها و سر بالايي هاي علم كوه ما سرازير مي آمديم و تو چند تايي ديگر سر بالا مي رفتيد بهمن كنگلك ها را يادت هست !؟
گذشت سالهاي بادبادك و پروانه ! مي گويند سالهاي طلايي عمر هميشه در گذشته است .در اين سر زمين كه لا اقل چنين است آن سالهاي طلايي نه كه در پر قو خفته باشيم كه در رنج و شكنج مي گذشت اما بشكوه بود و بي مثال يك بار ميان هياهوي كوپن فروشان ميدان انقلاب كسي را ديدم كه كيسه خوابي بدست داشت و سربالاي خيابان را لخ مي كشيد . محمد بود به سلامي و خنده اي نيش زدم سربالا تشريف مي بريد و او كه نه براي بچه ها كيسه خواب مي برم مي خوان برن برنامه !! اينچنين بود روز گاري كه يك كيسه خواب گرم و مرغوب جواب هزار قلندر را مي داد تا در دستادست كردن آن هر كه نداشت هم از رفتن باز نماند .
ان روز ها روزهاي باهم رفتن بود تتمه روح جمعي انقلابيگري را هنوز ميشد در خلق و كنش اطرافيان ديد هنوز رقابت هاي باشگاهي و جمعي به رقابت هاي فردي تبديل نشده بود و خيلي مانده بود تادر همان رقابت ها نيز چيزي بنام مرام ناديده گرفته شود راستي مرام چه بود اين كلمه وراي خط كشي هاي تند سياسي قرار داشت چيزي مثل يك تابو ايستاده بود بالاي سر همه بي آن كه كسي تعريفي خاص از آن داشته باشد مثل يك ياسا يا قوانين عرفي نانوشته اما محترم بر كنش همه ما مديريت مي كرد در زدن حتي قرار بود مردانه بزنيم و حتما جوانمردانه كه آن روز ها روش ها با ارزش هايي ( البته انساني و نه عقيدتي )متر مي شد گاه هر دلتنگي رسمي بود كه هر جواني خود را بدان مقيد مي داشت هر چند اگر در روش ها مان به همديگر براق ميشديم اما ته كار وقتي پايمان به كوهستان باز ميشد همگي مان پاي سنگي گرد هم مي آمديم تا كتري چاي كه براه ميشد ديگر هيچكس باور نمي كرد كه اينان همان هايي بودند كه در هياهوي شهرداشتند خرخره هم را مي جويدند0
يادم نيست براي چه برايت شروع كردم به نوشتن! هميشه بهانه ها براي گفتن و نوشتن دم دست نيست بايستي به مخاطبي داشته باشي و يا گوشي براي شنيدن و طنز قضيه در اين است كه گاه اين گوش و چشم ها فرسنگ ها فرسنگ از تو گوينده دور است اما خوب شايد به بهانه اين گفتن ها داريم با خودمان دردل مي كنيم يا تصويري محو از سنگ صبوري كه به ضربه تقدير به آن دور ها پرتاب شده است هرچه هست اين نوع نوشتن ها و گفتن ها دير و دوريست كه كار اين قلم شده است .

تازه از راه رسيده ام از بيابان هايي كه همواري بي انتهاي آن شوقي را در مردان ارتفاع و نامجويان عرصه هاي صعود بر نمي انگيزد و اين شايد بهترين حسني است كه دارد كنار همه محاسن آن خلوت بي انتهايش . باز ميگردم از پشت پشته هاي ماسه و شوراب و وقتي پشت اين پنجره مدرن به تماشا مي نشينم ونه به خواندن . آرزو ميكنم كاش ميشد از آن دور ها يا از آن بالاها بر نگشت كاش ميشد در همان كوره راه هاي پشت كوه هرش يك جايي كنار آن آب انبار كهنه يا كنار آن ساباط ماند مي داني پريروز در ريگ زرين خسته از راه رسيدم كنار ساباطي بار انداز كرديم تا به رسم ساربانا ن نخست بساط چاي براه شود . چايي كه هر جزئ از آن را ناشناسي برايمان گرد آورده بود . لابد شترچراني جوان با دستان قدرتمندش ريشه ها ي قيچ و كلغر را از خاك بدر اورده بود و كنار ديوار تلنبار كرده بود تا شايد خسته اي چون من ناي جمع اوردن هيمه نداشته باشد .آب فراهم شده بود از آب انباري كه لابد صحرا نشيني از سر نذر بران شده بود تا در خم پيچ گدار ابراهيم آب انباري بسازد تا به موسم بارش آب شيرين دشت را برآن بگرداند .
تا دورهاي دور بيابان در چشم انداز پيش روست . و سكوتي اثيري بر بيابان افتاده است كندوك را بر آتـش مي نهم عطر قيچ فضا را مي آكند و خاكستر آن تا دور دست ها شندره ميشود . چاي ميريزم . تعارفت مي كنم .
يخ نكند رامين !! سر بكش ! تازه دم است و خون خرگوشي !
رنگ ها در گاو گم بيابان همه به سربي مي گرايند غروب پيش مي خزد . ديريست شب شده رامين !!

عباث!
بهمن 85
Comments:
سلام عباث! عزیز،
نمی خواهم با پاسخی ابلهانه طعم گس این بهترین چای دنیا را ضایع کنم. در کنارت می نشینیم، به این آسمان پر ستاره چشم می دوزم، و با زمزمه هایت به سویش پر می کشم . در آزاد کوه آسمان پر ستاره کم نیست اما این یکی از همه پر ستاره تر به نظرم آمده است. لابد چون مال خود من است.

اما این چند کلمه را باید بنویسم.
می بایست زودتر از اینها عذر خواهی می کردم. شرمسار آن توهینهایی هستم که به خاطر من شنیدی. توهینهای منتقد ادبی را می گویم که ردپایی از توهینهای آن کامنت کذایی درآن نمایان بود. انگار که نویسنده آنها یک نفر بود که رنگ عوض کرده باشد. و من هیچ نگفتم.

مرا ببخش. فکر می کردم نفس گفتگو مهمتر از نتیجه آن است. اینکه بتوانم با کسی که 180 درجه با من اختلاف نظر دارد حرف بزنم بدون آنکه رگ گردنم متورم شود.

رویت را می بوسم.

رامین
 
براي لحظاتي اشكم سرازير شد.نميدانم چرا؟نميدانم چرا هر وقت ميام اينجا يه جوري ميشم؟
اگر چه گاهي ازين كه اشكم پايين نمياد گريه ام ميگيرد.
نميدانم براي خودم است ؟يا از شباهتهاست ؟نميدانم چرا هروقت ميام اينجا غم لذت بخشي بهم دست ميده ؟يا لذت دردناكي؟
حالم درين لحظات اصلا خوش نيست...
...
...
 
یه داستان فرانسوی رو به یادم آوردی . اسمش بود: وعده گاه ، شیر ِ بلفور. شیر بلفور ، اسم یه میدون بود تو یه نقطه ی خلوت شهر که یه عده از اعضای گروه مقاومت فرانسه، زمان جنگ، اونجا قرار ملاقات میذاشتن. داستان ، زمانی داشت روایت میشد ، که بیست و پنج سال از اون جنگ گذشته بود. شیر ِ بلفور همونجا بود. مثل همه ی اون سالها. آدما اما حالا ، یا مرده بودن ، یا بقول قهرمان داستان: خیانت کرده بودند ، چون عوض شده بودند! .... حرفات منو یاد اون آدم انداخت..

خب ..، همیشه یه جور دریغ ناکی راجع به گذشته توی نوشته هات هست. گذشته از این که راجع به چی ، یا بقول خودت برای کی می نویسی. و البته ، یه جور افشای کاراکتر "پیرمرد سرد و گرم چشیده" هم ، به همچنین! :)
می دونم! .. این دو تا خیلیم چیز بدی نیست! در صورتی که تعصب و لجاجت پیرمردی هم چاشنی پنهانش نبوده نباشه! :)
وقتی اون داستانو خوندم به این فکر می کردم که "عوض شدن" بر خلاف عقیده ی قهرمان اون داستان همیشه هم خیانت نیست. بخصوص برای اهل عمل. و اینکه ، همین اهل عمل هستن که دنیا رو با عملشون ، خراب می کنن! همونجوری که درستش می کنن، با عمل درستشون.
چون نیک نظر کرد، پَر خویش در آن دید!
بقول بزرگی: کلیدها همانطور که درها را باز می کنند ، قفل شان هم می کنند!
دیگه اینکه: فقط مرده ها هستن که عوض نمی شن! کارایی هم که تو گذشته کردیم ،همه ی اون رشادت ها و قهرمانی ها رو میگم، خوب که نیگا می کنیم خیلی یم به درد بخور نبوده. البته می دونم که عقیده ی تو هم غیر از این نیست.
همینجوری یه کمی یاد قهرمان اون داستان انداختی منو پسر خاله! :) جون عباث نگی بر خر مگس معرکه لعنت!! :)
اگرم خیلی دوس داری بگو! :))
 
و آنروز من دلم از رامين گرفت !چرا كه نقد او موجب نگاشتن نقدهاي منتقد ادبي شد و فارغ از هر گونه داوري اين ميان چون هم نوشته هاي رامين را مي پسندم و بعض نظرات منتقد ادبي را. و اما آنچه مرا دلگير كرد آن بود كه ديگران خروشيدند و گفتند و سينه چاكاندند نقد دادند و گرفتند اما به يكباره رامين بازي را وا داد و چنان كشيد كنار كه آب سردي شد بر تن همگان
 
سلام فرشید جان،
بسیار متشکرم که دغدغه هایت را مطرح کردی. فکر می کنم لازم باشد مفصلتر و با تامل کافی توضیح بدهم. بزودی.
 
همه شما فقط یک گوه هستید و نه بیشتر: ویت کنگ های کافه نشین.
 
Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home