مردی را برهنه می کردند
زندگی اش را می ربودند
زیرا که زندگانی درفشش بود
مردی را لنگ می کردند
زیرا که تند راه می رفت
...............................
بریده ای ازشعر صدای آدمیان
فریدون رهنمانفرت؟ چرا نفرت؟ تلخی بس است. نفرت که چیزی نیست. نفرت را آسان می توان رد کرد. آسان می توان بخشید آسان می توان بخشود
اما نمی توان فراموش کرد. ... (اما) وقتی که روح تلخ می شود تلخ می ماند. تلخی انگ است داغ است ... تلخی تصویرهای تلخ می سازد تصویر روی شیشه مات تو وارونه کوچکتر از واقعیت.اینجا هوای مه آلود و بوی مد با خواب خواب قدیم خسته بی خون عجین شده ست.
هذیان و دغدغه جای تصور و اندیشه را گرفته است این فکر نیست کابوس است این کار نیست تلاطم بیماری ست ما را میان لذت محروم کرده اند. ما در میان جفتک و قیقاج رفتیم زیر چرخ.در روی این مرداب حالا نوبت به لخته های لجن می رسد گلهای قارچ گلهای نیلوفر گلهای بی ریشه گلهای سم ... اکنون دیگر دور دور خالص و محض لجن شده ست ... کاش می شد دوباره می گفتیم کل اش باطل سر از سر روز از نو روزی از نو.اما تنها می توان کنار پنجره رفت و شط پیر ساکت را دید هر چند امشب شط را هم از پنجره نمی بینم.
شط نمی میرد تا آن زمان که روی دامنه کوه برف می بارد شط جاری است و رسوبات تلخ با رویه های بدبو را در خود نگه نمی دارد تحویل می دهد به وسعت طاهر کننده دریا. دریا که مادر برف است.من چشم دارم می بینم که روز می کذرد و حصه ام از روزگار را حد حقیر محیط ام تعیین می کند. من از شکاف این حقارت مستولی بعد زمانی بودن را می بینم و می جوشم. حالا تو هی بگو که تحول یواش پیش خواهد رفت و کار خود یواش خواهد کرد مختار است
اما عمر من یواش طی نخواهد شد من می خواهم همراه آن باشم من حق دارم همراه آن باشم.شب؟ شب یعنی چه؟ ... شمع را روشن کردن کاری ست و آفتاب زدن یک اتفاق نجومی. شمع روشن کن و باز شمع روشن کن بس کن از این نشستن و گفتن که صبح می آید. اصلا انتظار یعنی چه؟ در انتظار بودن یعنی نبودن در وقت. مردم کاشان هر روز صبح یک اسب زین کرده به بیرون شهر می بردند تا در صورت ظهور حضرت معطل مرکوب راهوار نماند. این هفت قرن پیش بود و من طاقتم تمام شده ست.
وقتی نجات دهنده یادش رود سواره بیاید من حق دارم در قدرت نجات بخشی او شک کنم. او آنقدر معطل کرد که دیگر اسب وسیله نقلیه نیست... من حس می کنم که وقت ندارم.من خود را نگاه خواهم داشت من از بس که
روی لجنزار دیدم حباب عفن ترکید دارم دیوانه می شوم من باید عقلم را نگاه دارم عقلم را که از تن و شرف و عشق من مجزا نیست
بریده ای از رمان مد ومه نوشته ابراهیم گلستان با تشکر از
مهدی جامی.