پنداري اين سفرها طي الارضي آسماني ! است چشم بر مي بندي و بال مي گشايي به دور دست هاي دور به سمت سوي نام جاي هايي كه هر كدامشان وسوسه اي خاموش يا دغدغه اي شيرين را در تو بيدار مي كنند فرود مي افتي ! بر حاشيه چاه آبي بر دامن خارزاري خاموش كه رد پايي نيست بر آن تا دور ها يي كه تو ميبيني كه باد اين حاضر هميشه بيابان بر هر رد پايي جاروب فراموشي مي كشد تا گمان بري كه تو تنهاتريني در اين سياره خالي .
رسيديم ! آن دم كه خورشيد چارق پوش در كار رفتن بود و حواصيلي جا مانده از كوچ دلبسته كوچكترين بركه دنيا بود و براي درختي كه خوابيده بود قصه ماهيان قرمز را تكراري هزار باره ميكرد !
عباث!
خورس
بهمن 85